سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

  • ۰
  • ۰

افسانه آرش

محمد - قسمت سوم 

در هر نسلی ، همواره نسبت به نسل قبلی خویش ، اختلاف نظر هایی هست که گاهی به سختی میتوان میان آن دو تعادل ایجاد کرد . محمد و پدرش ( شوهر عمه ام ) عینیتی از این موضوع بودند .

ناگفته نماند که پدرش انسانی بسیار فهیم و آگاه و باشعور و دانا بود . کارش تاسیسات و لوله کشی بود . مسئول تاسیسات یکی از بیمارستانهای مهم شهر تبریز .

اینکه روستایی زاده بود و باقی داستان ، راستش سن من به پیش از آن قد نمیدهد . اما از روزی که خودم را فهمیدم ، یادم می آید که وی انسانی با کمالات بود . شاید به دلیل تداوم برخورد روزانۀ خود با پزشکان و پرستاران و سایر کادر بیمارستان بود که خوی انسانی در ایشان بیشتر نمود میکرد . اما برای همین رفتار و کردار نیز پیش درآمدی لازم است که قطعا و حتما در ذات شوهر عمه ام موجود بود و اساسا نمیتوان گفت که رفتار ایشان ، اکتسابی از پژواک رفتار محیط کارش بود . اما میتوان گفت بی تاثیر نبوده . با همۀ این احوال ، محمد و پدرش آبشان توی یک جوی نمیرفت و تقریبا همیشه سر هر چیزی اختلاف نظر داشتند .

البته امروز که در این رابطه می اندیشم ، می فهمم که در بیشتر اوقات ، حق با شوهر عمه ام بود و محمد یکه تازی میکرد . با این حال چون خود من نیز در منزل با یه همچین مشکلی دست و پنجه نرم میکردم ، لذا محمد را محق میدانستم .

داستان اختلاف پدر و پسر به آنجا ختم شد که محمد پس از گرفتن مدرک سیکل ( فکر کنم سوم راهنمایی آن موقع ) برای دور شدن از این نزاع و بگو مگوی همیشگی ، اقدام به ثبت نام در نظام نمود . شوهر عمه و عمه تمام تلاششان را برای منصرف کردن محمد به کار بستند . اما نتیجه به نفع محمد خاتمه یافت و وی برای دورۀ آموزشی عازم تهران شد . یادم هست آن موقع برای من بیشتر از همه سخت میگذشت .

محمد نازنینم از من دور شده بود و من در سن و سال و موقعیتی نبودم که بتوانم برای دیدنش به تهران بروم . اما هر بار که مرخصی می آمد ، مثل دو تا مرغ عشق هجران دیده ، همدیگر را چند روزی می نواختیم . در همان چند ماه اول آموزشی ، اخلاق محمد به کلی عوض شد . رفتارش پخته تر و مردانه تر و هیکل ورزیده اش دو برابر قبل و زور بازوانش بگو صد برابر . وقتی نگاهش میکردم ، به داشتن پسر عمه ای همچون او افتخار میکردم و از اینکه میدیدم خوشحال و خندان است ، به وجد می آمدم .

حتی اینقدر این پسر خوش اخلاق و مهربان ، خودش را در دل من جا کرده بود که او را الگوی خود قرار داده بودم و با خود می اندیشیدم که : منم به او خواهم پیوست . درسم که تمام بشه در نظام ثبت نام میکنم و راهی تهران میشوم . اونوقت دیگه چیزی مانع جدایی ما نخواهد شد .

بیشترین کسی که از دوری محمد آسیب دید ، شوهر عمه ام بود . شوهر عمه ام ، محمد را خیلی دوست داشت . یادم هست ، گاهی شبها که با حمید و سایر پسر عمه ها در منزل آنها بودیم و تا پاسی از شب به مسخره بازیهای دورۀ نوجوانی می پرداختیم ، ناله ها و گریه های شوهر عمه را می شنیدم که در تاریکی شب دور حیاط می چرخید و زار میزد .

من تا به حال هیچ پدری را اندازۀ شوهر عمه ام ، وابسته به پسرش ندیدم .

مادر چرا ؟ اما پدر نه !

معمولا مادرها از دوری فرزندانشان ، خصوصا فرزند پسر ، دچار غم و غصه میشوند .

اما در خانۀ آنها ، اوضاع بر عکس بود .

ادامه دارد

سه شنبه 12 اسفند 99

  • ۰۰/۰۴/۲۴
  • سایه های بیداری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی