سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

  • ۰
  • ۰

 

عرق نعناع

فصل اول - قسمت ششم

 

در ساعات آخر کار اداری ، کار من هم به اتمام رسید .

البته به لطف یک اصفهانی خوب و با مرام .

خدا نکند که کسی کارش در بعضی از این اداره ها گره بخورد .

که نه با دست باز شدنیست و نه با دندان .

کارمندان بعضی از این ارگانها و اداره ها ،

وقتی پشت میزشان قرار میگیرند ،

باورشان این است که

هر بندۀ خدایی که از درِ اتاقشان وارد میشود ،

آن شخص « اسماعیل » است و ایشان « ابراهیم » .

پس ،،، رسالت آسمانی خود میدانند ؛ ذبح « اسماعیل » را .

کارمند محترمی در ادارۀ تامین اجتماعی ،

دو تا پایش را توی یک کفش کرده و میگفت :

برای اخذ سابقۀ بیمه ام از تهران ،

حتماً باید خودم شخصاً اقدام کنم .

و من هر چه در مورد دولت الکترونیک و کامپیوتر

و رایانه و رازیانه و عصر اطلاعات و

هزار کوفت و زهر مار دیگر برای ایشان سخنرانی کردم ،

مقبول نیفتاد که نیفتاد . و نهایتاً با جملۀ : نمیشود آقا ....

باید خودتان به تهران بروید

و سوابق خودتان را دستی بگیرید و بیاورید ،

میکروفن تریبون مرا قطع کرد .

نمیدانم ! اگر این آقا از همانجا ،

درخواست سوابق بنده را از تهران مینمود ؛

« پایی » میخواست انجام دهد ؟

که به من گفت : باید دستی بگیرم ؟

باز خدا پدرش را بیامرزد که اتهامی نیز به دُم من نبست .

آخه در بعضی از این اداره ها از آدم طلب کار هم هستند .

مثلاً شما اگر صبح اول وقت برای شکایتی

وارد یکی از این کلانتریها شوید ،

حوالی ظهر دستبند به دست

با اتهامی راهی بازداشتگاه و یا زندان خواهید شد .

اتهام شما چیست ؟ الان عرض میکنم .....

بعد از چند ساعت ، عاطل و باطل و سرگردانی در کلانتری ،

که از اول صبح برای شکایتی به آنجا مراجعه کرده اید

و نامه شکایت خود را نیز به سرباز دم در افسر نگهبان ،

تحویل داده اید

و ساعتها منتظر جواب جناب سروان مانده اید

و تا حالا هیچ نتیجه ای نگرفته اید ؛

آرام و مؤدبانه در میزنید

و از همانجا از لای در ،

خیلی با احترام از جناب سروان می پرسید :

جناب سروان ! ببخشید مزاحم شدم ؛

جواب نامۀ من چی شد ؟

_ چه نامه ای ؟

_ یک نامۀ شکایت بود که همان صبح اول وقت تقدیم کردم .

اما الان ساعت یک بعد از ظهر است .

من مرخصی ساعتی از اداره گرفته بودم .

اما الان شش ساعت است

که برای جواب یک نامه پشت این در ایستاده ام .

_ نکند انتظار داشتی یک مبل راحتی

در دفتر افسر نگهبان برایت آماده کنم تا شما راحت باشید ؟

_ نه خیر ! ابداً چنین انتظاری نداشتم و ندارم .

اما رسیدگی به کار بنده نیز نهایتاً پنج دقیقه طول میکشید .

_ شما به چه حقی به من تعیین تکلیف میکنید

که به کدام کار رسیدگی کنم ؟

_ تعیین تکلیف نیست قربان . فقط یک یاد آوری بود .

_ شما خیلی بیجا و غلط می کنید که کار مرا به من یاد آوری کنید .

_ کمی مؤدب باشید .

مگر من به شما توهین کردم که شما به من توهین میکنید ؟

_ اگر اسم این کار توهین نیست ، پس چیه ؟

_ آقا ! شما حقوق میگیرید که کار من و امثال بنده را راه بیندازید .

مفت و مجانی که کار نمیکنید اینطوری سر من داد میزنید .

حالا هم اگر انجام نمی دهید ، شکوائیۀ بنده را بدهید به خودم .

نخواستم . از خیر این شکایت گذشتم .

فکر میکنم اگر با طرف مورد نظر به توافق برسم ،

بهتر از علافی در اینجاست .

و ...........................

دست آخر درگیری فیزیکی با جناب سروان و .......

و نهایتاً با دستبندی به دست ، راهی بازداشتگاه .....

چرا ؟

چون اسلحه به کمر جناب سروان بسته شده ، نه به کمر شما ...

بگذریم ..............

توی سالن اداره داشتم برمیگشتم که درِ یکی از اتاقها باز بود

و دو نفر کارمند نیز پشت میزشان به کارشان مشغول بودند .

همانطور که رد میشدم

یک لحظه چشمم به قیافۀ بشاش یکی از آنها افتاد .

به نظرم آمد که باید آدم خوبی باشد .

چند قدمی رفته بودم که دوباره برگشتم .

وارد اتاق شدم و سلام کردم .

با خوشرویی تمام ، جواب سلام گفت .

و از من پرسید : امرتان چیست ؟

گفتم : اگر راستش را بخواهید ، به قسمت شما مربوط نمیشود .

اما با خودم گفتم از شما نیز در این رابطه جویا شوم .

شاید راه حلی به نظرتان برسد .

خیلی مؤدبانه گفت : من در خدمتم .

داستان را برایش تعریف کردم .

تعارف کرد که روی صندلی خالی بغل میز کارش بنشینم .

گوشی تلفن را برداشت و به چند جا زنگ زد  

و نهایتاً با تهران تماس گرفت . پس از چند دقیقه ،

دستگاه فاکس ، نامه ای را به بیرون استفراغ فرمود .

نامه را دست من داد و گفت : این هم سوابق شما .

باورم نمیشد .

کاری که حداقل می بایست

یک هفته در تهران به دنبالش میدویدم ،

ایشان در عرض نیم ساعت انجام داده بود .

از این همه کلمۀ تشکر فارسی و عربی و فرانسوی و .....

هر چی گشتم تا کلامی که در خور ایشان باشد ، نیافتم .

کاری که انجام داده بود

با یک تشکر خشک و خالی قابل تقدیر نبود .

اما چاره ای جز همان تشکر برایم نبود .

چکار میتوانستم بکنم ؟ به ناهار دعوتش میکردم ؟ و .....

هر کاری که در آن لحظه می کردم ،

جوابگوی انسانیت و شعور و فهم و ادب ایشان نبود .

در هر حال با تشکری خیلی ساده ، از ایشان خداحافظی کردم .

موقع خروج از اتاق میخواستم شماره تلفنم را بدهم

که اگر یک وقتی کاری در راستای حرفۀ من داشت تماس بگیرد .

اما احساس کردم که دادن شماره ،

نوعی کوچک شمردن کار خوب ایشان می باشد .

لذا از دادن شماره تلفن نیز خودداری کردم .

ناهار را بیرون خوردم .

وقتی رسیدم خانه ، انگار کوه بزرگی را جابجا کرده بودم .

هم خسته بودم و هم کسر خواب داشتم .

وسط اتاق افتادم و خوابم برد .

نسیم خنکی که از پنجرۀ باز اتاق ،

پهلویم را زیر شلاق نوازش گرفته بود ،

دو سه بار بیدارم کرد .

نارسایی کلیه دارم و کوچکترین خنکای هوا آزارم میدهد .

اما چنان خسته بودم که نای بلند شدن نداشتم .

یادم باشد به این پتو ، زبان فارسی یاد بدهم .

در چنین مواقعی به درد میخورد .

خدا بیامرزد عمو عبدالله را .

میگفت : لحاف تشکی دارم که خودش می آید و خودش میرود .

آن موقع بچه بودم و از حرف عمو سر در نمی آوردم .

بعدها که بزرگ شدم ، فهمیدم که از صدقه سرِ زن عمو ،

لحاف تشک عمویم آنقدر شپش گرفته بوده

که زحمت آمد و شد به گردن شپشهای زبان بسته بوده .

آخه زن عموی عزیزم از صبح اول وقت ،

یک جلد قرآن به بغل میزد و تا هنگام شب

از این هیئت به آن هیئت

و از این روضه به آن روضه میرفت .

بس که مسلمان بود ، بندۀ خدا .

هر وقت هم که جلسه و روضه و هیئتی در کار نبود ،

لحاف تشک پهن میکرد و می خوابید

و میگفت که مریض و بد حال است .

مخصوصاً اگر خدایی ناکرده ، مهمان به منزل داشت .

ناگفته نماند که سرعت آمد و شد لحاف تشک زن عمو

از لحاف تشک عمو بیشتر بود . به خاطر فزونی شپش .

بیچاره عمو حداقل هر چند سال یک بار ، نه که بشوید ،

بلکه نو و تازه میخرید

و قبلی ها را به همان شپش ها می بخشید

تا راحت باشند بدون عمو .

اما زن عمو ، دلش به حال شپش ها میسوخت .

آخه آن زبان بسته ها هم می بایست شبها ،

سرِ شام نخورده بر زمین نمیگذاردند .

گناه داشتند به خدا .......

چهار صبح بود که سیر سیر از خواب بیدار شدم .

اما خیلی گشنه ام بود .

حوله ام را برداشتم و راهی حمام شدم .

ساعت شش و نیم با چیدن چند شاخه گل یاس

و با نشان دادن گلها به دوربین مدار بسته از مجتمع دور شدم .

شب باز هم داستان داریم با نگهبان ...........

ساعت 2 صبح شنبه بیست و هفتم خرداد 1391


  • ۹۸/۰۲/۰۲
  • سایه های بیداری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی