آرشیو نوشته های پیشین :
داشت میرفت .
گفتم : کجا ؟
گفت : جای دوری نمی روم . همین نزدیکیها . برای دیدن پدر .
گفتم : صبر کن کفشهایم را بپوشم . من هم می آیم .
گفت : برای دیدن پدر ، با پا نمی روند ، با سر می روند .
دلم چه با ادب شده این روزها ....
آرشیو نوشته های پیشین :
داشت میرفت .
گفتم : کجا ؟
گفت : جای دوری نمی روم . همین نزدیکیها . برای دیدن پدر .
گفتم : صبر کن کفشهایم را بپوشم . من هم می آیم .
گفت : برای دیدن پدر ، با پا نمی روند ، با سر می روند .
دلم چه با ادب شده این روزها ....
آرشیو نوشته های پیشین :
دیشب
مولانا و حافظ و عراقی را به حضور پذیرفتم
مشرف شدند و دست به سینه نشستند .
گفتم : بگویید از عشق ...
مولانا گفت : هم قلم بشکست و هم کاغذ درید .
حافظ گفت : آتش به همه عالم زد .
عراقی گفت : به گیتی هر کجا درد دلی بود ،
به هم کردند و عشقش نام کردند .
به عراقی گفتم : تو بشین .
بقیه بیرون !!!
آرشیو نوشته های پیشین :
عصری یک بشقاب گوجه فرنگی و خیار
با یک فقره نان سنگک
پیش رو گذاشته بودم و
دو لپی تناول میکردم
سر و صدای بلندگوی مسجد
مادرم را از خواب بیدار کرد
یک لقمه برایش گرفتم و
تقدیمش کردم
گفت : پیر شوی مادر !
گفتم : شدم مادر ! شدم !!!
سالهاست که پیر شدم
از غصۀ نبودنت .......
آرشیو نوشته های پیشین :
از درز پنجره صدای زوزه می آمد .
نفهمیدم
باد گرگ شده ؟
یا پنجرۀ نگاه من ؟
تولدت مبارک
امروز روز تولد نازنینی بود .
قرارمان این بود که من کمی زودتر از معمول هر روز ،
از سر کار به خانه برگردم .
و
او
قبل از آمدن من
تنگ اون دیواری که رو به پنجره است ،
پتویی را پهن کند و یک پشتی نیز برایم بگذارد .
و به قول خودم : من روی پتو جلوس فرمایم و به پشتی تکیه دهم .
آخه میدانید چیه ؟ او عاشق این نوع جلوس « پیرش » می باشد .
آها ! یادم رفت بگویم . من پیر او هستم .
البته خیلی کارهای دیگر نیز قرار بود انجام دهیم .
مثلا من سر راهم ،
کیک تولدش را که از قبل سفارش داده بودم بگیرم .
چند شاخه گل
و صد البته کادوی تولدش را نیز
و شمع و کلی مخلفات دیگر که شب قبل
همان موقع که ..................
اصلا بگذارید اول اون داستان پشتی و پتو را بگویم
بعد بر می گردیم بقیۀ موضوع را پی می گیریم .
داستان از این قرار است که :
یک پتوی دو لا و پهن شده تنگ دیوار و یک پشتی
جایگاه و نشستگاه همیشگی من در منزل است .
به این صورت که :
روی پتو می نشینم و به پشتی لم میدهم .
پاهایم را جمع میکنم طوری که با ساق و زانوهایم ،
یک پشتی برای او ( زیتونم ) درست میکنم .
بعد او با اون چشمهای زیتونی زیبایش با طنازی نگاهم میکند
و من بدون اینکه حرفی بزنم
با کف هر دو دستم ، آرام به ساق پاهایم میزنم
و او میداند که این اشاره
یعنی اینکه : بیا بنشین توی بغلم .
شوق نشستن توی بغلم را توی چشمهای زیبایش می بینم
و خداوکیلی
این شوق و این زیبایی چشمهایش را با تمام دنیا عوض نمی کنم .
بعد عین طاووسی که پر بگشاید
باز به قول خودم : اون گنبد نرم و لطیفش را توی بغلم جا میکند
و تکیه میدهد به ساق و زانویم
کمی نگاهم میکند
میداند که چشمهایش فوق العاده زیباست
و این را هم خوب میداند که من کشته مردۀ چشمهایش هستم
پس با غمزه ای ستودنی نگاهم میکند
و همزمان هر دو دستش را لای ریش انبوهم می برد
و عین یک دختر بچۀ هفت هشت ساله ، با ریشم بازی میکند .
تمام خستگی کار روزانه از تنم رها می شود
دلم می خواهد نه چیزی بخورم و نه بیاشامم
و او ساعتها توی بغلم بنشیند و با ریشم بازی کند
و من
محو تماشای چشمهایش .
و تازه
بدون اینکه خودش متوجه باشد
همزمان با بازی با ریش من
صدای نفسهایش به صورت فس فسی موزون
و بازدمی آرام روی صورتم
دلنشین ترین آهنگیست که با آن پیرش را می نوازد .
از همان اول با هم قرار گذاشتیم که هرگز و تحت هیچ شرایطی
حتی یک شب هم ، این فراز بهشتی را فرو نگذاریم .
............................
شب قبل
همان موقع که او توی بغلم نشسته بود و به روال معمول
سر انگشتانش لای ریشم به بازی همیشگی مشغول بود
قلم و کاعذی نیز به دستم داده بود .
او میگفت و من می نوشتم .
بادکنک هم بگیر .
شمع فراموشت نشود « پیر من » !
کادو هم نمی خواهم عزیزم ! فقط کمی زودتر بیا . باششششششه پیر نازم ؟؟؟؟؟؟؟
و من : باشه زیتونم .
و امشب همانطور که قول داده بودم ، زود آمدم
با کیک و بادکنک و کادوی تولدش .....
پتو همانجای همیشگی بود با پشتی
و من نیز
اما
او
امسال نیز نبود
آغوشم خالیست از اندام ظریف و زیبای او
و هیچ بازدمی روی صورتم نیست
پیدایم کن زیتونم ! گم شده ام باز ....
بادکنک همچنان تاب میخورد با نفسهای موزون او
و چه بد خط نوشته ام روی بادکنک :
تولدت مبارک زیتونم !!!!!!
پنجشنبه 7 تیر ماه 97
حلقۀ عشق
با خودم می اندیشیدم که معنی قنوت چیست ؟
نه امروز
سالها می اندیشیدم
سالهایی که با قنوت
بازی عبادت میکردم به عادت
و سالهایی که ترک عادت نمودم .
چه بسیار و مکرر بارهایی که نگاهم به خطوط کف دستم بود
و چه آن زمانی که شعاع دیدم از کف دستم فراتر میرفت
و گاهی حتی
از میان انگشتانم و از پشت شیشۀ پنجرۀ اتاقم
شاخه گلی را در میان باغچه هدف میگرفت
و یادم میرفت که مشغول عادتی مکررم
امروز
باز دستهایم را نگاه میکردم
و انگشتهایم را
چیزی کم داشت
چیزی که هرگز در تمام این سالها توجه نکرده بودم
« حلقۀ عشق »
پنجشنبه 23 دی 95