سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

  • ۰
  • ۰

عرق نعناع - فصل اول

قسمت سیزدهم

وقتی سر میز غذا رسیدم ، تنها چیزی که نظرم را جلب کرد ، بطری عرق نعناع و نشستن خانم .... روی صندلی روبرویی من بود . دو روز بود که جایش را عوض کرده بود . اما حالا دوباره روی صندلی خودش نشسته بود .

قبل از اینکه بنشینم ، از توی کمدم ، بطریهای عرق گاو زبان و رازیانه و بید مشک و یکی دو تای دیگر را که رسول با پول باد آوردۀ من ، دست به تاراج عطاری زده بود ، روی میز ناهار چیدم ، در برابر چشمان حیرت زدۀ همۀ خانمها و آقایان .

یکی از خانمها ، خوشمزگی کرد و فرمود : آخ دلم ؛ آخ سرم ؛ آخ گردنم ... و بعد هم اضافه کرد : بابا کسی نیست برای این همه درد من ، یک بطری عرق کوفت بگیرد ؟ همه زدند زیر خنده .

در حالیکه بطریهای عرق را نگاه میکرد گفت : نکنه همۀ اینها برای درمان من است ؟ رسول زودتر از همه گفت : بله . همه اش مال خود خود خودت هست . اما با شیشه سر نکشی ها ! منم مریضم . میخواهم بخورم .

خندۀ بچه ها .

و خانم ... در حالیکه همۀ ما فکر کردیم واقعاً مشکلی پیش آمده ، با آه و ناله ای که واقعی به نظر میرسید گفت : آخ انگشت کوچکۀ پام ........

خندۀ بچه ها .

رو به خانم ... کردم و گفتم : فکر میکنم این جمله دست پخت شماست ؟ نه ؟ گفت : این را که کریستف کلمب ، پانصد و اندی سال پیش کشف کرده بود ، چیز تازه ای بگو .

و باز هم خندۀ همه .

رسول گفت : چه حاضر جواب هم شده .

خانم .... گفت : امروز صبح از خودش یاد گرفتم . ...........

 

وسایلش را توی کمدش گذاشت و با ورقی کاغذ و خودکار برگشت . به غیر از من و ایشان ، هیچ کس دیگری دور میز نبود . لیوان چایی مرا برداشت . گمان کردم میخواهد چایی بریزد . اما رفت بیرون از سالن . وقتی برگشت ، دیدم ، لیوانم را تمیز شسته . تشکر کردم . یکی دو بیت نوشته بودم . پرسید : تمام شد ؟ گفتم نه . هفت ماهه که نیستی . هستی ؟ خندید .

نوشته را از من گرفت و باز عینکش را زد . پس از دو سه دقیقه ، کاغذ را به من پس داد و گفت : لطفاً شما بخوانید . و من خواندم . نه ! خوانده شدم . مانده شدم . « از طرب آکنده شدم » .

در منی و این همه ، ز من جدا ؟

......

با تو بیقرار و بی تو بیقرار

..........

سایۀ توام ، به هر کجا روی

سر نهاده ام به زیر پای تو

چون تو !!! در جهان ، نجسته ام هنوز

تا که بر گزینمش ، به جای تو

.......

بگسلم ز خویش و از تو نگسلم

رشتۀ وفا ، مگر گسستنی است؟

.......

شعله میکشد !!! به ظلمت شبم

آتش کبود دیدگان تو

ره مبند ...

بلکه !!! ره برم به شوق

در سراچۀ « غم نهان » تو ...

 

تمام مدتی که من شعر را برایش میخواندم ، بدون زدن حتی یک پلک ، اندوه دلِ آزرده اش از درون چشمان زیبا و درشتش ، میعانی از قطرات اشک را در سرازیری چهرۀ زیبا و معصومش ، به هم پیوند و در انتهایی ترین نقطۀ صورت ، از هم میگسست و همانند قطرات بارانی زلال در دامن هستیش فرو میریخت . بلوای درونش ، همراه غوغای شعر ، آهنگ آشوب می نواخت . هیچ معیاری در کلام من ، عیار اشکهای او را هویدا نخواهد نمود . سنگ محک دل من ، نه در آن روز و نه در روزها و ماههای بعد و نه امروز که هشت سال از آن روز و روزها سپری گشته ، هیچوقت قابلیت سنجش عشق طلایی او را نیافت و هیچوقت نیز نخواهد یافت . سنگ دل من ، هیچ ایرادی نداشت . عیار او بسیار بالاتر از قابلیت همۀ محکهای جهان ما بود .

او از معادن زمینی نیامده بود .

او زاییده و پروردۀ کان « زهره » بود .

او خود « زهره » بود

در حالیکه اشکهایش را با پشت دست پاک میکرد ، نوشته را از دست من گرفت و با دقت تمام ، لای دفتری که ظاهراً برای این کار تدارک دیده بود ، گذاشت . و در حالیکه از روی صندلیش بلند میشد گفت : باز هم تا دیر وقت کار خواهید کرد ؟

گفتم : چطور ؟

_ هیچ

پس برای چی پرسیدید ؟

عصری میخواستم بروم چهار باغ برای خودم یک مانتو بخرم . دوست دارم به سلیقه و انتخاب شما باشد .

با همۀ علم غیبی که در خود سراغ داشتم ، اصلاً حتی یک ذره هم به ذهنم خطور نمیکرد که چنین در خواستی از من بکند . شاید اولین بار بود که در زندگیم ، میان آره و نه ، مستأصل مانده بودم . اگر میگفتم آره ، شاید فردا باز هم چنین درخواستی از من میکرد . و اگر میگفتم نه ، شاید هیچ اتفاقی نمی افتاد و شاید هم .... نمیدانم . بعضی وقتها ، زمان ، فرصتی به انسانها برای تصمیم گیری نمیدهد و می بایست با چرخۀ خود زمان ؛ چرخید .

ادای خودش را در آوردم و با خنده گفتم : باشششششه .

فکر نمیکردم که یک باشششششه گفتن من ، اینقدر خوشحالش کند . او که همیشه و همه وقت ، رعایت احترام مرا میکرد و رفتاری بسیار متین و با وقار داشت ، عین دخترکی هفت هشت ساله یک متر به هوا پرید و گفت :

آخ جون .

و تقریباً رقص کنان از من دور شد .

 

از کارگاه با هم بیرون آمدیم . وارد فروشگاه شدیم برای زدن کارت خروج . منشی کوچولوی قشنگ من باز طبق روال ، ادای احترام کرد و باز کمی ناز و کرشمه . اما کمی کمتر از صبح . ظاهراً موعظۀ صبح من بفهمی نفهمی اثر کرده بود . با خنده از من پرسید : آفتاب از کدام ور در آمده که شما هم ، ساعت شش تعطیل کردید ؟

قبل از اینکه من فرصتی برای جواب پیدا کنم ،

خانم .... گفت :

من داشتم میرفتم چهار باغ برای خرید مانتو . چون تنها بودم ، از ایشان خواهش کردم که همراه من باشند . یک وقت این مغازه دارهای زرنگ ، سر قیمت ، سرم کلاه نگذارند و ایشان نیز قبول کردند بیایند .

این جمله ، سوزنی بود در بادکنک خیال منشی . رنگ صورتش متغیر شد و چند لحظه ای خود را باخت . اما سریع خودش را جمع و جور کرد و با خنده ای که تصنعی بودن آن کاملا آشکار بود گفت : عجب ؟ من اگر میدانستم که آقای .... در ارزان خریدن و چک و چانه زدن با مغازه دارها خبره هستند ، دیروز عصری خودم تنهایی برای خرید این مانتو و شلوار و روسری ( با دست نیز یکی یکی نشان میداد ) نمیرفتم و از ایشان خواهش میکردم که دختر کوچولویش را همراهی کند .

دو جملۀ بی تناسب با روحیۀ من ؛ که از دهان دو دختر که نصف سن مرا داشتند خارج شده بود منجر به کشیده شدن ضامن نارنجک من شد . کارت ورود و خروج را بدون رعایت هیچ ادبی به طرف منشی پرت کردم و گفتم : روی سخنم با هر دوی شماست . هر دو تا خوب گوشتان را باز کنید ببینید چی میگویم : من نه نوکر بابای تو هستم و نه نوکر بابای تو ( با انگشت هر تک تکشان را نشانه رفتم ) . نه بابای شما دو تا ، سرهنگ مافوق من است و نه من سرباز گماشتۀ منزل شما . هم شما بیخود کردید که از من درخواست کردید که با شما بیایم و هم شما بیخود میکنید که در خیالتان بگنجانید که چنین درخواستی از من بکنید . یک بار دیگر خارج از مسائل کاری با من صحبتی داشته باشید ، بی برو برگرد ، اخراج هستید .

قبل از اینکه از فروشگاه بیرون بیایم برگشتم و به خانم منشی کاملاً آمرانه دستور دادم : در ضمن ، فردا از پوشیدن این نوع پوشش در محیط کار خود داری کنید . و از مانتو شلوار معمولی استفاده کنید. 

بیچاره منشی فقط جرأت کرد بگوید : چشم .

از فروشگاه زدم بیرون . اعصابم چنان به هم ریخته بود که صد بار به خودم در مورد قبول دعوت خانم ... ناسزا گفتم . در حقیقت با قبول دعوت ایشان ، خودم را کوچک شمرده بودم و این با غرور من به هیچ وجه هم خوانی نداشت .

نمیدانم چطوری و چگونه آمده بودم . حتی یادم نبود که با اتوبوس آمدم و یا با تاکسی . وقتی به خودم آمدم که هوا تاریک شده بود و من در کنار زاینده رود قدم میزدم . هر وقت دلم میگیرد ، کارم همین است . گاهی نیز به پل خواجو میروم برای گوش دادن به آواز جوانان هنرمند اصفهانی . یکی دو نفر هستند که تقریباً هر روز آنجا آواز میخوانند و جمعیت زیادی از زن و مرد برای شنیدن آوازشان گرد می آیند . یک بار هم از یکی از آنها فیلم برداری کردم . صدای بسیار دلپذیری دارد .

ساعتها قدم زدم . بی اختیار ، افکارم به عصر و فروشگاه بر میگشت و من به زور از ذهنم خارج میکردم . اما دوباره همان افکار به مغزم هجوم می آوردند . داشتم دیوانه میشدم . هم به خودم میگفتم که کارم درست بوده و هم خودم را سر زنش میکردم برای آن همه دل شکستن و رنجاندن و بی ادبی .

میان خوب کردم و بد کردم ، گرفتار شده بودم .

« خوب کردم » غرورم را ارضاء میکرد و « بد کردم » ندامت و پشیمانیم را .

دست آخر ، خسته و کوفته و گرسنه به خانه رسیدم .

به هنگام عبور از جلوی نگهبانی ، نگهبان گفت :

این دو نفر خیلی وقت است که آنجا نشسته اند و منتظر شما هستند .

بدون آنکه حتی به آن دو نفر نگاه کنم در حال عبور گفتم :

بگذار آنقدر بنشینند تا زیر پایشان علف سبز شود .

این را گفتم و از پله ها بالا رفتم .

گوش پتو را گرفتم و پیچاندم و گفتم :

یابو ! از این به بعد ، وقتی صدایت میکنم ، جوابم را بده . خب ؟؟؟؟

 

ساعت چهار صبح پنجشنبه اول تیر ماه 1391

  • ۰۰/۰۴/۲۲
  • سایه های بیداری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی