سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

  • ۰
  • ۰

عرق نعناع

 

فصل اول - قسمت پنجم

 

تمام بعد از ظهر ، بدون هیچ توجهی به ایشان ، به کارم مشغول

بودم . اما همچنان ، سنگینی نگاهش را احساس میکردم .

یکی دو بار هم که اتفاقی ، نگاهمان تلاقی داشت ، متوجه شدم

که احساسم بی مورد نبوده . چون در حین انجام کار ، مرا نیز زیر

نظر داشت . نمیدانم ! شاید هم تداخل نگاهی ناگهانی و بی اراده

بوده . چایی بعد از ظهر نیز بی هیچ کلام و گفتاری سپری شد .

تنها چیزی که برایم جالب و خوش آیند بود ، استفاده از عرق نعناع

در چایی بعد از ظهرش بود .

حتی این کار را با نوعی نمایش عمدی به رخ من کشید .

لبخندی کوتاه تنها عکس العمل من بود .

بی هیچ کلامی و سخنی .....

…………………

_ اجازۀ مرخصی میدهید ؟ ( تکیه کلام هر روزش به هنگام اتمام

ساعت کار ، قبل از تعویض لباس )

_ خسته نباشید . خواهش میکنم . بفرمائید !

راستی ! کار فردا را آماده میکنم و میگذارم بغل دستگاه .

تا عصر مشکلی از بابت کار نخواهید داشت .

اگر از بابت کار یا دستگاه به مشکلی بر خوردید

لطفاً با موبایلم تماس بگیرید .

_ چطور ؟ مگر فردا نمی آئید ؟

_ نه ! متاسفانه فردا نیستم . مرخصی گرفته ام .

_ از دست من فرار میکنید ؟ ( با لبخندی ملایم )

_ دقیقاً !!!

_ من که عذر خواهی کردم !!!

_ بله . ولی مقبول نیفتاد .

_ چرا ؟ باید چکار کنم تا مقبول بیفتد ؟

_ پس فردا ؛ به همان تعداد شاخه گل یاس که خرابش کردید

با خودتان بیاورید ، شاید قبول کنم .

_ از خود راضی !!! ( باز هم تبسمی ملایم )

چند دقیقه بعد ، لباس پوشیده ، به همراه یکی از همکاران خانم که

اتفاقاً دوست و همسایه نیز هستند به هنگام خروج از سالن ،

خداحافظی کرد و رفت .

تا دیر وقت ، کار فردای بچه ها را به همراه رسول ، آماده کردم .

از بابت کار فردا خیالم راحت شد . ساعت حدود 12 نیمه شب بود .

رسول گفت : الان دیر است و تاکسی گیر نمی آوری . من با موتور

میرسانمت . گفتم : نه . خیلی خسته هستم . زنگ میزنم آژانس .

شما لباست را عوض کن برو منزل .

در ضمن فردا حواست به کار بچه ها باشد

یک وقت خرابکاری نکنند . چشمی گفت و رفت .

ساعت یک نیمه شب به خانه رسیدم .

حتی حال خوردن شام را هم نداشتم .

لباسم را عوض کردم و عین جنازه افتادم .

.........................

عادت ، گاهی اوقات ، چندان هم مناسب نیست .

با اینکه  مرخصی گرفته بودم تا برای کارهای بیمه ، به ادارۀ تامین

اجتماعی بروم ، اما قرار نبود که ساعت چهار ونیم صبح بیدار

بشوم . ولی طبق عادت بیدار شدم .

کمتر از چهار ساعت خواب برای آدمی به سن من ،

بعد از یک روز کاری پر کار ، کمی ، کم بود .

باز هم طبق عادت ، حمام سحرگاهی را نیز فراموش نکردم .

و همینطور رسیدگی به شکم صاحب مرده .

ساعت هفت صبح از در مجتمع خارج شدم . میدانستم که نگهبان ،

توسط دوربین مدار بسته ، مرا می پاید . برای اینکه مأیوسش نکنم

، یک شاخه گل یاس نیز چیدم و راه افتادم .

هر چند که امروز نیازی به گل یاس نداشتم .

چون در عرض یکی دو ساعت توی دستم ، پلاسیده میشد .

اما برای اینکه ، این یکی عادتم را نیز به انجام برسانم ، اقدام به

این کار کردم . در ضمن اعتراض روزانه ی نگهبان نیز ، برایم نوعی

عادت شده است . نخواستم آن را هم از دست بدهم .

حتماً نگهبانها توی دلشان میگویند : ولش کن ! یارو دیوانه است .

حق هم دارند بنده های خدا .

 

دیوانه ام  ........................

لحظۀ دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام ، مستم

باز می لرزد ، دلم ، دستم

باز گویی در جهان دیگری هستم

های !!! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ !!!

های !!! نپریشی صفای زلفکم را ، دست !!!

و آبرویم را نریزی ، دل !!!

ای نخورده مست !!!

لحظۀ دیدار نزدیک است ...................

 

ساعت چهار بعد از ظهر جمعه بیست و ششم خرداد 1391


  • ۹۸/۰۱/۳۱
  • سایه های بیداری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی