دختر همسایه - فصل دوم
رویای وصال
قسمت چهارم :
اولین بار بود که حاضر شد گرد سفرۀ ما بنشیند
و شام را در کنار من و مادر بخورد .
پیش از این بارها و بارها برای شام دعوت شده بود .
هم از طرف من ، هم از جانب مادر .
اما هر بار مؤدبانه ، دعوت ما را رد کرده
و از عدم پذیرش آن ، عذر خواهی کرده بود .
ولی هیچگاه علت رد دعوت ما را توضیح نداده
و فقط به این جمله بسنده کرده بود که :
اگر عمری باقی بود ، در فرصت مناسبی ، چشم .
میز غذا را خودش به تنهایی چید .
اولین کاری که کرد ، مؤدبانه در مقابل مامان ایستاد و گفت :
برای چیدن سفرۀ شام نیاز به فضولی و سرک کشیدن به کابینت ها دارم .
مادر گرامی اجازه می فرمایند ؟
مادر که به ماهیت کلمات و جملات او آشنایی چندانی ندارد ،
متعجب او را می نگریست
و مانده بود که وی چه میخواهد و چه باید جواب دهد .
من به کمکش شتافتم و گفتم :
مامان ! ایشان میخواهد بشقاب و قاشق و چنگال و سایر ملزومات را برای آماده کردن سفرۀ شام از کابینت بردارد . مثلا داره از شما اجازه میگیره .
مامان با تعجب گفت :
وا ! آدم مگه توی خونۀ خودش برای برداشتن چیزی اجازه میگیره ؟
خونۀ شما و خونۀ ما نداریم .
اینجا و خانۀ بغلی ، هر دو ، متعلق به شماست
و اگر قرار باشد کسی برای کاری اجازه بگیرد ، من و زهرا هستیم .
در حالیکه به طرف آشپزخانه میرفت گفت :
راستش ، همه کارۀ هر دو منزل ، زهرا خانم هستند
من که شخصاً گوش به فرمان ایشان هستم .
ولی خوشبختانه ( موقع ادای این کلمه با شیطنت به من نگاه میکرد ) چند شاخۀ درخت به کمک من شتافته ، تا چند روزی جولان دهم و احساس پادشاهی کنم . وگرنه دو سه روز دیگر به مقام رعیتی خویش باز خواهم گشت و دست به سینه در مقابل ایشان .
من که ذوق مرگ شده بودم از گفتگوی مادر و ایشان ، با شنیدن کلمۀ « خوشبختانه » روی کاناپه نیم خیز شدم و گفتم : که خوشبختانه ، آره ؟
دوباره نگاه شیطنت آمیزی کرد و گفت :
کلمۀ خوشبختانه در جمله ، از نظر ادبی ، اشاره به حالات پادشاهی موقت بنده دارد نه به حالات ستیز چند شاخۀ درخت با سیمای زیبای شما . وگرنه زبانم لال شود اگر بنده این میمنت را وجه الحال قرار بدهم و بخواهم جسارتی به محضر شما داشته باشم .
خدایا ! آخه این بشر را از چه جنسی آفریدی که با همۀ آدمیان فرق دارد ؟
صراحتاً سر و صورت زخمی و حال نزار مرا « خوشبختانه » می نامد و زمانی که زبان به اعتراض می گشایم ، نه تنها آن را زیرکانه توجیه میکند بلکه دوباره میان کلماتش رندانه « میمنت » را می گنجاند و با لبخندی حاکی از شیطنت و مهربانی به من می فهماند که هنوز خیلی مانده که بتوانم از نظر کلامی با او در بیافتم .
سرم را روی بالش میگذارم و با خود می اندیشم :
این حاضر جوابی او از کجاست ؟ ذاتیست یا از معلومات زیاد ؟
می اندیشم که : هر دو .
یادم هست دو سال پیش که برای کادوی تولدم به همراه یک ادکلن بسیار خوشبو ، کتاب مثنوی مولانا را نیز برایم کادو پیچ کرده بود ، چند روز بعد به حالت اعتراض گفتم : من از این کتاب هیچ چی سر در نیاوردم ،
گفت : ایرادی ندارد . آرام آرام سر در میاری .
و من در جوابش گفتم : معلومات من برای این چیزها قد نمیدهد .
او گفت : علت سر در نیاوردن ، محدودیت معلومات شما نیست ، فراخی معلومات مولاناست . من هم سر در نمی آورم . اما روزی خواهد رسید که معلومات مولانا ، در محدودۀ دانایی من و شما گسترده شود . آن روز قد خواهد داد زهرا . قد خواهد داد .
او نگفت که من بیسوادم . او نگفت که من هنوز خیلی چیزهای دیگر را نمیدانم . او نگفت که من ذره ای بیش در مقابل مولانا نیستم . او معلومات نداشتۀ مرا زیر سوال نبرد . او گفت : معلومات مولانا بسیار فراخ است . او تقصیر نادانی مرا گردن دانایی بیش از حد مولانا انداخت . او به من آموخت که اگر روزی ، حتی به اندازۀ مولانا ، دریایی از دانایی و دانش باشم ، تازه آن روز نیاز به یک « شمس » دارم که مرا از ورطۀ جهالت دانایی ام بیرون کشد . مولانا نیز قبل از شمس ، دریایی از عالم معانی بود . اما در مقابل شمس ، هیچ .
او به من آموخت که برای باقی عمرم ، نیاز به یک « شمس » دارم .
شمسی چون « او » .
زهرا ؟ زهرا ؟ زهرااااااااااااااااااااااا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ها ؟ چیه ؟؟؟؟؟؟
آرام خم شد و گفت : بچه ! باز که رفتی افق . پاشو بیا . شام حاضره . بعدش دستم را گرفت و آرام آرام سر میز شام برد .
دستهایش داغ است . داغ ! می فهمی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ساعت 3 بعد از ظهر دوشنبه 28 مهر 99
- ۰۰/۰۴/۱۴