سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۲۶ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

یکی بود ، یکی هم بود و خیلی های دیگر ....

و شاید خدا هم بود

و حتما بود

کشیش پیری بود

کلیسای کوچکی بود

دهکدۀ دور افتاده ای بود

احتمالا اسپانیا هم بود .

داستان ما به زمانی بر میگردد که هنوز « رئال مادرید » نبود

حتی « مارشال تیتو » و « اتلتیتو مادرید » هم نبود

« ژاندارک » اما کودکی بیش نبود .

چیه ؟ مشکلت کجاست ؟ فقط بقیۀ مطلب را بخوان لطفا .

چکار داری که « ژندارک » مربوط به اسپانیا نیست ؟

و « تیتو » رئیس جمهور یوگوسلاوی بود ؟

خیلی چیزها به خیلی چیزها مربوط نیست .

به خودت که میرسد

خیلی راحت همه چیز را به همه چیز ربط می دهی

به من که رسید .....

بگذریم

کشیش وقتی به اون دهکده رسید ، خیلی جوان بود

اهالی دهکده نیز .

راستش اول داستان دروغ گفتم

کلیسایی در کار نبود

نخند ، برای چی می خندی ؟

دروغ که کنتور ندارد ، آخر هر ماه قبض صادر شود

اگر کنتور داشت که همۀ ما بیچاره میشدیم .

داشتم می گفتم

کشیش جوان وقتی به دهکده رسید

دید کلیسایی در کار نیست

به دیدن اهالی رفت

اما کسی تحویلش نگرفت

کشیش نمی دانست که اهالی اون دهکده ،

همه تاریخ دان هستند .

کشیش ! اول می خواست برگردد به واتیکان

ولی تصمیمش عوض شد

با خود عهد کرد که یک کلیسای کوچک در آن دهکده بسازد

اهالی را دور خودش جمع کند

هر یکشنبه دعا بخواند و برای اهالی دهکده موعظه کند .

و رفته رفته تاریخ را همانگونه بسازد که خود می خواهد .

مثل همان 10 فرمان « مزرعۀ حیوانات » جورج اُرُوِل .

کار چندان سختی نبود

وقتی خوکها می توانند قوانین را تغییر دهند

چرا یک کشیش نتواند تاریخ را وارونه کند ؟

از فردای آن روز ، کشیش یک تنه شروع کرد به ساختن کلیسا

کار طاقت فرسایی بود

بالاخره کلیسا به همت ایمان کشیش ساخته شد .

اهالی اما

نه کمک فیزیکی به ساخت کلیسا نمودند و نه کمک مالی .

روزها گذشت

هفته ها گذشت

ماه ها گذشت

و همینطور سالها

اما هیچ کدام از اهالی روستا

پای در کلیسای کشیش نگذاشتند .

کشیش هر یکشنبه

به تنهایی در کلیسا دعا خواند

موعظه کرد

و از خدا طلب آمرزش .

اما دریغ از یک مؤمن .

.......................

امروز پنجاه و سومین سال تاسیس کلیسا بود

کشیش به تنهایی در کلیسا حاضر شد

مراسم دعا را به جا آورد .

و درست هنگامی که می خواست کلیسا را ترک کند

طنین صدای پایی

سکوت نیم قرن خلوت کلیسا را در هم شکست .

پیر مردی هم سن و سال کشیش

و سایه ای که پیش از او

به پشت پردۀ گناه شویی خزید

و

به اتنظار واسطه .

کشیش دو دل بود

کمی این پا و اون پا کرد

با خودش گفت : اینجا چه خبر است ؟

و بالاخره فارغ از کلنجار « هفت درخت و یک درخت »

پشت پردۀ اعتراف نشست :

فرزندم ! گناهی مرتکب شدی ؟ برای اعتراف آمدی ؟

اعتراف کن تا خدا گناهانت را ببخشد .

پیر ، از پشت پرده نگاهی به کشیش نمود

برای یک لحظه

چین و چروک پردۀ اعتراف

با چین و چروک صورت کشیش

در هم آمیخت

پیر خندید

کشیش پرسید برای چی میخندی فرزندم ؟

پیر گفت : اولاً من فرزند تو نیستم

دوماً گناهی مرتکب نشده ام

سوماً اگر گناهی مرتکب شده باشم

برای بخشش پیش تو نیامده ام

اینکه تو مرا ببخشی یا نبخشی

یا اینکه واسطه بشی بین خدا و من

فرقی به حال من نمی کند

آمده بودم تو را از تنهایی در بیاورم

رهایی از سالها تنهایی شاید

رهایی از غم تنهایی خود ساخته ات

غم و تنهایی که مثل پیله دور خودت تنیدی

 

آمده ام

زیبا شوی

رعنا شوی

واندر خیال عاشقان

معنا شوی ....

کشیش با عصبانیت میان حرف پیر دوید :

این بار می بخشمت

از کلیسای من برو بیرون

و پیر

با خود زمزمه کرد :

 

ای مست از مُشک ختن ، ای غرق در شوق فتا

بگذار و بگذر از خطا ، او را رها کن در ختا

 

آهسته می ران مَرکَبَت ، در سر زمین مَرحَمَت

میرانَد این چرخ ار کسی ، هر جا بسی جوید وفا

 

گفتی ز هر سویی سخن ، هم در میان انجمن

هر کس ز نیش کیش خود ، تیری کشید اندر جفا

 

گفتی بیا پیرانه سر ، رندی رها کن خیره سر

گفتم که پیراهن مگر ، سر را کند از تن جدا ؟

 

گویی که آن یوسف منم ، هر جا که با پیراهنم

این یک بدرّانَد مرا ، وان یک همی جوید صفا

 

گفتم بدانی کان رَدا ، هرگز نشد از تن رها

فردا که آید از قَرَن ، بوی خوش آن مَه لقا

 

گیرم که بخشیدی مرا ، بی جُرم و بی اندک خطا

از بخشش تو من کجا ، یابم در این زندان بقا ؟

 

برخیز و خود را وا رهان ، از محنت رنج نهان

با بخشش این لقمه ها ، همتا نگردی با خدا

 

هر جا شمیم یاسمن ، مستی فزاید در چمن

هشیار آن مجلس همی ، اینک بگو من یا شما ؟

 

یکشنبه 26 مهر 94

 

 

 

 

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

شبانه ها

شبانه ها

 

تازه اگر رسیده ام ، به جمع جاودانه ها

عیب مکن بگویم از ، شاخه گلی نشانه ها

 

ور بگشایم آن حریم ، به حرمت بهانه ای

این غزلم تشکریست ، بهر همان بهانه ها

 

لال شود زبانم ار ، ناله به لاله ای کنم

مریم خوش رایحه را ، پیشکش است ترانه ها

 

دانۀ مهر اگر شود ، بر دل پاک و بیکران

شاخه به شاحه گل دهد ، مهر دل از کرانه ها

 

تا نرسد به کنج دل ، مرهم قربتی به ناز

می شکند ز هر طرف ، غربت نازکانه ها

 

من که خود از دیار غم ، آمده ام به شهر جم

شب همه شب به آسمان ، بنالم از شبانه ها

 

بزمگهِ عروس مَه ، شمس طرب سحر کند

زانکه بزاید از سَمَر ، همدمی از فسانه ها

 

این که پیِ دلی روی ، یا که دلی روانه ات

دست چرا نیفکنی ؟ گردن آن روانه ها

 

روزنۀ نگاهت ار ، جوانه زد ز شوق عشق

جان نبری سلامت از ، چنبر این جوانه ها

 

کاش که شبنم سحر ، به چشم یاسمن نبود

که اینچنین ز کوچه ها ، کوچ کنند سمانه ها

 

شنبه 18 مهر 94

 

پ . ن از آرشیو سروده ها . به مناسبت تولدی .

حروف اول هر بیت در کنار هم ، اشاره به همین است .

 

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

تشنه ام

تشنه ام

چشمۀ چشمهایت کدامین سو جاریست ؟

خسته ام از سراب مَروه

صفایم بده


شنبه 28 اسفند 95

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

دیوانگی

میگفتند : دیوانگی هم عالَمی دارد

باورم نمیشد

تا اینکه .....

اکنون در این عالَم ، عالِمی هستم بی نظیر

کلاسهای تدریس دایر کرده ام


امروز مجنون نمرۀ 20 گرفت

لیلی اما

همچنان غایب است


یکشنبه 12 مهر 94

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

صدایت

آرشیو نوشته های پیشین


« صدایت » را اگر در فقر و تنگ دستی بشنوند

فرسنگها از تو فاصله می گیرند

حتی اگر صد « آیت » برایشان بخوانی

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

مادر

آرشیو نوشته های پیشین

 

کیفم را کنار حوض گذاشتم

آوازی حزین از توی اتاق به گوش میرسید

مادر بود

روسری به سر بسته بود و جارو میکرد ...

 

امروز پنجشنبه بود

رفته بودم پیش مادر

روسری به سر بستم و

کلی آواز خواندم برایش

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

کوچه

کوچه

 

باز من

باز « او »

 

- هان !!!

- کجا ؟

 

هیچ !

میروم .....

میروم تا بگذرم از کوچه ای

کوچۀ شیدایی پروانه ای

 

- وای !

