دختر همسایه - فصل دوم
رویای وصال
قسمت پنجم :
سینی حاوی دو فنجان و یک لیوان چایی را روی میز گذاشت و بر صندلی روبروی من جای گرفت . مامان نگاهی به سینی کرد و گفت : آقا ! ( نه به مفهوم بیگانه . به مفهوم سرور ) فنجان توی کشوی کابینت داشتیم . ما چون دو نفریم ، برای همین دو تا فنجان دم دست گذاشتیم . پاشو زهرا . پاشو یه چایی توی فنجان برای ایشان بیار .
خواست پاسخ مامان را بدهد که من پیشدستی کردم و در حالی که لبخند شیطنت آمیز متقابل به لب داشتم ، گفتم : مامان جون ! ایشان نه تنها حافظۀ خیلی خوبی دارند ، بلکه از هوش بالایی نیز بهره مند هستند . من حتم دارم که به هنگام فضولی ( در پاسخ به دو کلمۀ « خوشبختانه و میمنت » که بارم کرده بود ) در کابینت ها ، فنجانها را مشاهده فرموده اند . ولی عادت دارند چایی را در لیوان نوش جان کنند . پس لطفاً نگران ایشان نباشید .
در حالی که داشت زیر چشمی مرا نگاه میکرد با سر انگشتش روی میز یک ضربدر کشید . و این یعنی اینکه : این خط ، اینم نشان . بعداً حسابت را میرسم .
از اینکه توانسته بودم با نقل قول از خودش ، کلمۀ « فضولی » را به عنوان پاسخ حاضر جوابی هایش به نافش ببندم خوشحال بودم . اما از یه طرف هم با خودم در جدال بودم که : داری چه غلطی میکنی ؟ از کی اینقدر بی ادب شدی ؟ خوشحالی ام یه لحظه هم طول نکشید و پشیمانی جای آن را گرفت .
تیری بود که رها شده بود و می بایست هر چه زودتر جو سکوت حاکم پس از این کلام را روبراه میکردم . ولی طبق معمول که همیشه استاد نگاه داشتن حرمتهاست و تغییر ناگهانی مسیر مصاحبتها و پایبندی به حفظ غرور ، پرسید :
زهرا ! قبل از شام که روی کاناپه دراز کشیده بودی ، به چی فکر میکردی که من ده بار صدایت کردم نشنیدی ؟ و با تبسمی ملایم و مهربانانه اضافه کرد : یه بار هم من و مادر را با خودت ببر توی اون افق ، ببینیم چه خبره اونجا که تو مدام به تنهایی سوار قایق خیال میشوی و میروی ؟
با اینکه همۀ حواسم پی گندی بود که چند لحظه پیش زده بودم ، سریع خودم را جمع و جور کردم و گفتم : یاد حرف دو سال پیش شما افتاده بودم . داشتم به اون فکر میکردم .
پرسید : کدام حرف ؟
گفتم : همون حرفی که در مورد مولانا گفتید .
اینکه مولانا با همۀ دانایی اش ، یک نادان کامل بود .
با تعجب گفت : من گفتم مولانا نادان بود ؟
گفتم : اوهوم . خودتان گفتید . قشنگ یادمه .
و این مقدمه ای شد تا پاسی از شب ، حتی پس از عذر خواهی مادر از اینکه وقت خوابش هست و باید برود بخوابد ، دو تایی نشستیم و او گفت و من شنیدم . نه اینکه فقط بشنوم . او میگفت و هر جمله اش بالی بود برای پرواز خیال من .
توصیفش از نادانی ، نه آن چیزی بود که در فهم من ثبت شده بود . در فرهنگ او ، هر لغتی معنا و تفسیر خاصی دارد که فقط مختص فرهنگ اوست . همانطور که تقویمش خاص خودشه . نادانی را در دو معنای مجزا به کار میگیرد که هر دو معنا در یک اقلیمند و جدا و دور از هم ، و در عین حال ، پیوسته و تنیده در هم .
نمیتوان باور کرد که یک کلمه ، دو معنای متفاوت داشته باشد و در عین حال مشترک در یک معنا و مفهوم .
مولانا را دانا میداند ، زیرا او را پیش از دیدار شمس ، عالمی بی نظیر و متکلمی بی همتا می خواند که دریایی از ذخایر علمی را با خود به همراه دارد . بی آنکه بداند دریای علم خویش را کجا بگستراند و کی و برای کی ؟
او دو کلمۀ « بی آنکه بداند » را همان نادانی مولانا و دو تشبیه « عالمی بی نظیر و متکلمی بی همتا » را همان دانایی مولانا میداند . او توضیح میدهد که مولانا پس از دیدار شمس ، در کلاس درس هیچ استادی زانوی فراگیری هیچ علمی را بر زمین نمی ساید که ما امروز بگوییم مولانا قبل از شمس ، یک بیسواد و نادان کامل بود و پس از آن ، در انواع کلاسهای درس ، آنچه را که می بایست می آموخت ، آموخت تا مولانا شود .
او نادانی مولانا را در به کار گیری آموزه هایش در مسیر غلط و دانایی وی را در مسیر پردازش شمس برای او می شناسد . مولانای پیش از شمس را همانند استری میداند که بار علم میبرد و خود نمیدانست که چیست . و مولانای پس از شمس را سوار بر همان استر علم .
انحصار طلبی و تلاش برای حفظ تعصب گونۀ همۀ حوزه های آموزه های پیشین ، کمال نادانی مولانا بود . حتی انحصار در باور تک خدایی .
وقتی در هر چیزی به وحدت برسی و تکثر را از آن باز گیری ، آرام آرام در تفکری سلطه جویانه در اندیشه فرو می غلطی و همه چیز ( تکثر ) را فدای « واحد » میکنی . و اگر نتوانی برای آن « واحد » ، تعریفی قابل فهم بیابی ، در باتلاق « معروف » خویش فرو میروی بی آنکه خود نیز آن « معروف » را بشناسی .
منزه دانستن « واحد » از همه چیز در هر دو حوزۀ ذات و صفات ؛ « واحد » مورد پذیرش را از نظر و دیدگاه فهم ، خارج ! و در منظر « نامفهوم » قرار میدهد . و قطعاً هر « نامفهومی » در « فهم » نمیگنجد . و هر آنچه در فهم نگنجد ، اجبار پذیرش بدون فهم را لازم و ضروری میکند . و این یعنی نادانی .
فرو گذاشتن « تکثر » ، یعنی جهان بدون زیبایی . اگر هر دانه گندم ، به هفتصد دانه گندم متکثر نمیشد ، اگر یک دانۀ گل ، به صدها شاخۀ گل تکثیر نمی یافت ، اگر داستان « آدم و حوا » به افسانۀ تکثر میلیاردها انسان نمی انجامید ، امروز جهان هستی مرده بود .
و اگر مولانا به تکثر خدایان دل نمی بست ، به دانایی نمی رسید .
او در تکثر اندیشه ، به دانایی رسید :
پیر من و مراد من ،
درد من و دوای من
فاش بگفتم این سخن ،
شمس من و خدای من
توی تختم دراز کشیده ام و به حرفهایش فکر میکنم .
خوابم نمیبرد
به بیداری می اندیشم
به شمس و خدایم
به پیرم
به او ...
ساعت 2 بامداد سه شنبه 29 مهر 99
- ۰۰/۰۴/۲۰