سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

آخرین مطالب

۴۳ مطلب با موضوع «دلنوشته های بلند» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

کِش تُنبان

کِش تُنبان

 

نمیدانم شنیدید یا دیدید ، قدیم دختران و پسران

از اون شلوارهای مامان دوز ( پیژامه ) می پوشیدند که تُنبانش می نامیدند .

که کمر آن با نوعی کش مخصوص

کش اندود ( لغت جدیده - الان اختراع کردم ) میشد .

این کشها شبیه ریسمان بودند که نازکی و کلفتی آن

بستگی به سن و مقاومت کمر اون دختر یا پسر داشت .

یعنی اگر بچه و کوچکتر بودند

از کش نازکتر و ملایمتر استفاده میشد تا کمر اون بچه خش نیفتد .

در اثر مداومت در بالا و پایین کشیدن شلوار ( دبلیو سی )

و همچنین شستشو

کش مذکور دیگه اون حالت ارتجاعی اولیه را نداشت

لذا گاهی به هنگام بازی و تفریح

شلوار لاکردار ، خودبخود اقدامی نابخردانه میکرد

و به سمت پایین طی طریق می فرمود .

بماند که گاهی نیز بچه ها از روی شیطنت

شلواری را که سازۀ آن

استحکام اولیۀ خود را از دست داده بود

وسط یک بازی شیرین

به منهی الیه بی شرمی هدایت میکردند

و اون بچۀ « بر باد رفته » آبرو

تا چند روز ، همش مهتابی میشد در خانه

و اصلا علاقه به آفتابی شدن در کوچه را نداشت .

حالا همش چشمتان را بُراق نکنید به اینکه وسط داستان

از یکی از این فجایع پرده برداری شود

و شما با حادثه و فاجعۀ 18 + سپتامبر مواجه شوید .

خجالت بکشید از خودتان .

اینها همشون یه مشت بچه اند ، بچه ، می فهمید ؟ ؟؟؟؟؟

بگذریم ......

داستان عاشقانه های برخی از ما نیز

شباهت زیادی به این « کش تنبان » دارد .

اولش چنان سفت و محکم است

که گاهی کمر شلوار عاشقانۀ خود را کمی پایین می کشیم

و با سر انگشتانمان

نقش و نگاری را که کشش کش

روی شکم مبارکمان به ودیعه گذاشته

آرام می مالیم و از خوش آیندی که نصیبمان می شود

نیشمان تا بنا گوش باز میشود

و زرت و زرت لبخند ژوکوند تحویل می دهیم

روزها و هفته ها و گاهی ماه های اول

چنان شیرین و شهد آلود میگذرد که شب و روزمان یکی میشود

و راستش گاهی پدر صاحب بچه در میاد .

و حتی در این شیرینی خوری گاهی چنان افراط میکنیم

که دندانهای شیری ما آسیب می بیند

و چه شبها که تا صبح ، درد شیرین دندان را به جان میخریم

و در رویای در آوردن دندانهایی از جنس کروکودیل

برای بلعیدن عشقمان در سر می پرورانیم .

شمعها به سقاخانۀ کافی شاپ می بریم و

نذرها به پا میکنیم و قهوه ها میخوریم و

فنجانها به سر میکنیم

و اعتکافی عظیم در فال قهوه به پا میکنیم

که حتی خانم « مارپل »

با همۀ ظرافتی که در گرفتن دستگیره فنجان داشت

چنین هنری در گوه خوری نداشت .

ساعتها و روزها پارکها را متر میکنیم

دریغ از ارائۀ آماری درست به شهرداری ذلیل شده .

سینمای عباس آباد را بگو

که چه شاعرانه دو تایی پای فیلمی می نشینیم

که سانسورچی گاریچی چنان به مِقراضِ « چینی »

قراضه اش کرده

که تنها چیزی که از فیلم یادمان می ماند : قشنگ بود نه ؟

با لبخندی ملیح و شاعرانه و عاشقانه . ای جووووووووووونم .

بستنی و فالوده را فراموش نکنیم

که چطور وقتی صندوق دار بهای آن را طلب نمود

یک ساعت تمام همۀ 9 سوراخ بدنمان را گشتیم

و اسکناسی اندازۀ تنخواه اون یارو نیافتیم

و درست زمانی که

مثل کرم شب تاب نور می فشاندیم از هر منفذ تن

دوست دخترمان به دادمان رسید

و یواشکی کارت مسروقۀ عابر پدرجانشان را در دستمان نهاد

و آنقدر یواشکی که

هر دو قبیلۀ « قیس » و « لیلی » از آن باخبر شدند .

ولی ما که از رو نمیریم هرگز .

عوض این یواشکی

یک بار هم من در دربند ، لواشکی برایش خریدم .

این به اون در از طرف من دربدر .

و تازه اینکه بار اول نبود .

در داستان پیتزا نیز چنین رونمایی آبرومندانه ای

از آبروی نداشتۀ من شده بود .

تا فراموش نکرده ایم یادی هم بکنیم از روز تولدمان

و آن کادوی عطر و اودکلنی که او از اتاق داداشش کش رفته بود

و من از روی میز آرایش « آجی » جونم .

و اما

دیری نمی پاید که این کش لامصب ور می آید

و هر روز هی گشاد و گشادتر میشود

تا جایی که باید هر دو دستمان مدام به شلوارمان باشد

تا یهویی پرده از .... مبارکمان برندارد و بی آبرو نشویم .

هر چند که اونجا هیچ ربطی به « رو » ندارد

و ما بیخود ...... را پاره میکنیم

تا آن را به رو ربط دهیم و حفظ « آب » کنیم .

اما چون همیشه با خود « رو در بایستی » داریم

لذا حتی اگر اون « کش » لامصب پاره شود

با چنگ و دندان هم که شده

پاس شلوار به پا میداریم و

بسی خرسند و خشنودیم که عاشقیم ، عاشق . می فهمید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

پنجشنبه 16 آذر 96

 

 

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

دسته جارو

دسته جارو

 

آبدارخانۀ تحریریه با مش حسن آبدارچی گپ و گفتی داشتیم

که خبر چین سروش از لای در سرک کشید و گفت :

میرزا ! یه نفر توی اتاقت منتظرت هست .

گفتم : کیه ؟

گفت : من چه بدانم . پاشو برو خودت ببین .

گفتم : تو چطور خبر چینی هستی که نمیدونی کیه ؟

ابرو گره زد و گفت : لا اله الله

میرزا به خاطر ریش سفیدت احترام میگذارم

من خبر «نگارم » نه خبرچین .

گفتم : آره ارواح عمه ات !

بابا بزرگت با اون همه دبدبه و کبکبه

در دولت سرایش

یک « نگار » هم توی آستین نداشت

تو که جای خود داری .

از در اتاق که وارد شدم

دیدم رخساره خانم همسر مرحوم عباس کلوچه روی صندلی نشسته .

پیرزن تا مرا دید همۀ وزنش را روی عصایش گذاشت

تا بتواند به احترام من از جا بلند شود .

خیز بر داشتم و دست بر شانه اش گذاشتم و گفتم :

خجالتم نده رخساره خانم

بفرمائید بنشینید لطفا .

پشت میز روی صندلی لم دادم و از احوالش پرسیدم

و از پسرش جواد نعره .

پیرزن آهی کشید و گفت :

دست روی دلم نگذار که خون است .

جواد سالی شش ماه حبس است و شش ماه ور دل من .

راستش برای تظلم پیش شما آمده ام .

آخه مش عباس تا زنده بود میگفت :

میرزا اگر نباشد ، همۀ اهالی این محل ول معطلند .

راست هم میگفت خدا بیامرز .

خلاصه کنم میرزا .

امروز صبح رفتم از این قصابی سر خیابان

که اسمش را گذاشته سوپر گوشت طرلان

کمی گوشت و ماهی بگیرم .

اصغر گودزیلا دستش بند بود .

به شاگردش غلام خوش چشم اشاره کرد

که حاج خانم را راه بینداز

غلام جارو توی دستش بود و داشت مغازه را جارو میکیرد .

جارو را گوشۀ مغازه پشت در گذاشت

و مقداری گوشت برایم کشید .

بعد دو تا ماهی برداشت که برایم پاک کند .

من اعتراض کردم که غلام تو باید دستهایت را می شستی

بعد دست به گوشت و ماهی میزدی .

آخه ننه !!!

من این گوشت و ماهی را که برای سگ نمیبرم که .

ناسلامتی می خواهم اینها را بخورم .

میرزا چشمت روز بد نبیند .

این غلام خوش چشم چنان قشقزقی به پا کرد که نگو و نپرس .

گفتم : آخه حرف حسابش چی بود ؟ شما که بیراه نگفتید .

گفت : دو تا پایش را توی یک کفش کرده بود که دسته جارو تمیز است

و من بیخودی پا توی کفشش کردم و بهش توهین نمودم .

هر چی من برایش آیه نازل کردم که دسته جارو نمیتواند تمیز باشد

و نباید با دستهای کثیف به گوشت و ماهی دست میزد

توی کتش نرفت که نرفت .

آخر سر هم با کلی فحش و بد و بیراه

مرا از مغازه پرتم کرد بیرون .

میرزا ! اینکه برای یه حرف حق این همه فحش شنیدم بماند

می ترسم این حرف و حدیث به گوش جواد برسه و خون به پا کنه .

تو رو خدا یه کاری بکن .

انگشت تفکر به چانه زدم و در اندیشه ، که چه کنم ؟

که یهو در باز شد و

خبر چین سروش کله اش را از لای در داخل اتاق نمود و گفت :

میرزا ! پاشو بیا که اون پایین قیامت به پاست .

گفتم : چی شده مگه ؟

گفت : پاشو بیا خودت ببین .

جواد نعره زده توی قصابی اصغر گودزیلا

ساطور اصغر را گرفته و زده سه انگشتش را قطع کرده

بعد دسته جارو را از ماتحت غلام خوش چشم زده

بیست سانت از دهانش زده بیرون .

یه سر دسته جارو توی شلوار غلام گیره

یه سر دیگه اش عین بیرق یزید از دهانش زده بیرون .

غلام بیهوش کف مغازه افتاده

اصغر گودزیلا هم انگشتهای بریده اش را توی دستش گرفته

عین بچه ها لابه میکند

و از همه بدتر

جواد نعره ، نعره میزند که :

مادر منو با اردنگی از مغازه بیرون میکنید بی شرفهااااااااااااااا ؟

رخساره خانم غش کرد افتاد کف اتاق .

و من در این فکر که :

دسته جارو دیگه واقعا کثیف شد ......

دوشنبه 2 بهمن 96

 

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

مجسمۀ بودا

مجسمۀ بودا

 

مادرم زنگ زد و پرسید : پس تو کجایی ؟

مگر قرار نبود امروز مرخصی بگیری ؟

یادت رفته امروز عروسی پسر دائی ات هست ؟

گفتم : مادر عزیز ! چیزی نمانده برسم خانه .

یه دوش میگیرم و زود می آیم .

گفت : عجله کن پس .

و من : چشم مادر .

.................................

رفتم سر کمد لباسم .

دنبال پیراهن سفیدم می گشتم . نبود .

یادم آمد دیروز توی حمام در آوردمش .

و احتمالا مادر ندیده تا برای ماشین لباسشویی لقمه بگیرد .

تشت را گذاشتم کف حمام .

سریع شستمش .

آوردم انداختم روی بند رخت توی بالکن

تا من دوش می گیرم خشک بشه .

................

دوش گرفتم و از حمام زدم بیرون .

تشکچه مخصوص اطو کشی مادر گرام را با اطو حاضر فرمودیم .

بدو بدو رفتم طواف پیراهن .

چشمتان روز بد نبیند .

پیراهن سفیدم به لطف همسایه بالایی که کولرش بدون پوشک بود

ش...ش مالی شده بود .

قطره های آب اول روی دیوارۀ بالکن

و سپس با پرشی منظم روی پیراهن نازنین من

پیراهن سفیدم را یوز پلنگی نموده بود .

اعصاب نداشته ام بهم ریخت .

پیراهنم را توی دستم گرفتم و رفتم در خانۀ همسایه بالایی .

زنگ الباب فرمودیم

و دختر لوس همسایه که انگار سیمش به سیم زنگ در وصل بود

در عرض دو ثانیه در آستانۀ در ظاهر شد .

گفتم : مادرت منزل هستند ؟

گفت : بله . امرتان !

گفتم : صدایش کنید لطفاً .

از همان دم در انفجار عظیمی با عنوان مادررررررررررررررررر از حنجرۀ مبارکش خارج شد .

این « زال » و « سام » که توی قصه ها پر طاووس آتش میزدند

و به چشم بر هم زدنی « سیمرغ » حاضر میشد

اصلا غلط کردند در مقابل این مادر و دختر .

آستانۀ در ، طوری با هیکل ظریف مادر پر شد

که دختر مجبور شد از زیر بغل مادر

قیافۀ مبهوت بنده را تماشا بفرمایند

البته با نیشخندی مضحک .

بی مقدمه گفتم : خانم محترم ! ببینید آبریزش کولر شما

چه بلایی سر پیراهن سفید بنده آورده ؟

و ایشان : خب ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفتم : خب نداره خانم محترم !

الان چه خاکی به سرم کنم من ؟

گفت : خاک دو الکه

می خواستی پیراهنت را زیر کولر ما پهن نکنی .

ما که نمی توانیم به خاطر پیراهن تو کولرمان را خاموش کنیم .

گفتم : ..................

اصلا ولش کنید بقیۀ داستان را ..........

پیراهن و عروسی بخوره توی سرم .

الان ساعت 11 شب است

پدرم با گذاشتن سند توی کلانتری

بنده را از بازداشت در آورد .

وقتی چند نفر دارند همدیگر را میکشند ، به 110 زنگ میزنی

معمولا بعد از آمبولانس بهشت زهرا سر میرسند

فقط تعجبم در این است

که چطوری در عرض 3 دقیقه سر رسیدند

و بنده را به جرم مزاحمت برای همسایه ، بازداشت فرمودند .

خدائیش جای تقدیر دارد .

.......................................

الان ساعت 2 نیمه شب است

و من روبروی مجسمۀ بودا نشسته ام

و دارم دعای جوشن کبیر می خوانم .

به جان خودم .

دروغم چیه ؟

جمعه 24 شهریور 96

 

  • سایه های بیداری