فکر میکنم امروز دلم گرفته بود
و احتمالاً خیلی هم گرفته بود
چون چهار لیتر خنده توی حلقم ریختم ، ولی باز هم باز نشد .
گویا هر چیزی خاصیت خودش را از دست داده . حتی خنده !
اون قدیمها ، خنده ها هم معجزه میکردند .
یادم هست وقتی مادرم می خندید ،
چهار تا کوچه آن طرفتر هم همسایه ها صدای خنده هایش را
می شنیدند . نه اینکه مادرم بلند بلند میخندید . نه !
خنده ها واقعاً خنده بود . چون از ته دل بود .
چون از سر نشاط بود . چون ....
بگذریم .........
با خودم گفتم به یاد دوران دبستان ، فصل پاییز را تعریف کنم .
یادم هست که معلم پنجم ابتدایی موضوع انشاء را اینطور روی
تخته نوشت : فصل پاییز را تعریف کنید .
و همه چهل و چند نفر دانش آموز کلاس ما ، فردای آن روز
با ورقه ای در دست که فصل پاییز را به زور در آن گنجانده بودیم
وارد کلاس شدیم .
سید ابراهیم هاشمی انشایش را اینطور نوشته بود :
فصل پاییز فصل برگریزان است .
در فصل پاییز برگ درختان می ریزد .
در فصل پاییز برگ درختان زرد میشود .
فصل پاییز .............
نوبت خواندن انشای من شد .
گویا کمی می لرزیدم وقتی پای تخته رفتم .
معلم گفت : ها ؟
نکنه باز انشایت را ننوشتی که اینطور مثل بید میلرزی ؟
حتماً بهانه ای نیز تراشیدی برای تنبلیت ؟
مقابل تخته سیاه ایستادم .
نگاهی به همکلاسی هایم انداختم .
آرام و مسلط به خود
گفتم : آقا اجازه ؟ انشایم را بخوانم ؟
معلم ! نگاه عاقل اندر سفیهی بر من نمود و گفت : بخوان
و من اینطور خواندم :
حاج صادق مرد نازنینی است .
حاج صادق صاحب کارخانه ای است که پدرم در آنجا کار میکند .
کارخانه حاج صادق ، کارخانه حوله بافی است .
پدرم صبحها وقتی هنوز هوا تاریک است به کارخانه حاج صادق میرود
و شبها بعد از غروب آفتاب به خانه بر میگردد .
پدرم در آنجا حوله می بافد .
حاج صادق مرد نازنینی است .
حاج صادق هر سال مهر ماه برای فرزندان کارگران خود همه چیز
میخرد . کفشهایی که الان به پای من است ، از بازار کفاشان
خریدیم . البته صاحب مغازه آشنای حاج صادق بود و به سفارش
ایشان به من و خواهرها و برادرانم کفشهای نو داد .
پدرم وقتی دست نوشته حاج صادق را به مغازه دار داد ،
مغازه دار دست خط را بوسید و توی کشوی میزش گذاشت .
بعد هم رو به ما کرد و گفت :
هر کفشی را که دوست دارید انتخاب کنید . خدا به حاج صادق
برکت عنایت کند .
پیراهن و شلواری را هم که هم اکنون به تن من مشاهده میکنید
از مغازه دیگری که حاج صادق به آن سفارش کرده بود خریدیم .
آنجا نیز مغازه دار دست خط حاج صادق را بوسید و توی کشوی
میزش گذاشت . من و خواهرها و برادرانم همگی ، هر لباسی را
که دوست داشتیم انتخاب کردیم . البته پدرم کمی سخت
میگرفت . در رابطه با قیمت لباسها .
اما مغازه دار به پدرم گفت :
آقا ! بچه ها را در تنگنا قرار نده .
حاج صادق خودش قبلاً سفارش کرده که هر کسی را که من به
مغازه ات میفرستم ، بگذار اجناسی را که خودشان دوست دارند
انتخاب کنند و به هیچ وجه هیچ جنسی را به بندگان خدا تحمیل
نکن .
و ادامه داد :
بگذار بچه ها هر چه را که دوست دارند انتخاب کنند .
چون رضایت بچه ها ، رضایت حاج صادق است .
معلم ترکه معروف خود را روی میز کوبید و گفت :
فکر کنم موضوع انشاء ، فصل پاییز بود ، نه فصل حاج صادق !
بچه ها زدند زیر خنده
با همان آرامش قبلی گفتم : به آنجا هم میرسیم .
کمی صبر کنید .
و ادامه دادم :
حاج صادق مرد نازنینی است .
امسال حاج صادق برای کارگرانی که هنوز کنتور برق برای خانه
خود نخریده بودند ، از اداره برق ، انشعاب برق خرید . من چند روز
است که خیلی خوشحال هستم . چون دیگر نیازی نیست که زیر
لامپای نفتی کور مال کور مال مشق شبانه ام را بنویسم .
خواهرها و برادرانم نیز خیلی خوشحالند . چون خانه ما نیز به
همت و عنایت حاج صادق ، صاحب برق شد .
مادرم نیز این روزها خیلی خوشحال است .
با دست خطی دیگر از حاج صادق ، با پدرم راهی بزازی شد و
کلی پارچه برای لحاف و تشک و بالش خرید .
من چندین شب است که با لحاف و تشک و بالش نو ، شبها را به
صبح میرسانم و باور کنید صبحها با نشاط عجیبی از خواب بیدار
میشوم .
امسال فصل پاییز برای ما برگریزان نبود
گلریزان بود
البته هر سال فصل پاییز به برکت وجود نازنین حاج صادق
برای ما گلریزان است . اما امسال حاج صادق نازنین با خریدن
انشعاب برق برای خانه ما ؛ همه ما را خوشحال نمود .
فصل پاییز ، فصل گلریزان است
فصل پاییز فصل حمایت حاج صادق نازنین است .
فصل پاییز ، فصل مروت و مردانگی و نیکی است .
فصل پاییز ، فصل حاج صادق هایی است که خاطرشان هیچ وقت
از یادم نخواهد رفت .
...................
امروز دیدم پسر همسایه توی راه پله گریه میکند
نشستم بغل دستش و با دلجویی جویای گریه اش شدم
گفت : اداره برق دیروز برق خانه ما را قطع کرده .
گفتم : چرا ؟
گفت : چون بابام نتوانسته قبض برق را پرداخت کند .
چون بابام مریض است و مدتی است نمیتواند سر کار برود
صاحب خانه نیز گفته تا آخر هفته ، خانه را خالی کنیم .
منم دیشب توی تاریکی نتوانستم مشقهایم را بنویسم .
...................
یاد حاج صادق و حاج صادق ها بخیر
سرمایه دار بودند
خیلی هم سرمایه دار بودند
و سرمایه اصلیشان مردانگی و مروت بود
خوب شد که حاج صادق زودتر فوت کرد
و این اداره برق ......... را ندید .
خوب شد که حاج صادق زودتر فوت کرد و ..............
...................
معلم : ورقه انشایت را بیار اینجا
من : ورقه را روی میز معلم گذاشتم
معلم : نگاهی به ورقه و نگاهی به من
و اینطور نوشت :
به دلیل رویت نشدن انشاء ، نمره نیز نامرئی می باشد .
..................
چیزی روی ورقه ننوشته بودم . انشایم را از حفظ خوانده بودم .
دوشنبه 6 مهر 94
- ۹۷/۰۸/۲۰