سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

  • ۰
  • ۰

 

افسانۀ آرش

قسمت اول : آرش

داشتم مهیا میشدم برای پختن شام . با خودم گفتم گوشی را بیارم و حین آشپزی ، موسیقی ملایمی نیز گوش کنم . ترکیب موسیقی مورد علاقۀ من ، سه جزء است : شجریان و شجریان و شجریان ( البته پدر ) . گاهی نیز جزء چهارمی هست که تلفیقی از اکثریت مخملین هاست . اولی زنده یاد « بنان » و دومی زنده یاد « مرضیه » ( بله همان خوانندۀ دربار شاهنشاهی ) چه ایرادی دارد که خوانندۀ کدام دربار بوده . من که مشعوف فلان دربار نبودم و نیستم . برایم صدای وی مهم است که آن هم عالی . مگر نه اینکه خوانندگان چُسَکی الان نیز خوانندۀ همین دربار حاضر هستند ؟ دربار ، دربار است ، چه دیروزی ، چه امروزی . و هر دو محکوم به فنا . البته در جزء چهارم ، دیگرانِ دیگری نیز هستند . مثلا : پوران ، الهه ، یاسمین ، دلکش ، پروین ، سیما مافیها ، سیما بینا ، زنده یاد هایده ( که انصافا حنجرۀ مافوق عالی دارد – یا داشت ) ، گاهی حمیرا و مهستی ، عبدالوهاب شهیدی ، نادر گلچین ، و ... خیلی مخملینهای دیگر .

چند روزیست که از یوتیوب ، فقط مرضیه گوش میکنم . تجدید خاطرۀ دوران جوانی . مثلا همین دو سه روز پیش ، آواز طاووسش را گوش میکردم . یادم آمد که در جشنها و عروسیها از من درخواست میکردند که این ترانه را بخوانم . اون موقع ها اندک ته صدایی داشتم .

گوشی را که باز کردم ، طبق معمول یادآوری هوشمند گوشی در رابطه با پیامهای وارده و تماسهای گرفته شده و به محض برقراری ارتباط فیلتر شکن ، پیامهای تلگرام و واتساب و سایر کوفتهای مجازی .

دیر زمانیست که نه پیامها را میخوانم و نه به تماس ها پاسخ میدهم . تلی از پیام تلنبار شده در حافظۀ گوشی دارم . توجه زیادی هم نمیکنم . چون زودی می آید و میرود و گوشی ، پس از روشن کردن ، دستورات مرا گردن می نهد . فقط همان بدو روشن شدن بر اساس هوش ذاتی خود ، یادآوری هایی برای من دارد که من هم هیچ توجهی به آنها نمیکنم . اصولا علاقه ای هم به دیدن و خواندنشان ندارم . پاسخ دادن هم که اصلا و ابدا . در همون چند ثانیه ای که گوشی داشت حافظۀ مصنوعی خود را به رخم میکشید ، ناگهان پیامی از منظر چشمم عبور نمود : سلام قهرمان ! راستی میدانی که آرش رفت ؟ ...

این نوع سلام تکیه کلام پسر عمه ام هست . در چند ماه اخیر نیز کلی پیام از ایشان داشتم . اما راستش ، پیامهایش را نخواندم و دریغ از پاسخی . اما این یکی فرق داشت . نام آرش را یک لحظه دیدم . با عجله قسمت پیامها را باز کردم . آخرین پیامش این بود : سلام قهرمان ! حالت چطور است ؟ امید که خوب و سلامت باشی . راستی میدانی که آرش هم رفت ؟ لطفا مواظب خودت باش .

تاریخ ارسال پیام 2021 / 02 / 17 . یعنی 29 بهمن . دقیقا 11 روز پیش . لحظه ای خشکم زد . پیام را دوباره خواندم . پیام بلندی نبود که برایم نامفهوم باشد . همیشه پیامهایش کوتاه و مختصر است .

یک لحظه برگشتم به سالها پیش .

از طرف فرمانداری رفته بودم شهرستان میاندوآب . 40 روزی بود که اونجا بودم . اون موقع ها موبایل و اینجور کوفت و زهرمارها نبود . تلفنهای ثابت بود که آن هم هر کسی وسع خریدش را نداشت . ولی ما به یمن و لطف خواهر بزرگم که از حقوق کارمندی اش ، خط تلفنی خریده بود ، داشتیم . در هر حال ، کارمان که در میاندوآب تمام شد ، فرماندار میاندوآب تدارکات بازگشت ما را فراهم نمود . شب حدود ساعت 11 بود که رسیدم منزل .

