به ندرت اتفاق می افتد که از مطالب و نوشته های دیگران استفاده و یا کپی کنم . مگر اینکه بخواهم به موردی استناد کنم . مثلا بخواهم در میان نوشته هایم به شعری از حافظ و یا مولانا و یا مطلبی آموزنده از کلام نویسنده ای رجوع کنم . که در آن صورت نیز معمولا منبع مورد نظر را معرفی میکنم . اما همیشه یا تقریباً همیشه ، اکثر نوشته ها از خودم می باشد . این را گفتم بدانید که هیچ وقت سارق نوشته های دیگران نیستم و نوشته های مردم را به عنوان نوشتۀ خودم قالب نمیکنم .
و اما « مقلی » :
دقیقاً یادم نیست ماکارونی از چه زمانی بین مردم ایران به عنوان یک غذای روزانه و هفتگی و ایده آل مد شد . شاید خیلی پیش از سن و سال من این غذای ایتالیایی سر سفرۀ مردم ایران آمده بود . اما به طور حتم و یقین بین خانواده های کم بضاعت نبوده و به احتمال زیاد خانواده های مُتَمَوّل و فرنگ دیده و یا خانواده هایی که دوست داشتند پُز داشتن غذاهای فرنگی را در سفرۀ خود به دوستان و آشنایان خود بدهند ، از اولین کسانی بودند که توانستند ماکارونی را به عنوان وعده ای از غذای هفتگی در برنامۀ غذایی خود بگنجانند .
در هر حال فکر کنم که شش هفت سالم بود که مادرم برای اولین بار با یک وعدۀ ناهار ، سفرۀ ما را با ماکارونی رنگین فرمودند . اما از آنجایی که به چنین غذاهایی عادت نداشتیم و غذای همیشگی ما همواره آبگوشت بز باش و دُلمه و کوفته و آش رشته و کوکو سبزی و کتلت و گاهی نیز برنج ( پلو ) بود ، لذا خانوادۀ پر جمعیت ما چندان روی خوشی به این غذا نشان ندادند و یادم هست که بقیۀ افراد خانواده با اکراه و گره زدن سگرمه ها آن روز ناهار را کوفت میل فرمودند . اما از آنجایی که من همیشه زیر بار زور نمیرفتم و همچنین به دلیل شبیه بودن ماکارونی به کرمهای خاکی باغچۀ حیاطمان ، اینجانب نه تنها آن روز ، بلکه دفعات بعدی نیز از خوردن ماکارونی سر باز زدم و تقریباً میشد گفت که با ماکارونی نخوردنم ، یه جوری برای خودم سوپرمارکت مخالفت با مادر گرام و اهل خانواده باز کرده بودم . یعنی به قول امروزیها یه جورایی توی خانواده شاخ شده بودم . و از آنجایی که بنده ؛ عزیز دردانۀ مادر گرام بودم ، این نوع پرخاشگری را نه تنها جواب دندان شکن نمی فرمودند بلکه به دلیل اینکه خودم را از یک وعدۀ غذایی محروم می فرمودم ، موجبات دل نگرانی و رنجش مادر عزیزم را فراهم آورده بودم . و مادر بزرگوار از این بابت نگران بودند که ممکن است به دلیل نخوردن غذای کافی دچار انواع مرضها از قبیل یرقان و سرطان و ایدز و آبله و وبا و ..... گردم . لذا برای عبور از این بحران و آشفتگی و خطر مرگ من ، دست به دامن یکی از خانمهای همسایه شد . عصمت خانم . اگر هنوز زنده است ، خدا سلامتش بدارد که ما را ماکارونی خور قهار فرمودند . داستان از این قرار است که یک روز به هنگام ناهار درب دولتسرای ما دق الباب شد ( اون موقع هنوز زنگ مد نشده بود که زنگ الباب شود ) و مادر مهربان خودشان رنج باز کردن در را تقبل فرمودند ( توطئۀ مادر بزرگوار با زن همسایه ) و چون تابستان بود و پنجره ها باز ، و بنده نیز در اتاق جلوس فرموده بودم ، از همانجا از توی حیاط ، فرزند عزیز دردانه اش را احضار فرمودند که : بیا دم در با تو کار دارند !
ما نیز با اُبُهَتی ستودنی ، دم در مشرف شدیم . مادر عزیز که خودشان به توطئۀ انجام یافته ، واقف بودند ، لذا بنده و زن همسایه را دم در تنها گذاشتند و به اتاق رجوع فرمودند تا بتوانند به راحتی با گوشهای نازنین ، سخنان بنده و زن همسایه را استماع فرموده و با چشمهای زیبایشان ، ناظر شکست بنده و پیرزوی عصمت خانم شوند . در هر حال عصمت خانم بشقابی پر از ماکارونی را که با ته دیگ سیب زمینی برشتۀ آغشته به زعفران و زرد چوبه ، آذین یافته بود و به زیبایی روی ماکارونی چیده شده بود و آب لب و لوچۀ هر بیننده ای را (همانند بازتاب شرطی پاولُف ) راه می انداخت ، به دستان مبارک من داد و گفت : نوش جانت .
آقا ! ما که در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بودیم ، میان دو راهی سختی قرار گرفتیم . راه اول اینکه می بایست غرور نخوردن ماکارونی را حفظ می فرمودیم و راه دوم اینکه خداییش نمیشد از اون غذای خوش رنگ و بو به راحتی گذشت . با این حال از آنجایی که کلاً ابو عناد تشریف داریم بر پایۀ حفظ غرور متکی شدیم و گفتیم : ولی عصمت خانم ! من ماکارونی دوست ندارم و نمیخورم .
عصمت خانم با صبر و حوصله گفتند : مگر تا به حال خوردی که ببینی دوست داری یا نه ؟
گفتم : نه والّا !
گفت : پس ببر این را بخور . اگر خوشت نیامد ، دیگه هیچ وقت ماکارونی نخور .
من که بین غرور و غذای خوش آب و رنگ گیر کرده و مستأصل شده بودم ، لحظه ای ساکت شدم و عصمت خانم توطئه گر که این سکوت مرا به عنوان نیمی از پیروزی خود تلقی کرده بود و تقریباً میخش را در مغز جولانگر من کوبیده بود ، در حالی که به سمت منزل خودشان راهی بود گفت : نوش جونت . اگر خوشت آمد بگو باز هم برایت بپزم .
و این شد که اینجانب ماکارونی خور قهاری شدم .
یک روز برای انجام کاری به یکی از شهرهای مجاور سفر فرموده بودیم که می بایست با یکی از دوستان مهندس مآبمان ملاقاتی می کردیم و برای شروع کار ، از جناب ایشان مشورتی تخصصی دریافت می نمودیم . از آنجایی که حاضر نشدم مزاحم خانوادۀ ایشان باشم ، لذا مهندس را تمنا ها نمودیم که جایی را برای ملاقات انتخاب نمایند تا بتوانیم ساعتی چند در مورد کار مورد نظر همکلام شویم . و مهندس عزیز به دلیل همزمانی کنفرانس دو نفره با وقت ناهار ، بنده را به قهوه خانه ای در همان نزدیکی دعوت بفرمودند .
القصه سفارش دو فروند دیزی دادیم و تا مقدمات آن توسط شاگرد قهوه چی آماده شود ، سیل سوالات بنده آغاز و مهندس بیچاره با جنباندن مدام آرواره ها و چرخش زبان مبارک در کام ، مسلسل وار جواب ها را به سوی بنده شلیک می فرمودند . بساط دیزی نیز آماده شد و ما ، هم می خوردیم و هم سرک بین حرف هم می بردیم و راستش معلوم نبود سر انجام این گفتگو به کجا خواهد انجامید که به یک باره : تلویزیون قهوه خانه ، نمایشی زرین از تبلیغ ماکارونی ارائه فرمودند و چنان مبالغه در تبلیغ نمودند که یکی از دو کارگر ساختمانی که پشت میز مقابل ما جلوس فرموده و مشغول تناول دو لپی آبگوشت بودند ، فرمایش افاضه فرمودند که : مردیکۀ ناکس !!! گوشت و مرغ و کباب و پلو را خودشان میخورند و ترکیب آرد و آب را که ماکارونی اش می نامند ، برای ما فقیر بیچاره ها تبلیغ میکنند . د..س..ها !!!
آقا ! ماکارونی کلاً از چشم ما افتاد که افتاد .
و امروز به مناسبت صدمین سالگرد « چشم افتادگی » جشن مفصلی در برج میلاد برگزار فرمایشیدیم ( الان اختراع کردم . لغت قزنگی هست نه ؟ ) . جای شما خالی واقعاً . همین .
سه شنبه 15 آبان 97- ۹۷/۰۸/۱۵