سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

  • ۰
  • ۰

ماکارونی

به ندرت اتفاق می افتد که از مطالب و نوشته های دیگران استفاده و یا کپی کنم . مگر اینکه بخواهم به موردی استناد کنم . مثلا بخواهم در میان نوشته هایم به شعری از حافظ و یا مولانا و یا مطلبی آموزنده از کلام نویسنده ای رجوع کنم . که در آن صورت نیز معمولا منبع مورد نظر را معرفی میکنم . اما همیشه یا تقریباً همیشه ، اکثر نوشته ها از خودم می باشد . این را گفتم بدانید که هیچ وقت سارق نوشته های دیگران نیستم و نوشته های مردم را به عنوان نوشتۀ خودم قالب نمیکنم .

و اما « مقلی » :

دقیقاً یادم نیست ماکارونی از چه زمانی بین مردم ایران به عنوان یک غذای روزانه و هفتگی و ایده آل مد شد . شاید خیلی پیش از سن و سال من این غذای ایتالیایی سر سفرۀ مردم ایران آمده بود . اما به طور حتم و یقین بین خانواده های کم بضاعت نبوده و به احتمال زیاد خانواده های مُتَمَوّل و فرنگ دیده و یا خانواده هایی که دوست داشتند پُز داشتن غذاهای فرنگی را در سفرۀ خود به دوستان و آشنایان خود بدهند ، از اولین کسانی بودند که توانستند ماکارونی را به عنوان وعده ای از غذای هفتگی در برنامۀ غذایی خود بگنجانند .

در هر حال فکر کنم که شش هفت سالم بود که مادرم برای اولین بار با یک وعدۀ ناهار ، سفرۀ ما را با ماکارونی رنگین فرمودند . اما از آنجایی که به چنین غذاهایی عادت نداشتیم و غذای همیشگی ما همواره آبگوشت بز باش و دُلمه و کوفته و آش رشته و کوکو سبزی و کتلت و گاهی نیز برنج ( پلو ) بود ، لذا خانوادۀ پر جمعیت ما چندان روی خوشی به این غذا نشان ندادند و یادم هست که بقیۀ افراد خانواده با اکراه و گره زدن سگرمه ها آن روز ناهار را کوفت میل فرمودند . اما از آنجایی که من همیشه زیر بار زور نمیرفتم و همچنین به دلیل شبیه بودن ماکارونی به کرمهای خاکی باغچۀ حیاطمان ، اینجانب نه تنها آن روز ، بلکه دفعات بعدی نیز از خوردن ماکارونی سر باز زدم و تقریباً میشد گفت که با ماکارونی نخوردنم ، یه جوری برای خودم سوپرمارکت مخالفت با مادر گرام و اهل خانواده باز کرده بودم . یعنی به قول امروزیها یه جورایی توی خانواده شاخ شده بودم . و از آنجایی که بنده ؛ عزیز دردانۀ مادر گرام بودم ، این نوع پرخاشگری را نه تنها جواب دندان شکن نمی فرمودند بلکه به دلیل اینکه خودم را از یک وعدۀ غذایی محروم می فرمودم ، موجبات دل نگرانی و رنجش مادر عزیزم را فراهم آورده بودم . و مادر بزرگوار از این بابت نگران بودند که ممکن است به دلیل نخوردن غذای کافی دچار انواع مرضها از قبیل یرقان و سرطان و ایدز و آبله و وبا و ..... گردم . لذا برای عبور از این بحران و آشفتگی و خطر مرگ من ، دست به دامن یکی از خانمهای همسایه شد . عصمت خانم . اگر هنوز زنده است ، خدا سلامتش بدارد که ما را ماکارونی خور قهار فرمودند . داستان از این قرار است که یک روز به هنگام ناهار درب دولتسرای ما دق الباب شد ( اون موقع هنوز زنگ مد نشده بود که زنگ الباب شود )  و مادر مهربان خودشان رنج باز کردن در را تقبل فرمودند ( توطئۀ مادر بزرگوار با زن همسایه ) و چون تابستان بود و پنجره ها باز ، و بنده نیز در اتاق جلوس فرموده بودم ، از همانجا از توی حیاط ، فرزند عزیز دردانه اش را احضار فرمودند که : بیا دم در با تو کار دارند !

ما نیز با اُبُهَتی ستودنی ، دم در مشرف شدیم . مادر عزیز که خودشان به توطئۀ انجام یافته ، واقف بودند ، لذا بنده و زن همسایه را دم در تنها گذاشتند و به اتاق رجوع فرمودند تا بتوانند به راحتی با گوشهای نازنین ، سخنان بنده و زن همسایه را استماع فرموده و با چشمهای زیبایشان ، ناظر شکست بنده و پیرزوی عصمت خانم شوند . در هر حال عصمت خانم بشقابی پر از ماکارونی را که با ته دیگ سیب زمینی برشتۀ آغشته به زعفران و زرد چوبه ، آذین یافته بود و به زیبایی روی ماکارونی چیده شده بود و آب لب و لوچۀ هر بیننده ای را (همانند بازتاب شرطی پاولُف ) راه می انداخت ، به دستان مبارک من داد و گفت : نوش جانت .

آقا ! ما که در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بودیم ، میان دو راهی سختی قرار گرفتیم . راه اول اینکه می بایست غرور نخوردن ماکارونی را حفظ می فرمودیم و راه دوم اینکه خداییش نمیشد از اون غذای خوش رنگ و بو به راحتی گذشت . با این حال از آنجایی که کلاً ابو عناد تشریف داریم بر پایۀ حفظ غرور متکی شدیم و گفتیم : ولی عصمت خانم ! من ماکارونی دوست ندارم و نمیخورم .

عصمت خانم با صبر و حوصله گفتند : مگر تا به حال خوردی که ببینی دوست داری یا نه ؟

گفتم : نه والّا !

گفت : پس ببر این را بخور . اگر خوشت نیامد ، دیگه هیچ وقت ماکارونی نخور .

من که بین غرور و غذای خوش آب و رنگ گیر کرده و مستأصل شده بودم ، لحظه ای ساکت شدم و عصمت خانم توطئه گر که این سکوت مرا به عنوان نیمی از پیروزی خود تلقی کرده بود و تقریباً میخش را در مغز جولانگر من کوبیده بود ، در حالی که به سمت منزل خودشان راهی بود گفت : نوش جونت . اگر خوشت آمد بگو باز هم برایت بپزم .

و این شد که اینجانب ماکارونی خور قهاری شدم .

یک روز برای انجام کاری به یکی از شهرهای مجاور سفر فرموده بودیم که می بایست با یکی از دوستان مهندس مآبمان ملاقاتی می کردیم و برای شروع کار ، از جناب ایشان مشورتی تخصصی دریافت می نمودیم . از آنجایی که حاضر نشدم مزاحم خانوادۀ ایشان باشم ، لذا مهندس را تمنا ها نمودیم که جایی را برای ملاقات انتخاب نمایند تا بتوانیم ساعتی چند در مورد کار مورد نظر همکلام شویم . و مهندس عزیز به دلیل همزمانی کنفرانس دو نفره با وقت ناهار ، بنده را به قهوه خانه ای در همان نزدیکی دعوت بفرمودند .

القصه سفارش دو فروند دیزی دادیم و تا مقدمات آن توسط شاگرد قهوه چی آماده شود ، سیل سوالات بنده آغاز و مهندس بیچاره با جنباندن مدام آرواره ها و چرخش زبان مبارک در کام ، مسلسل وار جواب ها را به سوی بنده شلیک می فرمودند . بساط دیزی نیز آماده شد و ما ، هم می خوردیم و هم سرک بین حرف هم می بردیم و راستش معلوم نبود سر انجام این گفتگو به کجا خواهد انجامید که به یک باره : تلویزیون قهوه خانه ، نمایشی زرین از تبلیغ ماکارونی ارائه فرمودند و چنان مبالغه در تبلیغ نمودند که یکی از دو کارگر ساختمانی که پشت میز مقابل ما جلوس فرموده و مشغول تناول دو لپی آبگوشت بودند ، فرمایش افاضه فرمودند که : مردیکۀ ناکس !!! گوشت و مرغ و کباب و پلو را خودشان میخورند و ترکیب آرد و آب را که ماکارونی اش می نامند ، برای ما فقیر بیچاره ها تبلیغ میکنند . د..س..ها !!!

آقا ! ماکارونی کلاً از چشم ما افتاد که افتاد .

و امروز به مناسبت صدمین سالگرد « چشم افتادگی » جشن مفصلی در برج میلاد برگزار فرمایشیدیم ( الان اختراع کردم . لغت قزنگی هست نه ؟ ) . جای شما خالی واقعاً . همین .

سه شنبه 15 آبان 97
  • ۹۷/۰۸/۱۵
  • سایه های بیداری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی