دختر همسایه - فصل دوم
رویای وصال
قسمت نهم :
« شادی و غم منی ، به حیرتم
خواهم از تو ...
در تو آورم پناه
موج وحشی ام که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه ... » ( 1 )
گامی به پیش و سپس گامی به پس .
دانه دانۀ تنت ، طربناک می رقصند در فضای بی وزنی ها
« چو رقص سایه ها در روشنی ها » ( 2 )
نمی دانی کی آید و چگونه ؟
فقط می آید با تمام حجم خویش
در تمام خیال تو
همانند موج دریا
ماسه های ساحل را .
آرام ! امواج او
وحشی ! مدّ نگاه تو
ماه به کار خویش
صخره های استقامت اما
کوبیده درهم
پای کوبان ! دانه دانۀ تنت
تسخیر ساحل
و
تمام است کار تو
گسترده حریف حریر موج خویش بر سرزمین دیبای جان تو ...
مادر به ساعت خواب خویش در خواب شد و من و او همچون شبهای پیشین در گفتگو . آرام میگفت و مواج می شنیدم که چندیست زدوده هر آرامی ز من .
هدیه اش ( کتابی که برایم خریده بود ) را پیش رویش گشودم و گفتم :
اِقرَأ
تر نمیکند سر انگشت خویش بر اوراق من .
به لطافت فراز میکند هر ورق از جانم را و فرو مینشاند بر ورق پیشین .
به جستجوی چیست او ؟
چه میخواهد از اوراق ناخواندۀ پیشین و پسین من ؟
حتی صدای ورق ورق شدنم را نمی شنوم .
فقط کنده میشود از جانم هر ورقی به دنبال ورقی دیگر .
به چشمهایش نگاه میکنم .
آرام و صبور .
سرش را بلند میکند .
و در نگاهش :
نترس کوچولوی من !
دارم اوراقت میکنم .
نه برای ویرانی .
شمارگان اوراقت به هم ریخته .
سامانش میدهم ،
صحافی هم میکنم تو را .
با درون مایۀ اندیشه ها و جلدی نفیس .
حروف چینی هم میکنم گاهی .
برخی از حروفت مأنوس نیست .
یعنی مال تو نیست .
ناشر پیشین دست برده در جان ابجدت .
اضداد را تشدید و احباب را زدوده بی مروت .
یک جاهایی هم حباب افزوده بی انصاف .
آرام باش زشتوی من ...
« همه میدانند
که من و تو از آن روزنۀ سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن دورترین شاخۀ بازیگر نور
سیب را چیدیم
.
.
سخن از سستی پیوند دو نام
و همآغوشی « اوراق » کهن دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت تو و
بوسۀ مهر من و سوخته لبهای تو است
سخن از پچ پچ ترسانی یک ظلمت نیست
سخن از بازترین پنجرۀ روز خوشست
و هوایی تازه
و زمینی که ز کِشت دگری بارور است » ( 3 )
دستهایش را همچون برف پاک کن خودرو در مقابل چشمانم تکان میدهد و می پرسد : کجایی بچه ؟
چرخهای آسیا را آب برد
جمع مستمع را خواب برد ؟ ( 4 )
به خود می آیم : ها ؟ نه ! گوش میدادم . تقصیر من نیست .
هوش می ربایی از آدم وقتی شعر می خوانی .
با تبسمی دلنشین :
مگر تو هوش هم داشتی و ما بی خبر ؟
ناخودآگاه آب لیوان بر صورتش به تلافی آزار شیرینش .
و او اما نه سعی خویش بر زدودن آب از چهره
که با آسیتین پیراهنش ،
اوراق خیس کتاب را
و با لبخندی دلنشین تر از پیش :
هدیه ات را خراب کردی « بانو »
و کلمۀ « بانو » نهایت آزردگی اوست از من ... . .
در تمام مدت پانسمان حرفی نزد . دستهایش را با الکل ضدعفونی کرد . صورتم را به آرامی با الکل تمیز کرد . پماد را با دستهای مردانه اش به صورتم مالید . و مردانه از غرورم در قبال تخریب جانش ( کتاب را بیش از جانش دوست دارد ) دفاع کرد و آزردگی خویش از خویش بر ادای « بانو » مشهود بود در چشمهای عسلی جوانش در سیمای پیرش . و بدون اینکه سوال کند ، چراغ اتاقم را خاموش کرد و رفت .
صدای بسته شدن در ورودی ، آخرین نشانه از نشانه های او را در خانه به فراموشی شب سپرد و سکوتی سنگین . با فردایی نامعلوم شاید ...
( 1 ) = فروغ فرخزاد – نغمۀ درد
( 2 ) = سیاوش کسرایی – رقص ایرانی
( 3 ) = فروغ فرخزاد – فتح باغ – با اندکی دستکاری
( 4 ) = مولانا – دفتر اول – آن یکی آمد در یاری بزد
سحرگاه پنجشنبه 15 آبان 99
- ۰۰/۰۴/۲۹