دختر همسایه - فصل دوم
رویای وصال
قسمت اول :
زیر درخت چنار تنومند ، روی برگهای زرد و قهوه ای و ارغوانی دراز کشیده ام . موقعی که قدم میزدم ، درختها را اینقدر قد بلند حس نمیکردم . حالا که دراز کشیده ام ، گویی بلندای خویش به آنها بخشیده ام . خصوصا به همین چنار که زیرش آرمیده ام . خوش به حال گنجشکها . سر پا و درازکش ندارند . خنده ام گرفت . آخه یه لحظه گنجشکی را درازکش تصور کردم . فقط وقتی می میرند اینطور میشوند . خنده ام را پس میگیرم . دلم نمیاد گنجشکی بمیرد . جیک جیک میکنند . از این شاخ به اون شاخ میپرند . گاهی نیز اون سینه مشکی تپل به سینه سفید ظریف حمله ور میشود . حمله اش جنگی نیست . به نظرم از سر غیرت است . فکر کنم نامزد یا همسرش است . از این فاصله نمیتوانم انگشتر نامزدی را دستشان ببینم . پوزخندی دوباره . آخه موندم که حلقۀ نامزدی را به کدام انگشت میکنند . سه تا که بیشتر ندارند . چقدر خنگم . دست ندارند که .
سرعت عبورشان از لای شاخ و برگ حیرت آور است . من اگر یه همچین سرعتی داشتم ، قطعاً به انتهای باغ نرسیده ، کور میشدم . بس که شاخ و برگ میرفت توی چشمم . مادرم مرهم روی زخمهایم میگذاشت و میگفت : آخه عزیزم ! ببین چه کردی با سرو صورت و چشمهایت ؟ مادر مگه تو عقل نداری که لای درختها دویدی ؟
و حتما ، برای پوشاندن زخم سر و صورتم ، چند روزی برای گریز از رویارویی با او ، دنبال راه فرار میگشتم . میدانم ! خوب میدانم ! قبل از همدردی و نوازش ، اول دعوایم میکرد . کلا روی من حساس است . نه اصلاً چرا گریز . مگر همیشه دلم نمی خواست دستهای مردانه اش را روی صورتم حس کنم ؟ آخ جون ! چه کیفی میداد . اول دعوایم میکرد . بعدش همۀ کار و زندگی اش را ول میکرد و می چسبید به درمان زخمهای من . با یک دست چانه ام را میگرفت ، با یک دست دیگر ، با پنبۀ آغشته به الکل ، ضخم صورتم را تمیز میکرد . همزمان با صدای آرام بخشش ، و چاشنی غرغر میگفت : هر وقت درد داشتی بگو بچه ! « بچه » ! تکیه کلامش به من . شیرین ترین و دلنشین ترین کلامش . میتونستم با همین چشمهای درب و داغون ، چشمهای عسلی اش را از نزدیک ببینم . چشمهایی که بر خلاف ریش جو گندمی اش ، اثری از پیری در آن نیست . غمی در آن لانه کرده . نمیدانم . بیشتر شبیه غم عشقی دیرینه است . از هیچ چیز و هیچ کارش نمیشه سر در آورد . مرموز و تودار و بد اخلاق . در عین حال مهربان و دلسوز و رئوف .
اینقدر وول نخور زهرا ! دستم میلرزه پنبه میخوره توی چشمت .
این را او گفت . اتفاق افتاده بود ؟
رویا نبود .... ؟
ساعت 4 صبح جمعه 25 مهر 99
- ۰۰/۰۴/۱۲
سلام عزیزم
یه خواهشی ازت داشتم اگه ممکنه این لینک منو با این عنوان:
خرید کامنت اینستاگرام
و لینک:
https://followshe.ir/buy-iranian-instagram-comment/
خرید کامنت اینستاگرام
توی قسمت پیوندها یا پیوندهای روزانهت قرار بدی
مرسی