سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

  • ۰
  • ۰

دختر همسایه - فصل دوم

رویای وصال

قسمت ششم :

 

نه مادر . دلم نیامد بیدارش کنم . مثل فرشتۀ معصومی خوابیده .

هر وقت بیدار شد ، همانطور که گفتم عمل کنید لطفاً .

با پنبۀ آغشته به الکل زخم صورتش را ضد عفونی کنید .

نگذارید با آب شیر دست و صورتش را بشوید .

آب هم جوش آمد . شعله را خاموش میکنم . تا بیدار بشه سرد شده .

یادتان نرود .

حتما با همین آب ، اول دستهایش را خوب صابون بزند ، بعد صورتش را بشوید .

حمام هم بی حمام فعلاً . صورتش را با حوله خشک نکند . لطفاً

 

اینها نجوای آرامی بود که بین او و مادر رد و بدل شد .

با اینکه خیلی آهسته حرف میزد ، اما با صدای آرام بخش او بیدار شدم .

صدای باز و بسته شدن در . و سکوت مطلق .

 

گرمای دستش را هنوز روی گونه ام احساس میکنم . دیشب پس از سخنرانی مفصلش ، یهو نگاهی به من کرد و گفت : چشم بادامی شدی بچه . ( هر وقت خوابم بگیره ، این جمله را بهم میگه ) پاشو برو روی تختت دراز بکش ، آقای دکتر بیاد چشمهای خمارت را درمان کنه .

حتی برای ریختن قطرۀ چشم هم از کلمات زیبایی استفاده میکنه : « چشمهای خمارت »

کلۀ سحر قبل از رفتن به سر کارش ، برای پانسمان صورتم آمده بود . اما من خواب بودم . لعنت به من و چشمهای خمارم . حتی جرآت نکردم صدایش کنم و بگویم بیدار شدم . بیا . بیا خمار چشمهایم را درمان کن . دیر زمانیست که خماره .... خواب رفتم باز .

به صدای زنگ گوشی بیدار شدم . فَرَشتو بود . اسمش را روی گوشی « فَرَشتو » ذخیره کرده ام . معرب « پرستو » . قبلاً با نام فامیلش و پیشوند « آقا » ذخیره کرده بودم . اما این برای سال اول آشنایی بود . از سال دوم به همین نام ثبت کردم . دلیلش هم این بود که گاهی به جای « بچه » یا اسمم ، مرا « زشتو » خطاب میکرد . بار اول که مرا زشتو گفت ، ازش بدم آمد . راستش من خیلی خوشگلم . حق نداشت با این همه خوشگلی ، زشتو خطابم کند . دنبال اسمی میگشتم که تلافی کنم . صدها اسم را توی ذهنم مرور کردم . مدتها طول کشید . اما اسمی نیافتم که هم تلافی کنم و هم مودبانه باشد .

یک روز بهش اعتراض کردم و گفتم : دوست ندارم مرا با این اسم صدا کنی . پرسید چرا ؟ گفتم : چون خوشگلم . گفت : منم به همین دلیل زشتو خطاب میکنم . چون خوشگلی . چون خیلی خوشگلی زشتو . مانده بودم . آخه این دیگه چجور آدمیه ؟ کدام خنگی ، یه دختر خیلی خوشگل را ، زشتو می نامد ؟ پرسیدم چرا ؟ مگه مریضی آدمو استرس میدی ؟ با تبسمی دلنشین گفت : مریض که هستم . در این شک نکن . اما سر فرصت دلیلش را خواهم گفت .

مدتها گذشت . یک روز دو سه ورق کاغذ تایپ شده بهم داد . گفت : اینها را بخوان و نظرت را در موردش برایم بنویس . اوراق را آوردم انداختم روی میزم . حتی نگاهش هم نکردم که در مورد چی هست . دو ماهی گذشت . ولی یه بار هم در موردش از من باز خواست نکرد .

یه روز جمعه ، داشتم روی میزم را تمیز میکردم . حواسم بود که برگه های به درد بخور را دور نریزم . یهو چشمم خورد به اون نوشته ها . بالای سر برگه نوشته بود : « یاد باد آن روزگاران ، یاد باد » . همین باعث شد که بشینم بخوانم . سه چهار بار خواندمش . معلوم بود که بریده ای از یک نوشتۀ طولانیست که اول و آخرش حذف شده . اما این باعث نمیشد که از معنا و مفهوم آن بکاهد . چیزی که بیشتر از همه توجه مرا جلب کرد ، توضیحی بود که در رابطه با حس لامسه نوشته شده بود .

داستان از این قرار بود که دختر سیزده چهارده ساله ای ، در یک روز بسیار سرد زمستانی شهر تبریز ، موقعی که صبح زود برای رفتن به مدرسه ، دستش را برای باز کردن درب حیاط روی قفل آهنی در میگذارد ، از فرط سرما ، پوست دستش به قفل آهنی میچسبد و دخترک با عکس العمل سریع رهایی دستش از قفل ، باعث میشود که قسمتی از پوست سر انگشتان دستش کنده شود .

نویسنده در توصیف حالات دخترک در آن لحظه ، مینویسد : حسهای آدمی ، گاهی دقیقاً همان حسی نیست که در آن لحظه احساس میکند . مثلا وقتی دست شما به یک ماهیتابۀ بسیار داغ میخورد ، در وهلۀ اول احساس سرمای شدید و سپس احساس داغی و سوزش میکنید . در رابطه با لمس یک جسم بسیار سرد نیز ، در وهلۀ اول احساس داغی و سوختن و سپس احساس سرما و یخ زدگی میکنید . دلیلش هم خیلی ساده است . چون موقعی که دست شما با ماهیتابۀ داغ مماس میشود ، با توجه به اینکه دمای دست شما خیلی پایین تر از دمای ماهیتابه است ، در یک لحظه ، سردی دستتان به ماهیتابۀ داغ منتقل میشود . لذا شما ، اول احساس سرما و سپس در اثر دریافت گرمای بیش از حد ماهیتابه ، احساس داغی و سوزش میکنید . در رابطه با لمس جسم سرد نیز ، قضیه عکس این اتفاق می افتد . در وهلۀ اول گرمای دستتان به آن جسم سرد منتقل میشود که شما گرمای آنی و سوختن احساس میکنید و سپس با انتقال سرمای جسم سرد به دست شما ، احساس سرما و یخ زدگی میکنید .

نویسنده در ادامۀ نوشتار اضافه میکند : ما حتی در مقابل برخی پدیده ها نیز عکس العملی مخالف داریم که در عین مخالف بودن ، موافقتی بیش از حد را با خود به همراه دارد . مثلا وقتی دختری بسیار زیبا را می بینیم ، می گوییم : لامصب ( لا مذهب ) عجب خوشگله . کلمۀ « لامصب » نمیتواند صفتی برای خوشگلی باشد . اما تعریفی در عالم « منفی » برای « اثبات » خوشگلی بیش از حد است . در حالی که اگر ما فقط به بیان « عجب خوشگله » اکتفا میکردیم ، در حقیقت از تمامیت خوشگلی آن دختر ، می کاستیم . و لذا ابراز تعریف و تمجید ما ، دچار کاستی و کمبود میشد .

و سپس اضافه میکند :

میتوان زیباترین و کاملترین نوع بیان از اینگونه پدیده شناسی آگاهانه ( یا همان احساس واقعی . نه احساس لحظه ای ) را در این جملۀ « منفی » اندر « مثبت » دید که : لا اله الا هو

در حقیقت گوینده برای اثبات بسیار محکم سخن خود ، نیاز مبرم به نفی کامل آن دارد :

نیست خدایی ، به جز ( مگر ) او .

اگر گوینده فقط به این جملۀ « خدا هست » اکتفا میکرد ، تاثیر آن در شنونده ، آنقدر اندک بود که حتی امکان باور داشتن آن را منتفی میکرد . چه برسه به باوری توأم با زیبا اندیشی .

با اینکه چندین بار آن را خواندم ، فقط توانستم معنی آن را کمی درک کنم . ولی هر کاری کردم که مفهوم نوشته اش را و یا حداقل ارتباط موضوع را با خودم بفهمم ، نتوانستم . خودکار را برداشتم و زیرش نوشتم : مطلب جالبی بود . خصوصاً اون قسمتش که در رابطه با حس های آدمی بود . اما متوجه نشدم که این موضوع چه ربطی به من داشت که دادید بخوانم ؟

عصر همان روز ، برگه ها را برداشتم و رفتم منزلش . وقتی چشمش به اوراق افتاد ، چشمهایش درخشش خاصی داشت . هر وقت در موردی ، باز تاب چشمهایش را اینگونه می بینم ، بیشتر حرصم میگیرد . چطور وقتی به من نگاه میکند ، اینقدر سرد و یخ زده ؟ اما چهار تا برگۀ کاغذ اینقدر ذوق زده اش میکند ؟

اوراق را با عصبانیت انداختم روی میز غذا خوری . و در حالیکه به طرف در خروجی میرفتم ، گفتم : نظرم را زیرش نوشتم . امیدوارم خوشتان بیاید .

دستم روی دستگیرۀ در بود که دستش را گذاشت روی دستم و گفت : لطفا چند لحظه ای بنشینید ( با دست اشاره به صندلی دور میز کرد . این را هم بگویم که قبلا یک صندلی دور میز ناهار خوری میگذاشت . اما از وقتی که من به منزلش رفت و آمد میکنم ، یک صندلی نو ، مخصوص من خریده . و اشارۀ دستش به همان صندلی خودم بود ) . ناچار برگشتم و نشستم . اما عصبانی بودم و میخواستم زود حرفش را بزند تا بتونم از اون محیط خفقان آور خلاص شوم .

روی صندلی خودش ، روبروی من نشست . دو خط نوشتۀ مرا خواند و عینکش را از روی چشماش برداشت . تا حالا دقت نکرده بودم . با عینک چقدر جا افتاده و پخته به نظر می رسید . گفت : همین ؟ گفتم : می بینید که . از طرز پاسخ دادنم متوجه عصبانیتم شد . بدون اینکه حرف دیگری بزند گفت : الان اگر دوست دارید میتوانید تشریف ببرید . بیشتر از این مزاحمتان نمیشوم .

یا خدا !!!

دلم میخواست با ناخنهایم اون قسمت از صورتش را که پوشیده از ریش نبود ، تیکه تیکه اش کنم . حتی اون سینۀ پر از پشمش که پس از آخرین دکمۀ پیراهنش نمایان بود . بلند شدم . تا دم در رفتم . بعد برگشتم و با عصبانیت تمام سرش داد کشیدم : آخه این همه صبر و حوصله را از کجا میاری ؟ چطور میتونی این همه خونسرد باشی ؟ و ... یادم نیست چقدر سرش داد کشیدم و چی بهش گفتم . وقتی به خودم آمدم دیدم صندلی اش را کیپ صندلی من گذاشته و هر دو دستم را توی دستاش گرفته . مظلوم در برابر اون همه داد و فریاد من .

درون چشمهایش یک غم تو در تو . یک اندوه دور . یک درام تراژدی با هنرپیشه های مرده و خدایان مقتدر ....

لیوان آب را دستم داد و رفت یک فنجان قهوه برایم آورد . گلویم را با آب خیس کردم و فنجان قهوه را سر کشیدم . حالم کمی جا آمد .

و اینطور شروع کرد :

مدتهاست که گاهی تو را « زشتو » خطاب میکنم . گاهی نیز « بچه » و اکثراً زهرا . « بچه » خطابت میکنم ، چون از نظر سنی ، خیلی کوچکتر از منی . « زهرا » خطابت میکنم ، چون اسمت زهراست و از قضا این اسم را دوست دارم . « زشتو » خطابت میکنم ...کمی مکث کرد و به صورتم نگاه کرد . بیشتر توی چشمهایم را می کاوید . در نگاهش چنان قدرت نفوذی بود که یک آن تنم لرزید . در مقابل اون نگاه و اون چشمها اگر کوه بود فرو می ریخت . من که جای خود دارم . چشمهای عسلی زیبایش ، تمام تنم را نوازید و در نوردید . حتم دارم اگر فیلم اون لحظۀ مرا گرفته بودند ، میتوانستند از درون چشمهایم ، تسلیم محض مرا در مقابلش ، بخوانند ...

با کمی لکنت ادامه داد : تو را زشتو خطاب میکنم ، چون زیبایی . بسیار زیبا . چون خوشگلی . بیش از حد . چون ... دوباره سکوت کرد .

باورم نمیشد او این حرفها را به من میزند . باورم نمیشد او مرا زیبا و بسیار زیبا می بیند . باورم نمیشد ... دوباره دستهایم را توی دستهایش گرفت . تمام تنم از هرم دستهایش سوخت . بی اراده لبهایم لرزید . حتی گونه ام . چانه ام . تمام تنم . جانم ... وقتی به خود آمدم دیدم سرم روی شانه اش و دست نوازشش بر سرم . بی اختیار اشک از چشمهایم جاری و بغض گلویم ترکید ...

تمام تلاشش را برای آرام کردن من به کار بست . و زمانی که دست از هق هق برداشتم ، گفت : تو بشین . من برم یه قهوۀ دیگه برات بیارم .

اون روز فهمیدم چرا به من زشتو میگفت . اون روز فهمیدم اون اوراق ، چند صفحه از رمان بلندی است که خودش نوشته . اون روز فهمیدم ، حس های واقعی ما ، اون حسی نیست که در همان لحظه ، احساس میکنیم . اون روز فهمیدم که باید برایش نامی پیدا کنم نه برای تلافی و لج بازی . بلکه برای ماندگار شدنش در دلم ، جانم ...

مدت مدیدی تمام فرهنگ ها را زیر و رو کردم . تا اینکه روزی به این نام رسیدم : فَرَشتو . معرب پرستو و مشابه « زشتو » . از آن روز ، او فرشتوی من شد .

گوشی را برداشتم و با صدای کشدار : بلهههه ! الوووو ! سلاااااااااام .

از آن سوی گوشی :

سلام زشتو . سلام تنبل خان . سلام خواب آلوی خوشگل من .

گفتم : خوشششششگل ؟ با این صورت درب و داغون ؟

گفت : همیشه . با هر صورتی .

کمی مکث کرد و ادامه داد : خوبی عزیزم ؟ درد که نداری ؟

درد داشتم . خیلی هم درد داشتم .

درد او .

چرا نمی فهمید ........ ؟؟؟؟

 

6 صبح جمعه دوم آبان 99

  • ۰۰/۰۴/۲۲
  • سایه های بیداری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی