سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۴۳ مطلب با موضوع «دلنوشته های کوتاه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

سرطان عشق

وقتی من به دنیا آمدم ،

او سی سال کوچکتر از من بود .

وقتی او به دنیا آمد ،

من سی سال بزرگتر از او بودم .

وقتی همدیگر را دیدیم ،

من سی سال برایش کوچک شدم .

الان سه سال است که من هی برایش کوچک میشوم .

اما در نگاه زیبای او ،

هر روز بزرگتر و بزرگتر جلوه میکنم .

کاش عشق همیشه تکثیر سلولی داشته باشد .

سه سال است که من سرطان عشق گرفته ام

و او مداوایم میکند ...


چهارشنبه 10 شهریور 95

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

اخبار هواشناسی من :


دیروز دلم گرفته بود

امروز چشمهایم بارید

فردا نفسهایم گرم و آفتابیست

بوستان جانم بهاریست

برای تو ......


17 اردیبهشت 93

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

تشنه ام

تشنه ام

چشمۀ چشمهایت کدامین سو جاریست ؟

خسته ام از سراب مَروه

صفایم بده


شنبه 28 اسفند 95

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

دیوانگی

میگفتند : دیوانگی هم عالَمی دارد

باورم نمیشد

تا اینکه .....

اکنون در این عالَم ، عالِمی هستم بی نظیر

کلاسهای تدریس دایر کرده ام


امروز مجنون نمرۀ 20 گرفت

لیلی اما

همچنان غایب است


یکشنبه 12 مهر 94

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

صدایت

آرشیو نوشته های پیشین


« صدایت » را اگر در فقر و تنگ دستی بشنوند

فرسنگها از تو فاصله می گیرند

حتی اگر صد « آیت » برایشان بخوانی

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

مادر

آرشیو نوشته های پیشین

 

کیفم را کنار حوض گذاشتم

آوازی حزین از توی اتاق به گوش میرسید

مادر بود

روسری به سر بسته بود و جارو میکرد ...

 

امروز پنجشنبه بود

رفته بودم پیش مادر

روسری به سر بستم و

کلی آواز خواندم برایش

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

نقش زیستن

نقش زیستن


هزار بار آمدیم و رفتیم

و هر بار که آمدیم

با خود گفتیم :

اینجا چقدر شبیه آنجاست که ما قبلا بودیم

اما یک بار هم نگفتیم

ما چقدر شبیه همانیم که بارها تکرار شدیم

راستی تو میدانی ما چند بار ،

نقش زیستن را بازی کرده ایم ؟

باید از مورچه ها بپرسم

آنها حافظۀ خوبی دارند ...


8 خرداد 95

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

بی « نوا »

آرشیو نوشته های پیشین :


داشتم رد می شدم

دیدم یکی کنار پیاده رو نشسته

و روی مقوای بزرگی نوشته :

به من بی « نوا » کمک کنید !

تارم را روی سینه ام گذاشتم

و آهنگی در « نوا » مهمانش کردم

با « نوا » شد بندۀ خدا !

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

دیدار پدر

آرشیو نوشته های پیشین :


داشت میرفت .

گفتم : کجا ؟

گفت : جای دوری نمی روم . همین نزدیکیها . برای دیدن پدر .

گفتم : صبر کن کفشهایم را بپوشم . من هم می آیم .

گفت : برای دیدن پدر ، با پا نمی روند ، با سر می روند .

دلم چه با ادب شده این روزها ....

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

عشق

آرشیو نوشته های پیشین :


دیشب

مولانا و حافظ و عراقی را به حضور پذیرفتم

مشرف شدند و دست به سینه نشستند .

گفتم : بگویید از عشق ...

مولانا گفت : هم قلم بشکست و هم کاغذ درید .

حافظ گفت : آتش به همه عالم زد .

عراقی گفت : به گیتی هر کجا درد دلی بود ،

به هم کردند و عشقش نام کردند .

به عراقی گفتم : تو بشین .

بقیه بیرون !!!

  • سایه های بیداری