سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

  • ۰
  • ۰

عرق نعناع

فصل اول - قسمت چهارم

 

ناهارش را خورده و نخورده بلند شد .

ظرف غذا و  وسایلش را از روی میز جمع کرد و راه افتاد .

دو سه قدمی دور شده بود که صدایش کردم .

چهره اش گرفته و غمگین بود .

ظاهراً کمی تند رفته بودم .

رفتار آمرانه ام ، آن هم در حضور همۀ بچه ها

چندان مناسب غرور و متانت ایشان نبود .

رفتار و اخلاق و متانتش قابل تحسین است .

حتی یک بار هم ندیدم که با کارکنان مرد

شوخی یا بگو بخند بکند . و حتی با کارکنان خانم .

همانطور که ایستاده بود گفت :

حتماً باید شعر بعد از ناهار را هم گوش کنم .

چشم !!!

اجازه بدهید وسایلم را توی کمدم بگذارم و برگردم .

جواب رفتار نامناسب نیم ساعت پیشم را

با یک جمله ی مودبانه عین پتک به سرم کوبید .

یک لحظه گم شدم .

میان آسمان و زمین معلق ماندم .

احساس پوچی و سبکی میکردم . ......

هنوز ایستاده بود .

چشم در چشم من .

درون چشمهایش غمی سنگین لانه کرده .....

نمیدانم چیست ؟

چشم ، تنها عضوی از بدن است

که هیچوقت معنی و مفهوم دروغ را یاد نمیگیرد

و تنها عضویست که حقایق را همانطور که هست واگو میکند .

هر احساسی را بی هیچ کلامی به صد زبان بیان میکند .

چشم ؛ منبع حقایق ناگفتۀ انسانهاست .

چشم ؛ هالۀ ابهام و ایهام شعر ناسرودۀ آدمیست .

چشم ؛ رمز گشای راز دلهاست .

......................

چنان گیج شده بودم که گویی مغزم از کار افتاده است .

با طنین صدایش

انگار از خواب بیدار شدم .

_ نگفتید !!! اگر امری هست بفرمایید .

_ نه !!! فقط فقط ... به تته پته افتاده بودم .

خودم را سریع جمع و جور کردم و گفتم :

عرق نعناع .... عرق نعناع را یادتان رفت با خود ببرید .

گفت : مگر آن را برای درمان من نگرفتید ؟

با دست پاچگی ، گفتم : چرا .....

گفت : پس باشه همانجا . تا برگردم با چایی بخورم .

شاید افاقه کرد ....

چایی با عرق نعناع ، همراه شعر حافظ .....

حافظ درمانی و نعناع درمانی !!!!!

معجون خوبی به نظر میرسد .

امتحانش که مجانیست .

با اجازه ...

این را گفت و به سمت رختکن خانمها راه افتاد .

اصلاً !!! حال خودم را نمی فهمیدم .

چنان مودبانه ادبم کرده بود

که در تمام عمرم هیچ کس ، حتی جرأت نکرده بود چنین

رفتاری را با من به ذهنش خطور دهد .

چند بار سعی کردم از روی صندلی بلند شده و خودم را

به بیرون از سالن برسانم . اما انگار مرا روی صندلی

دوخته بودند . نه تنها توان فیزیکی بلکه توان فکری خود را

نیز از دست داده بودم . هر کاری میکردم که تا افکارم را

متمرکز و منسجم کنم نمی توانستم . آنقدر با خودم

کلنجار رفتم که یک وقت دیدم یک ورق کاغذ و یک خودکار

روی میز ، پیش رویم گذاشت .

حتی برگشتنش را هم متوجه نشده بودم .

رفت و آن طرف میز ،

درست روی صندلی مقابل من نشست . رو در رو .

تقریباً همۀ بچه ها ، دور میز را خالی کرده بودند .

نه به خاطر برخوردهای امروز .

بلکه کار هر روزشان می باشد .

یک عده ای بعد از ناهار چرتی میزنند

و چند نفر هم به باغ مجاور میروند .

برای خوردن چاغاله بادام .

من ماندم و ایشان . همه رفته بودند .

خودکار را برداشتم .

اما احساس کردم دستم میلرزد .

سعی کردم به خودم مسلط باشم .

با خودم گفتم : من که نیت بدی نداشتم .

فقط میخواستم از نظر روحی تقویتش کنم

و از دست آن همه دارو خلاصش کنم .

یا نباید دخالت می کردم

و یا حالا که درگیر ماجرا شده ام

باید با قاطعیت و اراده کامل ادامه بدهم .

گفتم : تا شما یک چایی برای من و یکی هم برای

خودتان بریزید ، من نیز غزل حافظ را سریع می نویسم .

فلاکس چای را که برداشت

گفت : به به !!! چایی با عرق نعناع .

از کجا میدانستید که من ،

چایی با عرق نعناع را دوست دارم ؟

 _ نمیدانستم !

خندۀ ملایمی روی لبانش نقش بست و هم زمان ، چال

زنخدانش ، هویدا . تا حالا دقت نکرده بودم . و شاید هم

تا حالا ، ایشان نخندیده بود تا ببینم .

نوشتم :

ای دل ! گر از آن چاه زنخدان بدر آئی

هر جا که روی ، زود پشیمان به در آئی

 

هش دار ! که گر ، وسوسۀ عقل کنی گوش

آدم صفت از روضۀ رضوان بدر آئی

 

.......................

 

چندان ! چو صبا ، بر تو گمارم دم همت

کز غنچه چو گل ، خرم و خندان بدر آئی

........................

 

ورق کاغذ را از من گرفت ؛

عینکش را از قابش در آورد و به چشمش زد

و شروع به خواندن غزل حافظ نمود .

یکی دو بار دستش را همراه ورق کاغذ ، کمی به طرف

پایین کشید و از بالای عینکش نگاهی به من انداخت و

دوباره ادامه داد .

ورق کاغذ را روی میز مقابل من گذاشت و گفت :

شما بخوانید .

_ چرا ؟ مگر خودتان نخواندید ؟

_ خواندم . ولی شما شعر را قشنگتر می خوانید .

_ و شما خیلی قشنگتر وسط شعر خوانی من ، آهسته

و بی خبر در میروید . نه ؟

_ خوب . صد بار که نبوده . فقط یک بار .

_ بله . راست میگویید . من تا به حال ، هزار بار برای

شما شعر خوانده ام و شما فقط یک بار فرار را بر قرار

ترجیح داده اید . نه ؟

_ این قدر سخت نگیرید . از آن بابت عذر میخواهم .

لطفاً بخوانید .

و من خواندم :

 

جان میدهم از حسرت دیدار تو  چون صبح

باشد که چو خورشید درخشان بدر آئی

 

زیبایی غزل و احساس آرامشی که بیان « لطفاً بخوانید

» در من ایجاد کرده بود ، بالهای پروازم را گشود . حتی ،

صندلی را که تا همین چند لحظه پیش به آن میخکوب

شده بودم ، با خودم به آسمان خیال بردم .

پرواز با صندلی ! « باید » برادران « رایت » را پیدا کنم و

مژدۀ پرواز با صندلی را به آنها نیز بدهم .

« باید امشب بروم »

« باید امشب ، چمدانی را »

« که به اندازۀ پیراهن تنهایی من جا دارد ، بردارم »

« و به سمتی بروم ..........

« رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا میخواند »

یک نفر باز صدا زد :

وقت ناهار تمام ...........

 

پنجشنبه ساعت 6 بعداز ظهر بیست و پنجم خرداد 1391

 


  • ۹۸/۰۱/۲۷
  • سایه های بیداری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی