سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

  • ۰
  • ۰

 

عرق نعناع

 

فصل اول - قسمت هفتم

 

همیشه رکورد زود رسیدن ، مال خودم هست .

لیوانی پر از آب کردم و شاخه های گل یاس را درون آن گذاشتم .

گوشۀ سالن ، میز کوچکی برای خودم دارم

که به هنگام کشیدن طرح یا نقشۀ کارهای مورد سفارش

و یا نوشتن بعضی یاد داشتهای مربوط به کارگاه ،

از آن استفاده میکنم .

لیوان را روی میز گذاشتم و لباس کارم را پوشیدم .

قبل از هر کاری ، به کارهای انجام شدۀ دیروز رسیدگی کردم .

میخواستم ببینم در نبود من ،

اگر کار معیوبی انجام گرفته ، رفع عیب کنم .

خوشبختانه در اثر سخت گیریهای مکرر من ،

همۀ بچه ها کارشان را خوب انجام میدهند .

و چون عیب خاصی در کارها نبود به کار روزانه ام مشغول شدم .

معمولاً وقتی دستگاه ها روشن است ،

صدای آمد و شد در گارگاه به سختی به گوش میرسد .

مگر اینکه یک چشمت به دستگاه باشد و دیگری به سالن .

اما چون یک روز از کار عقب افتاده بودم ،

لذا تمام حواسم به دستگاه و کارم بود .

با سلام رسول که لباس کار پوشیده

و آماده به کار در مقابلم ایستاد ،  

تازه متوجه شدم که همه آمده اند .

دستگاه را خاموش کردم و به همه سلام کردم .

هر چند که ظاهراً همۀ بچه ها

در بدو ورود به کارگاه سلام کرده بودند .

اما صدای دستگاه امکان شنیدن و جواب گفتن را از من گرفته بوده .

از همه از بابت کار خوب دیروزشان تشکر کردم .

این هم از انرژی مثبت اول صبح .

بعد هم پرسیدم : اگر کسی لنگ قطعه ای هست ،

بگوید تا سریع برایش آماده کنم . ظاهراً کار همه جور بود .

چون هیچ کس چیزی درخواست نکرد

و همه به کار خودشان مشغول شدند .

من هم پی گیر کار خودم شدم .

با همۀ سر و صدای دستگاه ،

احساس کردم که کسی صدایم میکند .

وقتی برگشتم ، دیدم درست پشت سرم ایستاده

و توی دستش ، چند شاخه گل یاس .

گلها را به طرفم گرفت و گفت : آشتی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یاسها را گرفتم و گفتم : کمی تا قسمتی .........

خندید و رفت سر کارش .

گلها را بردم گذاشتم توی همان لیوان ، بغل بقیۀ یاسها .

............................

ناهار را که خوردیم ،

میخواستم به بیرون از سالن برای کشیدن یک نخ سیگار بروم .

وقتی متوجه شد ، گفت : لطفاً جایی نروید . با شما کار دارم .

هنوز سر پا بودم . نمیدانستم که بنشینم ، یا بروم ؟

تردید مرا از چهره ام خواند .

گفت : در رابطه با شعری است که پریروز برایم نوشتید .

خیالم راحت شد . چون به هیچ وجه دوست ندارم در کارگاه ،

رابطه های آن چنانی بین کارکنان خانم و آقا به وجود بیاید .

خصوصاً در مورد خودم .

مخصوصاً که فاصلۀ سنی زیادی بین من و ایشان برقرار است .

و سوا از این موضوع ، در صورت بروز چنین رفتارهایی در کارگاه ،

مدیریت کاری برایم مشکل خواهد شد .

لذا تا آنجا که امکان دارد ،

رفتار بسیار سخت گیرانه ای در این مورد دارم .

ظرف غذا و وسایلش را جمع کرد و رفت

و با بطری عرق نعناع برگشت .

توی یک دستش هم ، کاغذ و خودکاری .

کاغذ و خودکار را پیش رویم ، روی میز گذاشت .

و خودش هم روی صندلی روبرو نشست .

داشتم نگاهش میکردم .

گفت به چی زل زدید ؟ شعر امروز را بنویسید .

خنده ام گرفت و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم . خندیدم .

_ به چی می خندید ؟ چیز خنده داری گفتم ؟

_ نه . به این می خندم که سه چهار روز پیش میگفتید :

شعر و معر و غزل چی چی یست ؟

و حالا برایم کاغذ و خودکار آوردید که برایتان شعر بنویسم .

ظاهرا ً از گفتن این جمله با لهجۀ  اصفهانی ، خوشش آمده بود .

چون ایشان نیز با خندۀ خود ، مرا همراهی نمود .

_ خوب ! حالا بنویسید .

بنویسید ببینم امروز چی چی می خَ ی بنویسی ؟

_ و من دوباره خندیدم .

_ باز چی چی یست ؟

_ دهاتی ! می خَ ی چیه ؟ می خواهی . این درست است .

_ خوب حالا ! نمیخواهد تهرانی بازی در بیاورید . شعر را بنویسید .

_ اول شما سؤالتان را بپرسید ، بعد .

_ شعر پریروزی را دوباه بنویسید تا سؤالم را بپرسم .

_ شعر پریروزی که الان توی دستتان هست . از روی همان بپرسید .

_ نه ! میخواهم دوباره بنویسید .

فقط دو بیت اول را . لطفاً . خواهش میکنم .

_ چشم ! چرا میزنید . الان .....

 

ای دل ، گر از آن چاه زنخدان بدر آئی

هر جا که روی ، زود پشیمان به در آئی

 

هش دار که گر وسوسۀ عقل کنی گوش

آدم صفت از روضۀ رضوان بدر آئی

 

نوشته را از روی میز برداشت و با نوشتۀ قبلی به تطابق گذاشت .

من همینطوری داشتم نگاهش میکردم و هنوز برایم مفهوم نبود

که دنبال چه چیزی در شعر میگردد و چه سؤالی دارد .

هر دو تا شعر را روی میز گذاشت و با انگشت ،

مصرع دوم بیت اول را نشانم داد و گفت :

من اول فکر میکردم که پریروز موقع نوشتن ،

اشتباهاً کلمۀ « بدر آئی » را

در مصرع دوم بیت اول « به در آئی » نوشتید .

برای همین از شما خواستم که دوباره این دو بیت را بنویسید .

شما کلمۀ « بدر آئی » را در همۀ غزل به همین صورت نوشتید .

اما در مصرع دوم بیت اول به صورت « به در آئی » نوشتید .

هم امروز و هم پریروز .

پس اشتباهی در کار نبوده بلکه علتی داشته .

پریشب که از اینجا رفتیم ،

از دوستم یک کتاب حافظ به امانت گرفتم .

آخه ! خودم نداشتم .

قصدم این بود که ببینم

آیا غزلی را که از حفظ نوشتید درست است یا نه ؟

و اگر غلطی در آن هست ،

آن را چوب دو سر کنم برای کوبیدن شما .

_ دست شما درد نکند .

_ خواهش میکنم . قابلی ندارد . به هر حال آن غلط را پیدا کردم .

یعنی همین کلمۀ « به در آئی » .

اما برای اینکه کاملاً آماده باشم ،

دیشب نیز از یکی از دوستان دیگرم ،

کتاب حافظ دیگری به امانت گرفتم .

تا تطابقی باهم داشته باشم .

یکی از کتابها ،

کلمۀ « بدر آئی » را تا انتهای غزل به همین صورت نوشته بود

و آن دیگری تا آخر غزل به این صورت « به در آئی » .

اما هیچکدام ، آخر بیت اول را تغییر نداده اند .

بلکه تا آخر غزل یا « بدر آئی » نوشته اند و یا « به در آئی » .

حالا سؤالم این است که شما چرا ،

در بیت اول ، « به در آئی » نوشتید

و در بقیۀ ابیات « بدر آئی » ؟

_ قبل از هر کلامی ،

خیلی خوشحالم که حداقل برای ضایع کردن من هم که شده ،

دست به تحقیق زدید . و خوشحالتر اینکه ،

نکتۀ ظریفی را که هر کسی معمولاً نمیبیند ،

شما به آن پی برده اید .

و اگر عمق معنی آن برای شما مفهوم نبوده ،

حداقل تغییر ظاهر نوشتار ، برایتان سؤال برانگیز بوده .  

اینکه کدامیک از اینها ،

از نظر دستوری و هم چنین زیبایی شعر درست تر است

واقعیتش من نمیدانم .

اما اینکه چرا فقط در مصرع دوم بیت اول ،

آن را تغییر داده ام ، علتی دارد که الان عرض میکنم .

اگر به معنی تک تک ابیات و مصرع ها دقت کنید ،

متوجه خواهید شد که در همۀ آنها ،

به استثنای مصرع دوم بیت اول ، کلمۀ « بدر آئی »

به معنی « در آمدن و بیرون شدن » از جایی می باشد .

مثلاً : « از چاه زنخدان بدر آئی » .

اگر زنخدان را حذف کنیم ،

معنی آن ، از چاه در آمدن و از چاه بیرون شدن میباشد .

حتی بدون حذف « زنخدان » نیز ،

شنونده و یا خواننده ، همان معنی را برداشت میکند .  

و یا : « از روضۀ رضوان بدر آئی » .

یعنی از بهشت به بیرون آمدن . بیرون شدن از بهشت .

و یا : « از کلبۀ احزان بدر آئی » .

یعنی از خانۀ حزن و اندوه خارج شوی .

به معنی دقیق تر :

از غم و اندوهی که دلت را احاطه کرده ، خلاص و آزاد شوی .

از غم رها شوی و محزونی از دل تو ، بیرون رود .

و یا : « چو خورشید درخشان بدر آئی » .

یعنی طلوع کردن . از مشرق در آمدن .

مثل خورشید ، از مشرق طلوع کردن و بیرون آمدن .

و همینطور سایر ابیات و مصرعها .

نکتۀ دیگر قابل تأمل در این غزل ،

استفاده از دو کلمۀ « از » و « که » می باشد

که شاعر با استفاده از این دو کلمه ، به منظور بیان خود پرداخته .

یعنی هر جا که از کلمۀ « از » استفاده کرده ،

قصد و نیتش ، سوق دادن شنونده و خواننده ،

به معنای « بیرون شدن » و « خارج شدن » بوده .

و هر جا که از کلمۀ « که » استفاده نموده ،

به عنوان یاری جستن از « که » برای ثبات « از » میباشد .

و فقط در مصرع دوم از بیت اول است که

حافظ در عین حال

که استقلال و ثبات « از » را از « که » طلب میکند ،

همزمان به خود « که » نیز ، استقلال و ثبات در معنا می بخشد

و از « که » ، معنای « بازگشت »  میطلبد

و نه « بیرون شدن » و « خارج شدن » را .  

در بیت اول و مصرع اول از کلمۀ « از » استفاده شده .

پس معنای « بیرون شدن » را با خود به همراه دارد .

در همان بیت ، در مصرع دوم « که » را به کار بسته .

پس معنای « بازگشت » را در ذهن شنونده ایجاد میکند .

و در این بیت ، هر دو کلمۀ « از » و « که » ،

مستقل از هم عمل میکنند

و هر دو مصرع ، رسا و گویای معنی خود هستند .  

در بیت دوم ، مصرع اول ، از « که » استفاده نموده ،

اما به علت نارسا بودن معنای مصرع اول ،

مفهوم اصلی بیت را به مصرع دوم منتقل نموده

و همانطورکه می بینید ، در مصرع دوم از « از » استفاده کرده .

پس باز هم به معنای « بیرون شدن » می باشد .

بیت سوم نیز بی هیچ تغییری ،

با توضیحی که برای بیت دوم دادم ، همخوانی دارد .

در بیت چهارم ، جای « که » و « از » را عوض کرده

و « از » را در مصرع اول آورده و « که » را در مصرع دوم .

دلیلش نیز همان بار معنایی مصرع اول است .

چون شاعر ، بار معنایی بیت را در مصرع اول نهاده .

پس تا اینجا می بینید که در هر مصرعی که بار معنی در آن نهفته ،

کلمۀ « از » نیز در همان مصرع به کار رفته

و چون معنا در همان مصرع میباشد ،

لذا زور « از » از « که » بیشتر بوده

و معنی کل بیت را

به طرف « بیرون شدن » و « خارج شدن » سوق داده .

و اما در بیت پنجم هوش و استعداد حافظ ،

واقعاً به حد اعلا رسیده .

مصرع اول :

« چندان چو صبا ، بر تو گمارم دم همت »

خوب میدانیم که اگر

مصرع اول را بخواهیم به صورت یک جملۀ کامل بیان کنیم ،

می بایست بدین صورت بنویسیم :

« چندان که چون صبا ، بر تو دم همت بگمارم »

همانطور که میبینید ، حافظ با زرنگی و دانایی تمام ،

با پس و پیش کردن کلمات ،

کلمۀ « که » را بدون اینکه آسیبی به معنای شعرش برساند

از مصرع اول حذف

و با آوردن « کز » در مصرع دوم ،

در حقیقت « که » و « از » را

با هم و یکجا به نمایش گذاشته است .

« کز » غنچه چو گل ، خرم و خندان بدر آئی

در مورد این بیت میتوانم ساعتها بنویسم و بگویم .

اما نیم ساعت باقیماندۀ وقت ناهاری ،

مجال چنین کاری را نمیدهد .

پس باشد برای وقتی دیگر .

مصرع اول بیت ششم را با کلمۀ « در » آغاز نموده .

در صورتی که کلمۀ « در » را

دقیقاً به معنای کلمۀ « از » گرفته است

و فقط برای زیبا تر شدن بیت از کلمۀ « در » استفاده نموده .

شما اگر کلمۀ « در » را از اول مصرع حذف کنید

و به جای آن ، کلمۀ « از » را بگذارید ،

هیچ تغییری در معنای مصرع اول و کل بیت ، حاصل نخواهد شد :

 

« در تیره شب هجر تو ، جانم به لب آمد

وقت است ؛ که همچون مه تابان بدر آئی »

 

حالا به جای « در » « از » را مینویسیم .

خواهید دید که معنا ، یکیست .

 

« از تیره شب هجر تو ، جانم به لب آمد

 وقت است ، که همچون مه تابان بدر آئی »

 

بیت هفتم و هشتم نیز ، خارج از این قاعده نبوده و نیست .  

 

پس به نظر من ،

اگر قرار باشد که همۀ غزل را « بدر آئی » بنویسیم ،

می بایست مصرع دوم از بیت اول را « به در آئی » بنویسیم

تا معنای آن واضح تر و گویا تر باشد .

در کتابهایی نیز که همه را « به در آئی » نوشته اند ،

( به نطر من ) کاملاً غلط است .

می بایست همۀ ابیات را « بدر آئی » بنویسیم ،

الا مصرع دوم از بیت اول را .

نمیدانم ، آیا توضیحم ، رسا بود یا نه ؟

_ کاملاً . یک سؤال دیگر از شما بپرسم ، راستش را می گویید ؟

_ نه . به هیچ وجه .

_ چرا ؟

_ چون میدانم که سؤالتان چیست .

_ از کجا میدانید که من چه چیزی می خواهم از شما سؤال کنم ؟

_ علم غیب دارم .

_ خوب ! آقای علم غیب .

اگر راست میگویید ، بگویید که سؤال من چیست ؟

_ سؤال شما در مورد مدرک تحصیلی من می باشد .

و چون با این سؤال

از رموز زندگی خصوصی من می خواهید با خبر شوید ،

لذا از جواب دادن به آن معذورم .

سرک کشیدن در زندگی خصوصی دیگران ،

کار پسندیده ای نیست .

_ مغرور متکبر !!!

_ متکبر نه . ولی مغرور چرا . تا دلت بخواهد ، مغرورم .

_ خدا را شکر که از نوشتن غزل امروز ، وا ماندی .

وقت ناهار تمام شد .

_ فردا هم روز خداست .

_ من هم ، فردا گوش نمیکنم .

_ اگر دو ماه تمام ، هر روز به یک غزل حافظ گوش کنید ،

بعد از دو ماه ، مدرک تحصیلیم را به شما نشان خواهم داد .

_ صد سال سیاه نمی خواهم بدانم و ببینم . مغرور ............

این را گفت و با عصبانیت دور شد .

ظاهراً عصبانیتش بیشتر به خاطر حدس من در مورد سؤالش بود .

اینکه من درست با یک حدس توانسته بودم ؛ دستش را رو کنم ،

برایش خوش آیند نبود .

ساعت پنج صبح شنبه بیست و هفتم خرداد 1391     


  • ۹۸/۰۲/۰۴
  • سایه های بیداری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی