سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

  • ۰
  • ۰

 

عرق نعناع

 

فصل اول - قسمت هشتم

 

همانطور که گفته بود ، فردای آن روز رفتارش به کلی عوض شد .

راستش از همان بعد از ظهر ، تغییر رفتار داد .

چون عصری موقع رفتن ، بدون خداحافظی رفت .

امروز صبح نیز وقتی وارد سالن شد ، سرش را انداخت پایین

و بدون دادن سلام

به طرف رخت کن مخصوص خودشان رفت .

به هنگام چایی صبح نیز غیبش زد .

بعد از اتمام وقت چایی ، دیدم که وارد سالن شد .

انگار رفته بود بیرون .

سر ناهار هم که همیشه روبروی من می نشست ،

جایش را با یکی از خانمها عوض کرد .

و عجیب اینکه ، به جای عرق نعناع ،

باز یک مشت دارو روی میز گذاشت .

و این کار را طوری انجام داد که نه تنها من ،

بلکه بقیۀ بچه ها نیز متوجه شدند .

ناهارم را خوردم و از کمدم یک نخ سیگار برداشته

یک لیوان چایی نیز برای خودم ریختم

و به محوطۀ بیرون کارگاه رفتم .

به سمت باغ مجاور پیچیدم

یک جای مناسب برای نشستن پیدا کرده و نشستم .

چاغاله بادام خورهای کارگاه ،

زودتر از من به باغ یورش برده بودند  .

نمیدانم بعد از خوردن یک قابلمه غذا ،

چطور هنوز شکمشان جا دارد برای خوردن هله و هوله ؟

از سر و کول درختان بالا میرفتند ،

برای چیدن چند دانه چاغاله بادام .

این شکم لا مذهب ، چه بلاها که سر آدم ، نمی آورد .

رسول آمد نشست کنارم .

این بچه را خیلی دوستش دارم .

با اینکه شانزده سالش هست ،

اما هوش خیلی بالایی دارد .

خیلی از کارها را بدون اینکه من توضیحی بدهم ،

فقط با یک نگاه یاد میگیرد .

با اینکه اوایل کار کمی شلخته بود ،

اما در همین مدت کم ، روش کار من دستش آمده

و میداند که از شلخته کاری خوشم نمی آید .

با همان نظم و انضباطی که من در کارها پیش میگیرم ؛ پیش میرود .

از همه مهمتر ادب و نزاکتی که در رابطه با من دارد ستودنیست .

با بقیه این طوری نیست .

با اینکه بچه است

ولی بقیۀ کارکنان کارگاه به خوبی واقفند

که نباید به پر و پای او بپیچند .

و گرنه حسابشان را کف دستشان میگذارد .

خصوصاً که میدانند ، حمایت همه جانبۀ من به دنبالش است .

گفت :

آفتاب از کدام ور در آمده که امروز شما هم به باغ آمدید ؟

گفتم : پدر سوخته ! آفتاب همیشه از کدام ور در می آید ؟

با دستش به پشت سرش اشاره کرد .

یک پس گردنی خواباندم پس گردنش

گفت : برای چی ؟

گفتم : برای اینکه ، آن سمتی که نشان دادی ، شمال است .

گفت : خوب ! پس کدام ور ؟

یکی دیگر خواباندم پس گردنش .

گفت : این دفعه برای چی ؟

گفتم : بلند شو برو چاغاله بادامت را بخور تا نکشتمت .

عین یوز پلنگ پرید روی یکی از درختها .

از همانجا پرسید که اگر من هم میخورم ،

برایم بچیند و بیاورد .

با دست اشاره کردم که ، نه .

بلند شدم و شلوارم را تکاندم و به طرف سالن راه افتادم .

فلاکس چایی روی میز بود .

اما هیچ کس دور میز نبود . لیوانم را دوباره پر کردم .

یک نخ سیگار دیگر از کمدم برداشتم

و دوباره به محوطۀ بیرون برگشتم .

اما سمت باغ نرفتم .

همانجا نشستم و به دیوار سوله تکیه دادم .

روبرو نیز یک باغ بزرگ دیگری هست .

اما متعلق به کارفرمای ما نیست .

مال شخص دیگری است .

بچه ها گاهی نیز به آنجا پاتک میزنند .

با اینکه کارفرما چندین بار از این کار منعشان کرده ،

اما نمیدانم چه کرمی دارند

که با وجود آن باغ بزرگی که در اختیارشان هست ،

باز هم به باغ مردم ، تعرض میکنند

ساعت ناهاری تمام شد و همگی دوباره برگشتیم سر کارمان .

وقت چایی بعد از ظهر نیز ،

همانند صبح ، سرد و بی روح سپری شد .

......................

عصری موقع رفتن نیز بدون خداحافظی رفت .

میدانستم که از حرف دیروز ظهر من رنجیده است .

اما چاره ای نداشتم .

خیلی دوست ندارم با کسی که هنوز از نظر اخلاقی ،

آشنایی کاملی ندارم ، پسر خاله یا دختر خاله بشوم .

اینها ، اکثراً از نطر سنی با من فاصلۀ زیادی دارند

و من باید طوری رفتار کنم

که احترام متقابل بین ما برقرار باشد

اگر با هر کدامشان ، پسر خاله شوم ،

ادارۀ کارگاه برایم ، مقدور نخواهد بود .

لذا باید فاصله ها را حفظ کنم . خصوصاً با خانمها . 

رسول آمد برای خداحافظی .

مقداری پول دادم و گفتم :

همین الان که داری به خانه میروی ،

سر  راهت  ، از آن مغازۀ عطاری ،

چند بطری عرق گل گاو زبان و بید مشک

و دو سه تای دیگر که خودت صلاح میدانی بخر

و فردا صبح با خودت بیار .

نه چیزی گفت و نه چیزی پرسید .

بچۀ با هوشی است . میدانم که خودش میداند ،

این عرقها را برای چه میخواهم .

طبق معمول یک انگشتش را توی چشمش کرد .

این یعنی : چشم . ادای همیشگیش هست .

حال و حوصلۀ اضافه کاری نداشتم .

دست و صورتم را شستم .

لباسم را پوشیدم و از کارگاه زدم بیرون .

قسمت انبار ، هنوز بچه ها داشتند کار میکردند .

فروشگاه هم که تا ساعت 10 شب ، همیشه دایر است .

از جلوی فروشگاه که داشتم رد میشدم ،

به خانم منشی فروشگاه اشاره کردم که کارت خروج مرا هم بزند .

دستش را روی چشمش گذاشت

و با همان دست ، خداحافظی .

حال اتوبوس سواری نداشتم .

سر چهار راه ، سوار تاکسی شدم .

تا منزل ، سه مسیر باید سوار اتوبوس یا تاکسی شوم .

میسر اول تا خیابان چهار باغ ، تقاطع شیخ بهایی .

از آنجا تا سی و سه پل پیاده روی

و از سی و سه پل تا دروازه شیراز دو باره با تاکسی

و از دروازه شیراز تا سپاهان شهر . باز هم با تاکسی .

البته اکثر روزها از تقاطع شیخ بهایی و چهار باغ ،

تا دروازه شیراز ، پیاده میروم .

صفای دیگری دارد ، چهار باغ و چهار باغ بالا .

اما امروز اصلاً حوصله ندارم .

دروازه شیراز به یکی دو تا غذاخوری سر زدم .

اما هنوز زود بود و شامشان آماده نبود .

ناچار یک ساندویچ برای شام کوفت کردم و به خانه آمدم .

پتو را که از دیروز ، کلاس آموزش زبان برایش گذاشته ام ،

برداشتم و بالشی

زیر سرم و .....................

ساعت پنج صبح یکشنبه بیست و هشتم خرداد 1391    


  • ۹۸/۰۲/۰۶
  • سایه های بیداری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی