سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

آخرین مطالب

۴۳ مطلب با موضوع «دلنوشته های بلند» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

فصل پاییز

 

فکر میکنم امروز دلم گرفته بود

 

و احتمالاً خیلی هم گرفته بود

 

چون چهار لیتر خنده توی حلقم ریختم ، ولی باز هم باز نشد .

 

گویا هر چیزی خاصیت خودش را از دست داده . حتی خنده !

 

اون قدیمها ، خنده ها هم معجزه میکردند .

 

یادم هست وقتی مادرم می خندید ،

 

چهار تا کوچه آن طرفتر هم همسایه ها صدای خنده هایش را

 

می شنیدند . نه اینکه مادرم بلند بلند میخندید . نه !

 

خنده ها واقعاً خنده بود . چون از ته دل بود .

 

چون از سر نشاط بود . چون ....

 

 

بگذریم .........

 

 

با خودم گفتم به یاد دوران دبستان ، فصل پاییز را تعریف کنم .

 

یادم هست که معلم پنجم ابتدایی موضوع انشاء را اینطور روی

 

 

تخته نوشت : فصل پاییز را تعریف کنید .

 

 

و همه چهل و چند نفر دانش آموز کلاس ما ، فردای آن روز

 

با ورقه ای در دست که فصل پاییز را به زور در آن گنجانده بودیم

 

وارد کلاس شدیم .

 

 

سید ابراهیم هاشمی انشایش را اینطور نوشته بود :

 

 

فصل پاییز فصل برگریزان است .

در فصل پاییز برگ درختان می ریزد .

در فصل پاییز برگ درختان زرد میشود .

فصل پاییز .............

 

 

نوبت خواندن انشای من شد .

 

 

گویا کمی می لرزیدم وقتی پای تخته رفتم .

معلم گفت : ها ؟

نکنه باز انشایت را ننوشتی که اینطور مثل بید میلرزی ؟

حتماً بهانه ای نیز تراشیدی برای تنبلیت ؟

 

مقابل تخته سیاه ایستادم .

نگاهی به همکلاسی هایم انداختم .

آرام و مسلط به خود

 

گفتم : آقا اجازه ؟ انشایم را بخوانم ؟

 

 

معلم ! نگاه عاقل اندر سفیهی بر من نمود و گفت : بخوان

 

 

و من اینطور خواندم :

 

 

حاج صادق مرد نازنینی است .

 

حاج صادق صاحب کارخانه ای است که پدرم در آنجا کار میکند .

 

کارخانه حاج صادق ، کارخانه حوله بافی است .

 

پدرم صبحها وقتی هنوز هوا تاریک است به کارخانه حاج صادق میرود

 

و شبها بعد از غروب آفتاب به خانه بر میگردد .

 

پدرم در آنجا حوله می بافد .

 

حاج صادق مرد نازنینی است .

 

حاج صادق هر سال مهر ماه برای فرزندان کارگران خود همه چیز

 

میخرد . کفشهایی که الان به پای من است ، از بازار کفاشان

 

خریدیم . البته صاحب مغازه آشنای حاج صادق بود و به سفارش

 

ایشان به من و خواهرها و برادرانم کفشهای نو داد .

 

پدرم وقتی دست نوشته حاج صادق را به مغازه دار داد ،

 

مغازه دار دست خط را بوسید و توی کشوی میزش گذاشت .

 

بعد هم رو به ما کرد و گفت :

 

هر کفشی را که دوست دارید انتخاب کنید . خدا به حاج صادق

 

برکت عنایت کند .

 

 

پیراهن و شلواری را هم که هم اکنون به تن من مشاهده میکنید

 

از مغازه دیگری که حاج صادق به آن سفارش کرده بود خریدیم .

 

آنجا نیز مغازه دار دست خط حاج صادق را بوسید و توی کشوی

 

میزش گذاشت . من و خواهرها و برادرانم همگی ، هر لباسی را

 

که دوست داشتیم انتخاب کردیم . البته پدرم کمی سخت

 

میگرفت . در رابطه با قیمت لباسها .

 

اما مغازه دار به پدرم گفت :

 

آقا ! بچه ها را در تنگنا قرار نده .

 

حاج صادق خودش قبلاً سفارش کرده که هر کسی را که من به

 

مغازه ات میفرستم ، بگذار اجناسی را که خودشان دوست دارند

 

انتخاب کنند و به هیچ وجه هیچ جنسی را به بندگان خدا تحمیل

نکن .

 

و ادامه داد :

 

بگذار بچه ها هر چه را که دوست دارند انتخاب کنند .

 

چون رضایت بچه ها ، رضایت حاج صادق است .

 

معلم ترکه معروف خود را روی میز کوبید و گفت :

 

فکر کنم موضوع انشاء ، فصل پاییز بود ، نه فصل حاج صادق !

 

بچه ها زدند زیر خنده

 

با همان آرامش قبلی گفتم : به آنجا هم میرسیم .

 

کمی صبر کنید .

 

 

و ادامه دادم :

 

 

حاج صادق مرد نازنینی است .

 

امسال حاج صادق برای کارگرانی که هنوز کنتور برق برای خانه

 

خود نخریده بودند ، از اداره برق ، انشعاب برق خرید . من چند روز

 

است که خیلی خوشحال هستم . چون دیگر نیازی نیست که زیر

 

لامپای نفتی کور مال کور مال مشق شبانه ام را بنویسم .

 

خواهرها و برادرانم نیز خیلی خوشحالند . چون خانه ما نیز به

 

همت و عنایت حاج صادق ، صاحب برق شد .

 

مادرم نیز این روزها خیلی خوشحال است .

 

با دست خطی دیگر از حاج صادق ، با پدرم راهی بزازی شد و

 

کلی پارچه برای لحاف و تشک و بالش خرید .

 

من چندین شب است که با لحاف و تشک و بالش نو ، شبها را به

 

صبح میرسانم و باور کنید صبحها با نشاط عجیبی از خواب بیدار

 

میشوم .

 

امسال فصل پاییز برای ما برگریزان نبود

 

گلریزان بود

 

البته هر سال فصل پاییز به برکت وجود نازنین حاج صادق

 

برای ما گلریزان است . اما امسال حاج صادق نازنین با خریدن

 

انشعاب برق برای خانه ما ؛ همه ما را خوشحال نمود .

 

فصل پاییز ، فصل گلریزان است

 

فصل پاییز فصل حمایت حاج صادق نازنین است .

 

فصل پاییز ، فصل مروت و مردانگی و نیکی است .

 

فصل پاییز ، فصل حاج صادق هایی است که خاطرشان هیچ وقت

 

از یادم نخواهد رفت .

 

 

...................

 

امروز دیدم پسر همسایه توی راه پله گریه میکند

 

نشستم بغل دستش و با دلجویی جویای گریه اش شدم

 

گفت : اداره برق دیروز برق خانه ما را قطع کرده .

 

گفتم : چرا ؟

 

گفت : چون بابام نتوانسته قبض برق را پرداخت کند .

 

چون بابام مریض است و مدتی است نمیتواند سر کار برود

 

صاحب خانه نیز گفته تا آخر هفته ، خانه را خالی کنیم .

 

منم دیشب توی تاریکی نتوانستم مشقهایم را بنویسم .

 

 

...................

 

 

یاد حاج صادق و حاج صادق ها بخیر

 

سرمایه دار بودند

 

خیلی هم سرمایه دار بودند

 

و سرمایه اصلیشان مردانگی و مروت بود

 

خوب شد که حاج صادق زودتر فوت کرد

 

و این اداره برق ......... را ندید .

 

خوب شد که حاج صادق زودتر فوت کرد و ..............

 

...................

 

معلم : ورقه انشایت را بیار اینجا

 

من : ورقه را روی میز معلم گذاشتم

 

معلم : نگاهی به ورقه و نگاهی به من

 

و اینطور نوشت :

 

به دلیل رویت نشدن انشاء ، نمره نیز نامرئی می باشد .

 

..................

 

چیزی روی ورقه ننوشته بودم . انشایم را از حفظ خوانده بودم .

 

دوشنبه 6 مهر 94

 

 

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

شاخه ای گل

گفتم : کم پیدا شدی بانو . وجودتان کیمیا شده .

چند وقتی هست که سعادت دیدار میسر نیست .

گفت : و اگر میسر میشد ، به دیدنم راغب بودید ؟

گفتم : مشتاقانه و شتابزده .

گفت : حالا حاصل شد . بشتاب .

نگاهی به چشمهایش نمودم . دیدم باز درون دیدگانش غم لانه کرده .

سرش را پایین انداخت .

گویا نشانگر موس نگاهم بر سیمای مونیتور ماهگون شب 14

اینچی اش ، همچون لکۀ ابری ناخواسته بود و او ........

هر دو لحظاتی ساکت شدیم .

آمدم چیزی بگویم که او زودتر از من شروع کرد .

کلمه اول در میان لبهایم ماسید و کلمات بعدی را فرو خوردم

و او نیز یک لحظه همان کرد که من نمودم .

گفت : شما بفرمائید

گفتم : حق تکلم با خانمهاست

خندید

گفت : حق تقدم ؟ یا حق تکلم ؟

گفتم : تقدم در همه چیز . حتی تکلم .

گفت : همه چیز ؟

گفتم : بله

گفت : حتی در عشق ؟

....................................

جادۀ دست یابی و ورود به شهر رویاها و آرزو های یک زن  ،

تنگناها و گلوگاهها و پیچ و خم هایی دارد

که اگر مسافر نا آشنای سرزمین وی باشی ،

و کمی نیز نا آشنا به علائم راهنمای جاده

بی شک

گلهای شاداب کنار جادۀ زندگی وی را

زیر چرخهای شتاب عبور و گذر خویش

له کرده

و 

به ژرفای دره خواهشهای نفسانی سقوط خواهی نمود .

عشق یک زن

لطیف ترین ، زیباترین و پیچیده ترین ،

پیچ و خم گردنه های این جاده است .

.........

بی هیچ جوابی داشتم نگاهش میکردم

گفت : نگفتید !

گفتم : بله . حتی در عشق .

گفت : پس انتظارم بیهوده است

گفتم : انتظار برای چه ؟ برای که ؟

گفت : برای تقدم کلام عشق از زبان کسی که معتقد است

که خانمها حتی در بیان عشق نیز حق تقدم دارند .

با این شرایط

همان بهتر که دیدار من برای بعضی ها میسر نباشد .

حتی مشتاقانه .

.........

تناقض در گفتارم را چنان مودبانه مثل پتک بر سرم کوبید که

حتی جاده عبور و وصول رویاهای خودم را نیز گم کردم .

چه برسد به شاهراه خیال او ................

یادم باشد دفعه بعد که دیدمش

این دهان صاحب مرده را گِل بگیرم و حرفی نزنم

ها !!! دهانم را گِل بگیرم و در دستم شاخه ای گل ..........

 31 مرداد 94 



  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

ماکارونی

به ندرت اتفاق می افتد که از مطالب و نوشته های دیگران استفاده و یا کپی کنم . مگر اینکه بخواهم به موردی استناد کنم . مثلا بخواهم در میان نوشته هایم به شعری از حافظ و یا مولانا و یا مطلبی آموزنده از کلام نویسنده ای رجوع کنم . که در آن صورت نیز معمولا منبع مورد نظر را معرفی میکنم . اما همیشه یا تقریباً همیشه ، اکثر نوشته ها از خودم می باشد . این را گفتم بدانید که هیچ وقت سارق نوشته های دیگران نیستم و نوشته های مردم را به عنوان نوشتۀ خودم قالب نمیکنم .

و اما « مقلی » :

دقیقاً یادم نیست ماکارونی از چه زمانی بین مردم ایران به عنوان یک غذای روزانه و هفتگی و ایده آل مد شد . شاید خیلی پیش از سن و سال من این غذای ایتالیایی سر سفرۀ مردم ایران آمده بود . اما به طور حتم و یقین بین خانواده های کم بضاعت نبوده و به احتمال زیاد خانواده های مُتَمَوّل و فرنگ دیده و یا خانواده هایی که دوست داشتند پُز داشتن غذاهای فرنگی را در سفرۀ خود به دوستان و آشنایان خود بدهند ، از اولین کسانی بودند که توانستند ماکارونی را به عنوان وعده ای از غذای هفتگی در برنامۀ غذایی خود بگنجانند .

در هر حال فکر کنم که شش هفت سالم بود که مادرم برای اولین بار با یک وعدۀ ناهار ، سفرۀ ما را با ماکارونی رنگین فرمودند . اما از آنجایی که به چنین غذاهایی عادت نداشتیم و غذای همیشگی ما همواره آبگوشت بز باش و دُلمه و کوفته و آش رشته و کوکو سبزی و کتلت و گاهی نیز برنج ( پلو ) بود ، لذا خانوادۀ پر جمعیت ما چندان روی خوشی به این غذا نشان ندادند و یادم هست که بقیۀ افراد خانواده با اکراه و گره زدن سگرمه ها آن روز ناهار را کوفت میل فرمودند . اما از آنجایی که من همیشه زیر بار زور نمیرفتم و همچنین به دلیل شبیه بودن ماکارونی به کرمهای خاکی باغچۀ حیاطمان ، اینجانب نه تنها آن روز ، بلکه دفعات بعدی نیز از خوردن ماکارونی سر باز زدم و تقریباً میشد گفت که با ماکارونی نخوردنم ، یه جوری برای خودم سوپرمارکت مخالفت با مادر گرام و اهل خانواده باز کرده بودم . یعنی به قول امروزیها یه جورایی توی خانواده شاخ شده بودم . و از آنجایی که بنده ؛ عزیز دردانۀ مادر گرام بودم ، این نوع پرخاشگری را نه تنها جواب دندان شکن نمی فرمودند بلکه به دلیل اینکه خودم را از یک وعدۀ غذایی محروم می فرمودم ، موجبات دل نگرانی و رنجش مادر عزیزم را فراهم آورده بودم . و مادر بزرگوار از این بابت نگران بودند که ممکن است به دلیل نخوردن غذای کافی دچار انواع مرضها از قبیل یرقان و سرطان و ایدز و آبله و وبا و ..... گردم . لذا برای عبور از این بحران و آشفتگی و خطر مرگ من ، دست به دامن یکی از خانمهای همسایه شد . عصمت خانم . اگر هنوز زنده است ، خدا سلامتش بدارد که ما را ماکارونی خور قهار فرمودند . داستان از این قرار است که یک روز به هنگام ناهار درب دولتسرای ما دق الباب شد ( اون موقع هنوز زنگ مد نشده بود که زنگ الباب شود )  و مادر مهربان خودشان رنج باز کردن در را تقبل فرمودند ( توطئۀ مادر بزرگوار با زن همسایه ) و چون تابستان بود و پنجره ها باز ، و بنده نیز در اتاق جلوس فرموده بودم ، از همانجا از توی حیاط ، فرزند عزیز دردانه اش را احضار فرمودند که : بیا دم در با تو کار دارند !

ما نیز با اُبُهَتی ستودنی ، دم در مشرف شدیم . مادر عزیز که خودشان به توطئۀ انجام یافته ، واقف بودند ، لذا بنده و زن همسایه را دم در تنها گذاشتند و به اتاق رجوع فرمودند تا بتوانند به راحتی با گوشهای نازنین ، سخنان بنده و زن همسایه را استماع فرموده و با چشمهای زیبایشان ، ناظر شکست بنده و پیرزوی عصمت خانم شوند . در هر حال عصمت خانم بشقابی پر از ماکارونی را که با ته دیگ سیب زمینی برشتۀ آغشته به زعفران و زرد چوبه ، آذین یافته بود و به زیبایی روی ماکارونی چیده شده بود و آب لب و لوچۀ هر بیننده ای را (همانند بازتاب شرطی پاولُف ) راه می انداخت ، به دستان مبارک من داد و گفت : نوش جانت .

آقا ! ما که در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بودیم ، میان دو راهی سختی قرار گرفتیم . راه اول اینکه می بایست غرور نخوردن ماکارونی را حفظ می فرمودیم و راه دوم اینکه خداییش نمیشد از اون غذای خوش رنگ و بو به راحتی گذشت . با این حال از آنجایی که کلاً ابو عناد تشریف داریم بر پایۀ حفظ غرور متکی شدیم و گفتیم : ولی عصمت خانم ! من ماکارونی دوست ندارم و نمیخورم .

عصمت خانم با صبر و حوصله گفتند : مگر تا به حال خوردی که ببینی دوست داری یا نه ؟

گفتم : نه والّا !

گفت : پس ببر این را بخور . اگر خوشت نیامد ، دیگه هیچ وقت ماکارونی نخور .

من که بین غرور و غذای خوش آب و رنگ گیر کرده و مستأصل شده بودم ، لحظه ای ساکت شدم و عصمت خانم توطئه گر که این سکوت مرا به عنوان نیمی از پیروزی خود تلقی کرده بود و تقریباً میخش را در مغز جولانگر من کوبیده بود ، در حالی که به سمت منزل خودشان راهی بود گفت : نوش جونت . اگر خوشت آمد بگو باز هم برایت بپزم .

و این شد که اینجانب ماکارونی خور قهاری شدم .

یک روز برای انجام کاری به یکی از شهرهای مجاور سفر فرموده بودیم که می بایست با یکی از دوستان مهندس مآبمان ملاقاتی می کردیم و برای شروع کار ، از جناب ایشان مشورتی تخصصی دریافت می نمودیم . از آنجایی که حاضر نشدم مزاحم خانوادۀ ایشان باشم ، لذا مهندس را تمنا ها نمودیم که جایی را برای ملاقات انتخاب نمایند تا بتوانیم ساعتی چند در مورد کار مورد نظر همکلام شویم . و مهندس عزیز به دلیل همزمانی کنفرانس دو نفره با وقت ناهار ، بنده را به قهوه خانه ای در همان نزدیکی دعوت بفرمودند .

القصه سفارش دو فروند دیزی دادیم و تا مقدمات آن توسط شاگرد قهوه چی آماده شود ، سیل سوالات بنده آغاز و مهندس بیچاره با جنباندن مدام آرواره ها و چرخش زبان مبارک در کام ، مسلسل وار جواب ها را به سوی بنده شلیک می فرمودند . بساط دیزی نیز آماده شد و ما ، هم می خوردیم و هم سرک بین حرف هم می بردیم و راستش معلوم نبود سر انجام این گفتگو به کجا خواهد انجامید که به یک باره : تلویزیون قهوه خانه ، نمایشی زرین از تبلیغ ماکارونی ارائه فرمودند و چنان مبالغه در تبلیغ نمودند که یکی از دو کارگر ساختمانی که پشت میز مقابل ما جلوس فرموده و مشغول تناول دو لپی آبگوشت بودند ، فرمایش افاضه فرمودند که : مردیکۀ ناکس !!! گوشت و مرغ و کباب و پلو را خودشان میخورند و ترکیب آرد و آب را که ماکارونی اش می نامند ، برای ما فقیر بیچاره ها تبلیغ میکنند . د..س..ها !!!

آقا ! ماکارونی کلاً از چشم ما افتاد که افتاد .

و امروز به مناسبت صدمین سالگرد « چشم افتادگی » جشن مفصلی در برج میلاد برگزار فرمایشیدیم ( الان اختراع کردم . لغت قزنگی هست نه ؟ ) . جای شما خالی واقعاً . همین .

سه شنبه 15 آبان 97
  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

پیوت

نوار کاست ماهور با صدای همیشه ماندگار شجریان ( پدر )
درون ضبط صوت سالهای 78 آیوا که آن روزها چه ذوق و شوقی داشتم برای خریدنش ،
آرام و ملایم می چرخید
و آوای دلنشین و جانبخش و روح نواز « سیاوش » سرزمین به سوگ نشسته را
گوش که نه ، هوش از سرم می ربود و من مست از « می » نخورده
برای چندمین بار ،
مکرراً سر در خط خطی های دفتری از اعجاز کارلوس کاستاندا ( کاستندا ) داشتم و ............
غرق در برگ برگ فلسفه و عرفانی بودم که با همه نا آشنایی در آن
در هر کلمه اش انسی آشنا و انیسی با وفا می یافتم و رسیدم به آنجا که :
آن روزها برای اولین بار که می خواندم ، برایم نامفهوم بود
و من تا صبح بارها و بارها خواندم و چیزی نفهمیدم که نفهمیدم .

صبح ، نه به ذوق معاش که به شوق فهمیدن ، کتاب زیر بغل زدم و به سراغ عزیزی رفتم که جلد به جلد ؛ افیون شبانه ام میداد تا « دُز » اعتیاد و سرگشتگی و شیفتگی ام را بسنجد .
وقتی به میعادگاه معاش رسیدم ، دیدم باز زودتر از همه بر سر کار است و طبق معمول سیگاری به لب و دست و بازو به کار و مغز و اندیشه در آوردگاه دانایی .

پشت به من بود که علیکی بر جواب سلامم گفت و گفت : ها ؟
تا صبح نخوابیدی و ممارست فهم کردی و باز نفهمیدی . آره ؟
توی دلم گفتم : این عجوزه اینها را از کجا میداند ؟
من که فقط یک سلام گفتم .
گفتم : بعضی جاهایش را نفهیمدم .
اگر ممکن است چند دقیقه از وقتت را بگیرم .
گفت : خب ! بگیر
گفتم : باید از روی کتاب نشانت بدهم کجا را متوجه نشدم .
گفت : فقط بگو کدام صفحه از کتاب را نفهمیدی .
شماره صفحه را که گفتم ، همانطور که داشت کارش را انجام میداد فک مبارکش جنبید و آنچه را که من ساعتها از درکش عاجز بودم در عرض دو سه دقیقه ؛ خر فهمم کرد .
دهانم از فرط تعجب تا بناگوش « جر » خورد .
همچنان پشت به من بود که گفت : این جلد را امشب دوباره بخوان .
فردا جلد بعدی را برایت می آورم .
میدانستم امروز توخالی پیش من می آیی .
برای همین جلد بعدی را نیاوردم .

....................

هشت سال بعد پشت فرمان در حال گذر از یکی از خیابانها بودم که یک لحظه چشمم به او افتاد .
یکی دو « باکس » ( بخوانید جعبه ) سیگار دستش بود
جعبه سیگار را به رانندگان در حال عبور نشان میداد
تا شاید بسته ای سیگار از وی بخرند .

..........

یکی دو ماه بعد از تحویل آخرین جلد کتابها ، یهو غیبش زده بود و من همه جا را دنبالش گشتم .
اما دریغ از کوچکترین نشانی از وی .
و حالا
او
سیگار فروش کنار خیابان !!!

دود حاصل از اصطکاک لاستیک و آسفالت و جیغ ناشی از آن تمام چشمهای موجود در آن حوالی را ، دوبله زوم ، به سوی من جلب نمود .
نه اهمیتی به ناسزاهای رانندگان دیگر دادم
و نه اهمیتی به چشمهای از حدقه در آمده عابرین پیاده .
دوبله پارک کردم و به سویش بال گشادم .
سفت در آغوش گرفتمش و مجال ندادم حتی نفس بکشد .
سیگارها از دستش روی آسفالت خیابان پخش شدند .
خم شد جمعشان کند
نگذاشتمش
با پا یکی از جعبه سیگارها را به وسط خیابان شوت کردم
بقیه را هم زیر پایم له کردم
آستینش را گرفتم و به زور به سمت ماشین کشاندمش .
گامی بر میداشت و سر بر میگرداند و بسته سیگارهایش را نگاه میکرد
که از آنچه از زیر چرخ ماشینها جان سالم بدر برده بود
قوم ولا الضالین به یغما می بردند از بهر انعمت علیهمی که نصیبشان گشته بود با الحمد الله و رب العالمینی بر لب .

...............

ساعتها توی خیابانها چرخیدیم
نه من چیزی گفتم ، نه او .
از جیبش بسته سیگاری در آورد تا سیگاری روشن کند
بسته سیگار را از دستش گرفتم و به بیرون پرت کردم .
این تنها اتفاقی بود که در آن چند ساعت رخ داد .
بی هیچ سوالی و جوابی .
بالاخره پس از چند ساعت سرگردانی به سوی خانه راندم .
کاملاً مطیع بود .
هیچ حرفی نمیزد .
گویا میدانست که این بار این منم که حتی پشت به او
میدانم که کدام صفحه از کتاب زندگی را نفهمیده .
و میتوانم در عرض چند دقیقه خر فهمش کنم .
داخل منزل که شدیم ، من جلوتر و او پشت سرم بود .
مستقیم رفتم سر وقت قفسه کتابهایم
جلد اول مکتوب کارلوس کاستاندا را از لای کتابها بیرون کشیدم
کتاب را دادم دستش
خجل و شرمنده و سر به زیر ، کتاب را در دستانش ورق میزد
اما کاملاً بی حوصله و بی هیچ رغبتی
جلدهای بعدی را از قفسه بیرون کشیدم و همه را زیر پایش ریختم .
داشت عاجزانه نگاهم میکرد
گفتم : جمعشان کن
فرمانبردارانه همه را دسته کرد توی بغلش
گفتم : اینها اندوخته ها و دانایی ها و اندیشه های سالهای پیشین توست .
برگشتم تا دم در
در را باز کردم و کفشهایش را جفت کردم بیرون در .
گفتم : با انبان اندوخته هایت گورت را گم کن .
دم در ایستاده بودم . سرم پایین بود .
منتظر بودم از خانه ام بیرون رود .
لحظات به کندی میگذشت .
همانجا کنار قفسه کتابها با یک بغل کتاب خشکش زده بود و تکان نمیخورد .
سرم را که بلند کردم
دیدم سیلاب اشک از گونه هایش جاریست .
گفتم : من خسته ام . باید استراحت کنم . لطفاً بفرمائید بیرون .
حنجره اش تقلا کرد تا از میان بغض فرو خورده ، اصواتی هر چند ناهنجار و یا شاید هم هنجار ، تحویلم دهد .
اما من فرصتی ندادم .
گفتم : اگر فکر کردی که من با یک معتاد زیر یک سقف می نشینم کور خواندی . بیرون .
تا دم در آمد . دم در کتابها را روی زمین گذاشت .
گفت : حداقل اجازه بده توضیح بدهم .
گفتم :


سخن عشق تو بی آنکه بر آید به زبانت
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانت

در حالی که کفشهایش را می پوشید ، گفت :

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
باز گویم که ، عیان است ، چه حاجت به بیانم

گفتم :

من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
دل نهادم به صبوری ، که جز این چاره ندانم

و در را به رویش بستم
چند لحظه سکوت این سوی در
و سپس این بیت از آن سوی در با صدای لرزان و گریان :


دُرم از دیده چکانست به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن ، که بسی دَر بچکانم

در را گشودم
در آغوش کشیدمش
دستش را گرفتم و کشان کشان ......

و زیر لب این بیت مولانا :

هیچ مگو و کف مکن ، سر مگشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن ، زانکه همی پرانمت

.....................

نمیدانم چرا اکثر ما وقتی پای در وادی دانایی چیزی ، هنری ، کاری و ..... میگذاریم ، اولین کاری که میکنیم ،
تغییر نمای ظاهری خودمان می باشد .
می خواهیم موسیقی یاد بگیریم ،
می خواهیم کلاس نقاشی برویم
قبل از اینکه بدانیم دو – ر – می – فا ، چیست
قبل از اینکه بدانیم حاصل ضرب رنگ آبی و قرمز ، چه رنگی میشود

اول از همه
موهای خود را بلند میکنیم
دو تا انگشتری اندازه ساعت دیواری انگشتمان میکنیم
شلوار و پیراهن و مانتو اجق وجق تنمان میکنیم
ریشمان را قیطانی یا بزی و یا ..... آذین می بندیم
و شام و ناهارمان داوینچی و بتهون میشود
و .... و .........
که چی ؟
که همه بدانند ما موسیقی دانیم ، ما نقاشیم
اینکه سازی هم میتوانیم به ناله در آوریم
و یا میتوانیم قلمی بر روی تابلویی بغلتانیم
خیلی مهم نیست
مهم تغییر ظاهر بود که انجام دادیم و رسالت خویش به جا آوردیم .
پس ما نقاشیم . پس ما موسیقی دانیم .

.............

چند کتاب در مورد فلسفه خوانده نخوانده ؛ « کانت » زمان خویشیم و هنوز بر سوراخ عرفان چشم نگذاشته « پیر هراتیم » . و هنوز معنی « پیوت » را نفهمیده
در بیابانهای « کرمان » شب و روز به دنبال گیاه « پیوت » هستیم و وقتی چشم باز میکنیم
می بینیم « پی » « اوت » یم .
یعنی از رده خارج

..................

و دوست دانشمند من همینگونه « اوت » شد .
به همین راحتی .
کسی که از روی شماره صفحات کتاب می تواند
نادانی چون مرا « خر فهم » کند بدون اینکه به متن کتاب رجوع کند
چطور میشود که همه نکته های ریز دانایی 11 جلد کتاب را به کناری نهد و به دنبال « ریشه » بی ریشه ای رود
که ریشه زندگی خویش را نابود کند ؟
اگر بگوید نمیدانستم
باور نمیکنم
اگر بگوید اشتباه کردم
باور نمیکنم
اگر بگوید به خطا رفتم
باور نمیکنم

اما اگر بگوید به دنبال آزمونی بودم که پیش از من آزمودند
و ره به جایی نبردند و من نیز آزمودم و ره به برزخ بردم
باور میکنم
چون
دوزخ را در میان چشمهای اشک آلودش دیدم
چون جهنم خود ساخته اش را ، کنار خیابان میان بسته های سیگارش دیدم .

..................

دانایی به خواندن چند کتاب نیست .
دانایی ، یعنی درک و فهم و ثبات هویت خویش
تو و من با خواندن سی و چند جلد کتاب « ویل دو رانت »
و 110 جلد کتاب بحارالانوار ، علامه نخواهیم شد
مگر اینکه بدانیم آنچه خواندیم
به دردمان میخورد یا نه ؟
و مهمتر اینکه
اجازه ندهیم هر مطلبی ما را با خود به « ناکجا » بکشاند
بلکه باید بدانیم این ما هستیم که مطلب را « تا کجا » می کشانیم .
تا کویر کرمان ؟
یا سریر ایمان ؟


دوشنبه 2 شهریور 94
 
  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

پریسا



بر گرفته از رمانی که برگ برگ ناتمامش
تمنای جان میکند
از کلک وامانده در میان حیرت سر انگشتان وامانده ام ............
تقدیم به پروانه ای که با خنده ی شمع عمرش ،
خاکستر بالهای رنگین خویش
بر زخمهای سنگین پدر سائید و در سایه شد .........
به پریسا ................ خفته بر پرنیان خیال مادر ...........

مقابل بیمارستان شریعتی
ازدحام مردم و ماشین ، همیشگی است .
تعطیلی ندارد .
بین ازدحام ماشین ها گیر کرده ام .
گام به گام پیش میرویم .
این بیمارستان را دوست ندارم .
هیچ بیمارستانی را دوست ندارم .
از این یکی بیشتر دلخورم .
همین پارسال بود
که شناسنامه ی « پریسا » را با مهر قرمز آشنا کرد .
دختری زیبا و خوش قلب از دیار پارس آباد مغان .
هفدهمین بهارش را ندید .
سرطان مغز استخوان ، کارد به استخوانش رسانده بود .
اتاقهای شیشه ای این بیمارستان شاهدند .
چشمهای درشت و زیبای آذریش ،
در حالیکه گوشی مکالمه از پشت شیشه را
در دستان مهربانش داشت ،
خبر از رفتن میداد .
خبر از هجرت .
خبر از فراق . خبر از ....
اما هنوز امید را در دیدگانش میتوانستی ببینی .
از پشت شیشه .
مگر میشود دختری به سن و سال او ،
زانوی غمِ رفتن بغل کند ؟
« پریسا » هرگز به رفتن فکر نمیکرد .
ماندن و بودن را میخواست .
اما ماندن ، همانند جوجه پرستوی یک روزه ای بود
که در دستان پر مهر او گذاشته بودند :
فشارش نده پریسا !
جوجه پرستو می میرد . ......
او فشارش نداد .
جوجه پرستوی مرده ، کف دستش نهاده بودند .
جوجه اما ، اسم هم داشت : « قسمت »
عجب !!!
بعضی ها هم « سرنوشت » صدایش میکردند .
برادر اما از پارس آباد برای خواهر کوچولویش ،
مغز استخوان هدیه آورده بود .
از پشت شیشه ،
شیشه ی جانش را نشانش داد و گفت :
پریسا ! برای تو آورده ام
ناقابل است .
و پریسا !!!
دو قطره شبنم اشک در دیدگان زیبایش .
شبنم پاک سحرگاه عمرش .
اما چه میدانست که شامگاه است نه سحر گاه .
چه شام غریبانی شود فردا در این سرای شیشه ای
برای غریبی از دیار مغان .
و شد ..........
گوشی را از دست برادرش گرفتم و گفتم :
برایت « سی دی » گلچین ترانه های شاد ایرانی آورده ام .
حتما خوشت می آید .
از آن سوی گوشی : مرسی عمو ......
چه میدانستم که به زودی « گلچین » خواهد شد ؟
و شد ......

6 صبح دوم اردیبهشت 92

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

رنگ سبز

جایگزینی یک اندیشۀ سالم در یک مغز خالی و بدون آلایش ،

به مراتب راحت تر از جایگزینی همان اندیشه در یک مغز مسموم

و پر از اوهام  می باشد .

پذیرش یک تفکر و اندیشۀ درست ، مستلزم باز نمودن پنجره ای به

سوی دانایی می باشد .

اما اگر تمامی روزنه ها را ، خود به دست خویشتن مسدود کنیم ،

بی شک در باتلاق نادانی مطلق فرو خواهیم رفت .

و هر چقدر بیشتر در این باتلاق دست و پا بزنیم ،

فزونتر فرو خواهیم رفت .

احتمالا یک روز با استخوان مردگان و فسیلهای بی ارزش بازی

خواهیم نمود و فردا روز سراغ رنگهایی خواهیم رفت

که در مسیر زمان آلوده شده اند .

که رنگ « سبز » یکی از همین رنگهاست .

در جهان هستی هیچ حقیقتی وجود ندارد .

زیرا که جهان هستی همواره در حال حرکت و عبور و گذر است

و حقیقت اما در ذات خویش ثابت .

و یک ثابت ، هرگز در یک متغیر دائم نگنجد .

اما واقعیت بر خلاف حقیقت ، یک متغیر و در حال گذر و حرکت  

می باشد و می تواند در هر رنگ و نقشی و در هر مکان و زمانی

بگنجد . زیرا که ماهیت واقعیت با دید و نگاه ما ساخته میشود و چون

نگاه ما همواره متغیر است ، این نگاه ماست که به واقعیت ، ماهیت

می بخشد .

و از آنجا که وسعت دید ما همواره محدود به دانایی ماست ،

ماهیتی که برای واقعیتهای زندگی خویش می سازیم

و آنها را واقعی میدانیم ،

در حقیقت تناسبی غلط از صفر و یک و حروفی است

که در کنار هم قرار می دهیم .

یک رنگ آبی که با چهار صفر و دو ( f ) ساخته شود

نه رنگ آبی واقعی است و نه رنگ مطلوب و دلخواه من .

رنگ آبی آسمان و رنگ آبی دریا ، تنها رنگ واقعی آبی است که من

می شناسم و مورد دلخواهم است . زیرا در همۀ نقاط جهان و با هر

دید و نگاهی ، آبی است . آبی واقعی . و فقط در همین نقطه است

که می توان نظریۀ بالا را ترمیم نمود . به شرطی که دریا و آسمان را

در تاریکی شب ننگریم .

رنگ سبز نیز همینطور . رنگ سبز محبوب من ، رنگ تمامی جنگلهای

زمین است . رنگ سبز واقعی .

اما همین رنگ سبز ، اگر پیراهن و شلواری به تن تو باشد

یک رنگ کذایی و بیخود است .

پس بیخود دل به این رنگهای کذایی نبند

که نه واقعی است و نه مطلوب .

بلکه به قول مولانا : روباه علیین است که در خم رنگ فرو رفته .

..............

به سفارش فال ، بعد از ظهر را در تنهایی سیر کردم و در خلوت خود

به همه چیز از زاویۀ جدید نگریستم .

موضوع به این شرح پیش رفت : رنگ سبز تو ، نه تنها رنگ ایده آل من

نیست ، بلکه منفورترین رنگی است که در تمام عمرم دیدم .

همین .

جمعه 13 مهر 97  


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

فهم درست

پیامی برای یک دوست : 


آنچه میگویم به قدر فهم توست

مُردم اندر حسرت فهم درست

مولانا


انسانها هر کدام برای خود آرمان و عقیده ای دارند .

البته کلام رایج در این مورد این است 

که عقیدۀ هر کس برای خود محترم است . 

اما من سالهاست که این جملۀ بی معنی و پوچ را 

عاری از هر گونه عقلانیت و اندیشه ورزی میدانم .

که اگر این چنین بود ، 

عقیدۀ داعش و طالبان و نازیسم و فاشیسم و

کلیسای قرون وسطی و .... نیز می بایست محترم می بود ، 

که نیست .  

نه تنها عقیده های این چنینی محترم نیست ،

بلکه دارندگان این عقاید نیز نه قابل احترام هستند 

و نه جزو دستۀ انسانها .

اگر اولین عقیدۀ بشر از بدو خلقت محترم می بود ، 

همۀ بشریت با همان آرمان و عقیدۀ اولیۀ غار نشینی 

به زندگی خود ادامه میداد 

و هرگز هیچ تکثری در اندیشه و آرمان بشری به وجود نمی آمد .

نه ادیان مختلف از دل آسمان استخراج میشد

و نه مکتبهای زمینی همچون قارچهای خودرو سر از خاک میزد .

اما با وجود همۀ تکثرها در آرمانها و اندیشه ها ، هیچ اندیشه و آرمانی را ندیدم که سوپر مارکتی برای آورندگان آن نباشد و برای تحقیر و تحمیق گله های بشری اختراع نشده باشد .

شتشوی مغزی هر چند که معمولا از بیرون از مغزها آغاز 

می شود اما من هرگز گناه آن را پای شتشو دهندگان مغزها 

ننوشته و نمی نویسم . 

بلکه تمامی عواقب آن را به حساب مغز شتشو شده می گذارم . 

چرا که مغز شتشو شده نشان میدهد که کاملا بی مغز و

بی عقل است . 

وگرنه این چنین گوسفندوار دنباله رو چوپان نمیشد .

در هر حال نمیخواهم بیش از این وقت شما را بگیرم .

من و شما هرگز از نظر آرمانی ، 

هیچ نقطۀ اشتراکی نخواهیم یافت .

زیرا که شما در سرزمین شتشو سیر میکنید

و من در حسرت فهم درست .

یکشنبه 8 مهر 1397 


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

مسواک دانایی

پندار ، همانند هوایی است که تنفس میکنی .

و کردار باز دم .

اگر شب هنگام مسواک نزده باشی

سحر ، بازدمی آلوده و غیر قابل تحمل خواهی داشت

که همگان را آزرده خواهد نمود .

اندیشه و پندار نیز اگر صیقل داده نشود

و مسواک دانایی نخورد

کرداری از آن بروز خواهد نمود که بوی تعفن خواهد داد .

اینکه از انواع عطرهای خوش رایحۀ کلامی

برای دلنشین نمودن اندیشۀ نابخردانۀ خود بهره بگیری

و چنین خیال کنی که گوی توفیق در جهان دانایی افکنده ای

باید بسیار ابله باشی که انگار کنی که همگان باوری مشابه باور تو دارند .

ممکن است آن عدۀ قلیل و اندک

که شیفتۀ تخم آب پز نادانی هستند

و در ضیافت شام تو حضور دارند

و با ولع و حرص اشباع نشدنی و دو لپی آن را تناول میکنند

غافل از آن باشند

که این ، « شام آخر » آنها و تو می باشد

و سحرگاهان ،

آن تخم

بوی تعفن خواهد داد .

اما دانایان که ناظر این خیمه شب بازی ممتد هستند

خوب میدانند که تاریخ مکررا تکرار میشود

و گذشتگان در « حال » متوقف میشوند

و حالندگان ( آنان که فعلا حال میکنند )

در آینده

به همان دچار میشوند که پیشینیان شدند

و آیندگان با علم به دانش و بینش از احوال روزگار روندگان

مکررا همان مینمایند که پیشینیان و شما نمودید .

این روند همیشگی تاریخ بوده و خواهد بود .

زیرا نسیان

زشت ترین خصلتی است

که خداوند در نهاد آدمی به ودیعه گذاشته است .

جمعه 26 مرداد 97

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

یکی بود ، یکی هم بود و خیلی های دیگر ....

و شاید خدا هم بود

و حتما بود

کشیش پیری بود

کلیسای کوچکی بود

دهکدۀ دور افتاده ای بود

احتمالا اسپانیا هم بود .

داستان ما به زمانی بر میگردد که هنوز « رئال مادرید » نبود

حتی « مارشال تیتو » و « اتلتیتو مادرید » هم نبود

« ژاندارک » اما کودکی بیش نبود .

چیه ؟ مشکلت کجاست ؟ فقط بقیۀ مطلب را بخوان لطفا .

چکار داری که « ژندارک » مربوط به اسپانیا نیست ؟

و « تیتو » رئیس جمهور یوگوسلاوی بود ؟

خیلی چیزها به خیلی چیزها مربوط نیست .

به خودت که میرسد

خیلی راحت همه چیز را به همه چیز ربط می دهی

به من که رسید .....

بگذریم

کشیش وقتی به اون دهکده رسید ، خیلی جوان بود

اهالی دهکده نیز .

راستش اول داستان دروغ گفتم

کلیسایی در کار نبود

نخند ، برای چی می خندی ؟

دروغ که کنتور ندارد ، آخر هر ماه قبض صادر شود

اگر کنتور داشت که همۀ ما بیچاره میشدیم .

داشتم می گفتم

کشیش جوان وقتی به دهکده رسید

دید کلیسایی در کار نیست

به دیدن اهالی رفت

اما کسی تحویلش نگرفت

کشیش نمی دانست که اهالی اون دهکده ،

همه تاریخ دان هستند .

کشیش ! اول می خواست برگردد به واتیکان

ولی تصمیمش عوض شد

با خود عهد کرد که یک کلیسای کوچک در آن دهکده بسازد

اهالی را دور خودش جمع کند

هر یکشنبه دعا بخواند و برای اهالی دهکده موعظه کند .

و رفته رفته تاریخ را همانگونه بسازد که خود می خواهد .

مثل همان 10 فرمان « مزرعۀ حیوانات » جورج اُرُوِل .

کار چندان سختی نبود

وقتی خوکها می توانند قوانین را تغییر دهند

چرا یک کشیش نتواند تاریخ را وارونه کند ؟

از فردای آن روز ، کشیش یک تنه شروع کرد به ساختن کلیسا

کار طاقت فرسایی بود

بالاخره کلیسا به همت ایمان کشیش ساخته شد .

اهالی اما

نه کمک فیزیکی به ساخت کلیسا نمودند و نه کمک مالی .

روزها گذشت

هفته ها گذشت

ماه ها گذشت

و همینطور سالها

اما هیچ کدام از اهالی روستا

پای در کلیسای کشیش نگذاشتند .

کشیش هر یکشنبه

به تنهایی در کلیسا دعا خواند

موعظه کرد

و از خدا طلب آمرزش .

اما دریغ از یک مؤمن .

.......................

امروز پنجاه و سومین سال تاسیس کلیسا بود

کشیش به تنهایی در کلیسا حاضر شد

مراسم دعا را به جا آورد .

و درست هنگامی که می خواست کلیسا را ترک کند

طنین صدای پایی

سکوت نیم قرن خلوت کلیسا را در هم شکست .

پیر مردی هم سن و سال کشیش

و سایه ای که پیش از او

به پشت پردۀ گناه شویی خزید

و

به اتنظار واسطه .

کشیش دو دل بود

کمی این پا و اون پا کرد

با خودش گفت : اینجا چه خبر است ؟

و بالاخره فارغ از کلنجار « هفت درخت و یک درخت »

پشت پردۀ اعتراف نشست :

فرزندم ! گناهی مرتکب شدی ؟ برای اعتراف آمدی ؟

اعتراف کن تا خدا گناهانت را ببخشد .

پیر ، از پشت پرده نگاهی به کشیش نمود

برای یک لحظه

چین و چروک پردۀ اعتراف

با چین و چروک صورت کشیش

در هم آمیخت

پیر خندید

کشیش پرسید برای چی میخندی فرزندم ؟

پیر گفت : اولاً من فرزند تو نیستم

دوماً گناهی مرتکب نشده ام

سوماً اگر گناهی مرتکب شده باشم

برای بخشش پیش تو نیامده ام

اینکه تو مرا ببخشی یا نبخشی

یا اینکه واسطه بشی بین خدا و من

فرقی به حال من نمی کند

آمده بودم تو را از تنهایی در بیاورم

رهایی از سالها تنهایی شاید

رهایی از غم تنهایی خود ساخته ات

غم و تنهایی که مثل پیله دور خودت تنیدی

 

آمده ام

زیبا شوی

رعنا شوی

واندر خیال عاشقان

معنا شوی ....

کشیش با عصبانیت میان حرف پیر دوید :

این بار می بخشمت

از کلیسای من برو بیرون

و پیر

با خود زمزمه کرد :

 

ای مست از مُشک ختن ، ای غرق در شوق فتا

بگذار و بگذر از خطا ، او را رها کن در ختا

 

آهسته می ران مَرکَبَت ، در سر زمین مَرحَمَت

میرانَد این چرخ ار کسی ، هر جا بسی جوید وفا

 

گفتی ز هر سویی سخن ، هم در میان انجمن

هر کس ز نیش کیش خود ، تیری کشید اندر جفا

 

گفتی بیا پیرانه سر ، رندی رها کن خیره سر

گفتم که پیراهن مگر ، سر را کند از تن جدا ؟

 

گویی که آن یوسف منم ، هر جا که با پیراهنم

این یک بدرّانَد مرا ، وان یک همی جوید صفا

 

گفتم بدانی کان رَدا ، هرگز نشد از تن رها

فردا که آید از قَرَن ، بوی خوش آن مَه لقا

 

گیرم که بخشیدی مرا ، بی جُرم و بی اندک خطا

از بخشش تو من کجا ، یابم در این زندان بقا ؟

 

برخیز و خود را وا رهان ، از محنت رنج نهان

با بخشش این لقمه ها ، همتا نگردی با خدا

 

هر جا شمیم یاسمن ، مستی فزاید در چمن

هشیار آن مجلس همی ، اینک بگو من یا شما ؟

 

یکشنبه 26 مهر 94

 

 

 

 

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

تولدت مبارک

تولدت مبارک


امروز روز تولد نازنینی بود .

قرارمان این بود که من کمی زودتر از معمول هر روز ،

از سر کار به خانه برگردم .

و

او

قبل از آمدن من

تنگ اون دیواری که رو به پنجره است ،

پتویی را پهن کند و یک پشتی نیز برایم بگذارد .

و به قول خودم : من روی پتو جلوس فرمایم و به پشتی تکیه دهم .

آخه میدانید چیه ؟ او عاشق این نوع جلوس « پیرش » می باشد .

آها ! یادم رفت بگویم . من پیر او هستم .

البته خیلی کارهای دیگر نیز قرار بود انجام دهیم .

مثلا من سر راهم ،

کیک تولدش را که از قبل سفارش داده بودم بگیرم .

چند شاخه گل

و صد البته کادوی تولدش را نیز

و شمع و کلی مخلفات دیگر که شب قبل

همان موقع که ..................

اصلا بگذارید اول اون داستان پشتی و پتو را بگویم

بعد بر می گردیم بقیۀ موضوع را پی می گیریم .

داستان از این قرار است که :

یک پتوی دو لا و پهن شده تنگ دیوار و یک پشتی

جایگاه و نشستگاه همیشگی من در منزل است .

به این صورت که :

روی پتو می نشینم و به پشتی لم میدهم .

پاهایم را جمع میکنم طوری که با ساق و زانوهایم ،

یک پشتی برای او ( زیتونم ) درست میکنم .

بعد او با اون چشمهای زیتونی زیبایش با طنازی نگاهم میکند

و من بدون اینکه حرفی بزنم

با کف هر دو دستم ، آرام به ساق پاهایم میزنم

و او میداند که این اشاره

یعنی اینکه : بیا بنشین توی بغلم .

شوق نشستن توی بغلم را توی چشمهای زیبایش می بینم

و خداوکیلی

این شوق و این زیبایی چشمهایش را با تمام دنیا عوض نمی کنم .

بعد عین طاووسی که پر بگشاید

باز به قول خودم : اون گنبد نرم و لطیفش را توی بغلم جا میکند

و تکیه میدهد به ساق و زانویم

کمی نگاهم میکند

میداند که چشمهایش فوق العاده زیباست

و این را هم خوب میداند که من کشته مردۀ چشمهایش هستم

پس با غمزه ای ستودنی نگاهم میکند

و همزمان هر دو دستش را لای ریش انبوهم می برد

و عین یک دختر بچۀ هفت هشت ساله ، با ریشم بازی میکند .

تمام خستگی کار روزانه از تنم رها می شود

دلم می خواهد نه چیزی بخورم و نه بیاشامم

و او ساعتها توی بغلم بنشیند و با ریشم بازی کند

و من

محو تماشای چشمهایش .

و تازه

بدون اینکه خودش متوجه باشد

همزمان با بازی با ریش من

صدای نفسهایش به صورت فس فسی موزون

و بازدمی آرام روی صورتم

دلنشین ترین آهنگیست که با آن پیرش را می نوازد .

از همان اول با هم قرار گذاشتیم که هرگز و تحت هیچ شرایطی

حتی یک شب هم ، این فراز بهشتی را فرو نگذاریم .

............................

شب قبل

همان موقع که او توی بغلم نشسته بود و به روال معمول

سر انگشتانش لای ریشم به بازی همیشگی مشغول بود

قلم و کاعذی نیز به دستم داده بود .

او میگفت و من می نوشتم .

بادکنک هم بگیر .

شمع فراموشت نشود « پیر من » !

کادو هم نمی خواهم عزیزم ! فقط کمی زودتر بیا . باششششششه پیر نازم ؟؟؟؟؟؟؟

و من : باشه زیتونم .

و امشب همانطور که قول داده بودم ، زود آمدم

با کیک و بادکنک و کادوی تولدش .....

پتو همانجای همیشگی بود با پشتی

و من نیز

اما

او

امسال نیز نبود

آغوشم خالیست از اندام ظریف و زیبای او

و هیچ بازدمی روی صورتم نیست

پیدایم کن زیتونم ! گم شده ام باز ....

بادکنک همچنان تاب میخورد با نفسهای موزون او

و چه بد خط نوشته ام روی بادکنک :

تولدت مبارک زیتونم !!!!!!


پنجشنبه 7 تیر ماه 97


  • سایه های بیداری