در زدم . کسی جواب نداد . با کلیدی که داشتم وارد خانه شدم . چراغها همه خاموش . هیچ کس در منزل نبود . چراغ اتاق را روشن کردم . هوای اتاق بوی کهنگی میداد . معلوم بود چند روزی کسی خونه نبوده . در و پنجره ای باز نشده . هر چند مهر ماه در تبریز ، جزو ماههای سرد محسوب میشود و معمولا در و پنجره ای باز نمیشود . اما میدانستم مادرم هر روز خونه را جارو میزند ( جارو دستی – اون موقع جارو برقی کسی نداشت ) و موقع جارو کردن به خاطر اینکه گرد و خاک روی اثاث خونه ننشیند ، پنجره را باز میکرد . حتی در سرمای استخوان سوز زمستان تبریز هم اینکار را میکرد . چه برسد به مهر ماه .

نگران شده بودم . اما همیشه در اینجور مواقع صبور و پر حوصله ام . ناگهان چشمم افتاد به ساعت توی طاقچه . ساعت خواب بود . این یعنی حداقل سه الی پنج روز بود که کسی در خانه نبوده . پدرم هر شب اون ساعت را کوک میکرد . هرگز در تمام سنم یادم نمی آمد که ساعت توی طاقچه خواب رفته باشد .

بیشتر نگران شدم . گوشی تلفن را برداشتم و شمارۀ خانۀ خواهر بزرگم را ( تازه ازدواج کرده بود اون موقع ) گرفتم . یک خط تلفن داشتند برای دو طبقه . طبقۀ همکف متعلق به مادر شوهر خواهرم ( پدر شوهر نداشت – فوت کرده بود ) و طبقۀ بالا متعلق به خواهرم و همسرش . مادر شوهر خواهرم جواب داد . و این یعنی اینکه خواهرم و همسرش نیز خانه نیستند . چون قرار پاسخ به تلفن اینگونه بود که تا پنج زنگ خور ، طبقۀ پایین حق پاسخگویی نداشتند و پس از زنگ پنجم که طبقۀ پایین مطمئن میشد که کسی بالا نیست ، تلفن را جواب میدادند .

از صدایم شناخت . پس از احوال پرسی مختصری ، جویای خواهرم و همچنین بقیۀ خانواده شدم . زن بسیار آرام و کم حرفی بود . گفت با خونۀ عمه کلثوم تماس بگیر . همگی اونجا هستند . پرسیدم چرا ؟ گفت : بهتره خودت تماس بگیری و بپرسی .

تلفن را قطع کردم و کمی فکر کردم . روز اول مهر ، روز تولد دختر عمه ام بود . اما اول مهر نبود که . بعد با خودم گفتم شاید چند روز دیرتر جشن تولد گرفته اند . و دوباره از خودم پرسیدم : پس ساعت چی ؟ اینها حداقل سه روز است خونه نیستند . جشن تولد که سه روز نمیشه . گوشی را برداشتم و زنگ زدم خونۀ عمه .

یه نفر جواب داد که صدایش را نشناختم . سر و صدای زیادی می آمد . گفتم گوشی را بده به حمید . بالاخره پس از لحظاتی حمید پاسخ داد . سلام کردم و پرسیدم حمید ! مامان و بابا و بچه ها خونۀ شما هستند ؟ و حمید گفت : آره . همگی اینجا هستند . پاشو بیا اینجا . بعدش آهی کشید و گفت : کمرم شکست پسر دایی ... و دیگه کلامی نشنیدم .

در تبریز ! جملۀ کمرم شکست فقط زمانی ادا میشود که کسی برادرش را از دست داده باشد . و حمید آنچه می بایست میگفت ، گفت .

و حالا این پیام روی گوشی . با توجه به اخلاق پسر عمه ام ،

دو جملۀ : راستی میدانی که آرش هم رفت ؟

و لطفا مواظب خودت باش ،

زیاد سخت نبود که بفهمم موضوع چیست .

آرش ، فوت کرده . چرا ؟ چگونه ؟ و صدها سوال بی پاسخ دیگر .

 

یکشنبه 10 اسفند 99

  • ۰۰/۰۴/۱۶
  • سایه های بیداری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی