سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۲۶ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

دیدار پدر

آرشیو نوشته های پیشین :


داشت میرفت .

گفتم : کجا ؟

گفت : جای دوری نمی روم . همین نزدیکیها . برای دیدن پدر .

گفتم : صبر کن کفشهایم را بپوشم . من هم می آیم .

گفت : برای دیدن پدر ، با پا نمی روند ، با سر می روند .

دلم چه با ادب شده این روزها ....

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

عشق

آرشیو نوشته های پیشین :


دیشب

مولانا و حافظ و عراقی را به حضور پذیرفتم

مشرف شدند و دست به سینه نشستند .

گفتم : بگویید از عشق ...

مولانا گفت : هم قلم بشکست و هم کاغذ درید .

حافظ گفت : آتش به همه عالم زد .

عراقی گفت : به گیتی هر کجا درد دلی بود ،

به هم کردند و عشقش نام کردند .

به عراقی گفتم : تو بشین .

بقیه بیرون !!!

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

غصۀ نبودنت

آرشیو نوشته های پیشین :


عصری یک بشقاب گوجه فرنگی و خیار

با یک فقره نان سنگک

پیش رو گذاشته بودم و

دو لپی تناول میکردم

سر و صدای بلندگوی مسجد

مادرم را از خواب بیدار کرد

یک لقمه برایش گرفتم و

تقدیمش کردم

گفت : پیر شوی مادر !

گفتم : شدم مادر ! شدم !!!

سالهاست که پیر شدم

از غصۀ نبودنت .......

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

زوزه

آرشیو نوشته های پیشین :


از درز پنجره صدای زوزه می آمد .

نفهمیدم

باد گرگ شده ؟

یا پنجرۀ نگاه من ؟

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

تولدت مبارک

تولدت مبارک


امروز روز تولد نازنینی بود .

قرارمان این بود که من کمی زودتر از معمول هر روز ،

از سر کار به خانه برگردم .

و

او

قبل از آمدن من

تنگ اون دیواری که رو به پنجره است ،

پتویی را پهن کند و یک پشتی نیز برایم بگذارد .

و به قول خودم : من روی پتو جلوس فرمایم و به پشتی تکیه دهم .

آخه میدانید چیه ؟ او عاشق این نوع جلوس « پیرش » می باشد .

آها ! یادم رفت بگویم . من پیر او هستم .

البته خیلی کارهای دیگر نیز قرار بود انجام دهیم .

مثلا من سر راهم ،

کیک تولدش را که از قبل سفارش داده بودم بگیرم .

چند شاخه گل

و صد البته کادوی تولدش را نیز

و شمع و کلی مخلفات دیگر که شب قبل

همان موقع که ..................

اصلا بگذارید اول اون داستان پشتی و پتو را بگویم

بعد بر می گردیم بقیۀ موضوع را پی می گیریم .

داستان از این قرار است که :

یک پتوی دو لا و پهن شده تنگ دیوار و یک پشتی

جایگاه و نشستگاه همیشگی من در منزل است .

به این صورت که :

روی پتو می نشینم و به پشتی لم میدهم .

پاهایم را جمع میکنم طوری که با ساق و زانوهایم ،

یک پشتی برای او ( زیتونم ) درست میکنم .

بعد او با اون چشمهای زیتونی زیبایش با طنازی نگاهم میکند

و من بدون اینکه حرفی بزنم

با کف هر دو دستم ، آرام به ساق پاهایم میزنم

و او میداند که این اشاره

یعنی اینکه : بیا بنشین توی بغلم .

شوق نشستن توی بغلم را توی چشمهای زیبایش می بینم

و خداوکیلی

این شوق و این زیبایی چشمهایش را با تمام دنیا عوض نمی کنم .

بعد عین طاووسی که پر بگشاید

باز به قول خودم : اون گنبد نرم و لطیفش را توی بغلم جا میکند

و تکیه میدهد به ساق و زانویم

کمی نگاهم میکند

میداند که چشمهایش فوق العاده زیباست

و این را هم خوب میداند که من کشته مردۀ چشمهایش هستم

پس با غمزه ای ستودنی نگاهم میکند

و همزمان هر دو دستش را لای ریش انبوهم می برد

و عین یک دختر بچۀ هفت هشت ساله ، با ریشم بازی میکند .

تمام خستگی کار روزانه از تنم رها می شود

دلم می خواهد نه چیزی بخورم و نه بیاشامم

و او ساعتها توی بغلم بنشیند و با ریشم بازی کند

و من

محو تماشای چشمهایش .

و تازه

بدون اینکه خودش متوجه باشد

همزمان با بازی با ریش من

صدای نفسهایش به صورت فس فسی موزون

و بازدمی آرام روی صورتم

دلنشین ترین آهنگیست که با آن پیرش را می نوازد .

از همان اول با هم قرار گذاشتیم که هرگز و تحت هیچ شرایطی

حتی یک شب هم ، این فراز بهشتی را فرو نگذاریم .

............................

شب قبل

همان موقع که او توی بغلم نشسته بود و به روال معمول

سر انگشتانش لای ریشم به بازی همیشگی مشغول بود

قلم و کاعذی نیز به دستم داده بود .

او میگفت و من می نوشتم .

بادکنک هم بگیر .

شمع فراموشت نشود « پیر من » !

کادو هم نمی خواهم عزیزم ! فقط کمی زودتر بیا . باششششششه پیر نازم ؟؟؟؟؟؟؟

و من : باشه زیتونم .

و امشب همانطور که قول داده بودم ، زود آمدم

با کیک و بادکنک و کادوی تولدش .....

پتو همانجای همیشگی بود با پشتی

و من نیز

اما

او

امسال نیز نبود

آغوشم خالیست از اندام ظریف و زیبای او

و هیچ بازدمی روی صورتم نیست

پیدایم کن زیتونم ! گم شده ام باز ....

بادکنک همچنان تاب میخورد با نفسهای موزون او

و چه بد خط نوشته ام روی بادکنک :

تولدت مبارک زیتونم !!!!!!


پنجشنبه 7 تیر ماه 97


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

حلقۀ عشق

حلقۀ عشق


با خودم می اندیشیدم که معنی قنوت چیست ؟

نه امروز

سالها می اندیشیدم

سالهایی که با قنوت

بازی عبادت میکردم به عادت

و سالهایی که ترک عادت نمودم .

چه بسیار و مکرر بارهایی که نگاهم به خطوط کف دستم بود

و چه آن زمانی که شعاع دیدم از کف دستم فراتر میرفت

و گاهی حتی

از میان انگشتانم و از پشت شیشۀ پنجرۀ اتاقم

شاخه گلی را در میان باغچه هدف میگرفت

و یادم میرفت که مشغول عادتی مکررم

امروز

باز دستهایم را نگاه میکردم

و انگشتهایم را

چیزی کم داشت

چیزی که هرگز در تمام این سالها توجه نکرده بودم

« حلقۀ عشق »

پنجشنبه 23 دی 95


  • سایه های بیداری