سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

  • ۰
  • ۰

دستهای خالی

در محوطه چند برج آسمان خراش ایستاده بودم .

همصحبتی که تا چند لحظه پیش با اراجیفش گوشم را خراش میداد

با اشاره مشکی پوش دیگری به آن سوی محوطه روانه شد .

گویا مشکلی در آن سوی پیش آمده بود .

ریش سفید مشکی پوش ، ساکن یکی از همین برجهاست .

همان گوش خراش را میگویم .

تا چشم کار میکند ، پیر و جوان و زن و مرد ، لای هم می لولند .

کسی کار خاصی نمیکند .

هر چند نفر یک جایی ایستاده و با هم حرف میزنند .

دو نفر باهم

پنج نفر یکجا

سه نفر آنسو

هفت نفر این سو

و همه مشکی پوش

چادر بزرگی نیز کمی آنطرف تر بر پاست

صف طویلی نیز ، روبروی چادر

تعداد زنها و دخترها چشمگیر است

بیش از نیمی از صف متعلق به زنها و بچه هاست

گوشۀ چادر مشکی مادر ها را میکشند و همدیگر را دنبال میکنند

سر به سر هم میگذارند

و دست آخر به پشت مادر ها پناه میبرند

بچه ها را میگویم

مادر ها بی خیال بچه ها

همچنان وراجی می فرمایند

از هر دری که شد

چه فرقی میکند موضوع چه باشد

از چند متر پارچه ای که پارسال از سوریه به تبرک آورده اند

یا از کفشهای پاشنه بلند مهدیه خانم

که وقتی در راهرو طبقه بالا تلق تلوق میکند ،

و خواب نیم روزی حاجیه خانم پرتابی را کنسل

و اخلاق ناز حاجیه خانم را برزخ می نماید .

و شاید هم از نازائی عروس حاج فتح الله قماش فروش

که الان سه سالی هست که برای پسرش عقد کرده اند .

اما بچه بی بچه ...

طول و ازدحام صف جلوی چادر لحظه به لحظه به جای کاستی ،

افزایش می یابد .

دو سه تا مسئولی که دم در چادر ایستاده اند ،

هی داد میزنند :

شلوغ نکنید . به همه میرسد . غذا زیاد است .

صف را به هم نزنید . بچه برو توی صف .

خانم از صف خارج نشوید .

آقا شما از لای اون چند تا خانم خارج شوید و بروید کمی عقب تر .

مگر خودت خواهر مادر نداری

که اینطوری چسبیدی به ناموس مردم ؟

و مرد !!!

سلانه سلانه با گوشهایی درازتر از دراز گوش ،

چند قدم عقب تر

میان چند همجنس ، خود را مثلاً گم و گور میکند .

فکر کنم از شدت خجالت .

و شاید هم از ناراحتی و ناکامی در ماموریت سرقت ناموس  .

و زنی که توی صف ، دقیقاً جلوی همان مرد ایستاده :

واه واه واه !!! امان از دست این مردهای بی حیا !!!

و انگار یادش رفت که همین چند ثانیه پیش بود

که بی هیچ ملاحظه ای ،

درست زیر گوش و جلوی چشم همان مرد بی حیا ،

توی این هیاهو و سر و صدا

بلند بلند داشت تغییر و تحول عادت ماهانه اش را

برای مرجانه خانم

تفسیر 30 جلدی می فرمود .

و حالا اون مسئول بی مسئولیت

با بلندگوی ارشاد و نهی از منکرش

جلوی آن همه آدم ، بدون هیچ ملاحظه ای ،

تازه به یاد خانم نهادینه فرموده که :

پشت سرت مردی ایستاده . حواست هست ؟؟؟؟؟؟؟؟

گوش خراش دوباره به پیش من آمد .

مشکی پوش ریش سفید را میگویم .

باز اراجیفش گل کرد

و همه تعریف و تمجید از اخلاق و رفتار من

و آنقدر گفت و گفت که آخرش زیپ دهان من جر خورد و گفتم :

مُشک آن است که خود ببوید ، نه آنکه کفتار بگوید ...

و

ناگهان چنان خنده ای کرد

که صدای رعدی که به شهر و قوم  « لوط » خورده بود ،

پیش خندۀ این بابا هیچ بود هیچ .

همه داشتند به صدای خندۀ او ؛ ما را می نگریستند

و من هر چه بیشتر تقلا میکردم که او را به خود آرم

و متوجه موقعیت زمانی و مکانی خودمان بکنم ،

کمتر نتیجه میگرفتم . روز عاشورا و خنده ای اینچنین ؟

اما او همانند آن تُرک داستان مولانا

که پارچه ای برای « درزی » شوخ برده بود

و درزی هر بار که لطیفه ای تعریف میکرد ،

آن تُرک از خنده ،

چشمهایش بادامی و بادامی تر میشد

و درزی از فرصت استفاده مینمود

و تکه ای از قوارۀ پارچه اش را به نیش مقراض می سپرد

و زیر میز می نهاد

و آن ترک دوباره درخواست لطیفه ای دیگر می نمود

و دست آخر

خیاط :

من لطیفه زیاد میدانم ، اما آخر ماجرا

پیراهنی که از این قواره به دست آید

سخت بر تنت تنگ خواهد آمد

و حال

پیر ریش سفید مشکی پوش معتمد محل

روز عاشورا !!!

چقدر این پیراهن مشکی بر تنش تنگی می نمود ........

.......

یکی از دوستانش ، دست روی شانه اش گذاشت

و به شدت تکانش داد

اشک خنده چشمهایش را که پاک کرد

تازه متوجه شد هفت شهر عشق را « عطار » گشت

و او هنوز

اندر خم آن کوچه 

و دراز گوش تر از دراز گوش قبلی ،

خود را درون چادر غذا گم و گور کرد .

نگاه های جویای ماجرا به سوی من روانه بود

گویا سوالشان این بود که :

اگر ماجرا اینقدر خنده دار بود

پس چرا من سگرمه بر ابرو نشانده ام ؟

و من اما

در این مجموعه ، تماشاگر دقیقی ندیدم

که داستان « دقوقی » بازگو کنم ..........

............

نیم ساعت بعد :

غذا را از دست پسر 15 ساله ای گرفت و داد دست مسئول غذا .

و با عصبانیت گفت :

به این پسر غذا تعلق نمیگیرد

مسئول پخش غذا با چشمهای از حدقه در آمده

داشت نگاهش میکرد

و زیر لب یه چیزهایی میگفت .

نفهمیدم داشت ورد و دعا میخواند

یا فحش نثار اموات ریش سفید مشکی پوش میکرد .

پسرک چند بار قسم خورد :

حاج آقا ! به خدا من توی صف بودم

از اینها بپرسید

بعد هم برگشت تا پشت سری ها تائیدش کنند

چند تا کله به علامت تائید پایین رفت

دهانی اما

باز نشد

گویا بیشتر دلشان میخواست که

پسرک دست خالی از صف خارج شود

خدا را چه دیدی ؟

شاید سهم او نصیب همان پشت سری میشد که

زبان به کام گرفته بود

چه میدانستند چند تا غذای دیگر هنوز باقیست ؟

شاید همین دو سه تایی بود که روی میز بود

پس

اگر پسرک از دور خارج میشد ، بهتر نبود ؟

و پسرک همچنان :

توی صف بودم را تکرار میکرد

و

ریش سفید مشکی پوش :

صف یا بی صف ، به تو غذا تعلق نمیگیرد

و پسرک با بغضی در گلو و شبنمی توی چشم : چرا ؟

مشکی پوش ریش سفید :

چون تو توی هیئت ما نیستی و از هیئت دیگری آمدی .

میشناسمت .

و

گام های آهسته پسرک

و شبنمی که اینک روی گونه اش جا خوش کرده

از صف خارج میشود

با دستهای خالی

از جلوی چادری که به نام امام حسین علم شده .

...............

دو ساعت بعد :

شما چرا هیچ وقت پیراهن مشکی نمیپوشی روزهای عزاداری ؟

همیشه سفید می پوشی

اینجا را ببین

اشکی که برای اما حسین ریختی ، روی پیراهنت لک بسته .

نگاهی به روی پیراهنم انداختم

راست میگفت

لکه های اشک خشک شده روی پیراهنم ، کاملاً مشهود بود .

شما با این دل عاشقت ، چرا چند سال است که هیئت نمی آیی ؟

باید بیایی توی دسته و هیئت اشک بریزی

اینطوری ثوابش بیشتر است

گفتم :

برای حسین گریه نکردم

برای دستهای خالی گریه نمودم

گفت : فرقی نمیکند

دستهای عباس نیز برای امام حسین بود

چه خالی ! چه پر !

هق هق گریه امانم نداد

راه افتادم

از پشت سر صدایم کرد

راستی !!!

چند تا غذا فرستادم در خانه تان

بغض و سیل اشک حتی مجالم نداد بگویم : غلط کردی ...........

 

یکشنبه 19 مهر 94

 


  • ۹۷/۰۹/۰۲
  • سایه های بیداری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی