آرشیو نوشته های پیشین :
عصری یک بشقاب گوجه فرنگی و خیار
با یک فقره نان سنگک
پیش رو گذاشته بودم و
دو لپی تناول میکردم
سر و صدای بلندگوی مسجد
مادرم را از خواب بیدار کرد
یک لقمه برایش گرفتم و
تقدیمش کردم
گفت : پیر شوی مادر !
گفتم : شدم مادر ! شدم !!!
سالهاست که پیر شدم
از غصۀ نبودنت .......