- باز هم پروانه ای شیدا شده ؟

- عشق باز هم

- در میان کوچه ها پیدا شده ؟

 

آری آری

باز هم در کوچۀ عشق « مشیری »

لحظه ها احیا شده

لحظۀ دیدار باران

با نم چشمان یاران

اینک آنجا اینک آنجا

رقص پا بر پا شده

 

- من هم !

- من هم می آیم آنجا

- میروی تنها کجا ؟

- می بری با خود مرا ؟

 

برخیز ...

برخیز گیوه های نرم رفتن را بپوش

شیوه های گرم گفتن را بکوش

 

- بَه بَه !!!

- بَه بَه !!!

- تو نشان کوچه را داری هنوز ؟

- تو به آن کوچه وفاداری هنوز ؟

 

وای بر تو !

وای بر تو !

از خَم پشتم

نمی بینی نشان هر خَم آن کوچه را ؟

گفته و ناگفته های بیقرار دیده را ؟

 

- من چه میدانم نشان کوچه را

- آتش و خاکستر و پروانه را 

- باز هم با من بگو از گفته ها و ناگفته ها

- تا بر آید خام جانم در دیار پخته ها

- یا مرا با خود ببر در کوچۀ پیوند خویش

- یا دلم را شاد کن با غنچۀ لبخند خویش

 

سالها پیش

سالها پیش

سایۀ سرو نگاری

سایۀ جانم به سویی می کشید

سینه خیز سایه ام را

سوی کوی خوب رویی می کشید

سرفراز از شوق سینه

ساکت و آرام و سنگین

سایه نیز انگار خود را

سر به دامان نگار

سیمگونی می کشید

 

رفتم و رفتم

رفتم و رفتم تمام کوچه را پیجوی او

روی خود شستم به آب آبروی جوی او

رنگ و رویم ، رنگ شیدایی گرفت

راه و رسم و انگ پیدایی گرفت

رفت پیدایی ز من

رفتار و کردارم شکست

روح سرگشته ز جانم پر کشید و

نزد دلدارم نشست

 

بعد از آن

بعد از آن ، آن کوچه شد خلوتگه دلدادگی

آشنای آشناییهای ما در سادگی

من غریق هر نگاه آشنای او شدم

پا به پا با هر نگاهش ، پا به پای او شدم

 

خشت خشت کوچه را با پرسه های هر شبم

می شمردم در ردیف و دسته های تنگ هم

شوق شوق خشتها ، آغوش تنگ کوچه بود

هر ردیف روی هم ، ایماگری از بوسه بود

 

رفت اما !

رفت اما !

در میان حیرت خاموش من

از میان حسرت آغوش من

کاش من هم

کاش من هم

چون کبوتر می نشستم بر لب بام فراق

همچو آهویی میان دشت آوای عراق

یا به سنگی میزدی بال و پرم

یا که صیدت میشد این جان و تنم

 

- من هم

- من هم

- « بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم »

 

پنجشنبه 11 مهر 92

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

نقش زیستن

نقش زیستن


هزار بار آمدیم و رفتیم

و هر بار که آمدیم

با خود گفتیم :

اینجا چقدر شبیه آنجاست که ما قبلا بودیم

اما یک بار هم نگفتیم

ما چقدر شبیه همانیم که بارها تکرار شدیم

راستی تو میدانی ما چند بار ،

نقش زیستن را بازی کرده ایم ؟

باید از مورچه ها بپرسم

آنها حافظۀ خوبی دارند ...


8 خرداد 95

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

پیکر تنهایی

پیکر تنهایی

 

هر شب به تمنایی ، بازار دل آرایی

امشب تو چه می خواهی ، ای دیدۀ سودایی

گفتا که در این دریا ، جز موج چه می بینی ؟

بشتافته بر ساحل ، در فکرت یغمایی

می رفت چو بارانی ، سیلاب پریشانی

از چشم گهرباری ، بر چهرۀ زیبایی

می کرد دُر افشانی ، از جان ! به جان کاهی

چون شمع گدازانی ، با پیکر تنهایی

میگشت به درگاهی ، با پا نه ! به سر گاهی

پروانۀ جانان را ، از جان چه پروایی ؟

میگفت تو فرجامی ، در عشق سر انجامی

در دِه مِیَم جامی ، جام مِی شیدایی

میگشت نسیم اینجا ، با سینۀ پر آهی

میرفت به تنهایی ، در وادی و صحرایی

 

پ . ن = در برخی از سروده ها از تخلص نسیم سود جستم .

20 تیر ماه 92

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

بی « نوا »

آرشیو نوشته های پیشین :


داشتم رد می شدم

دیدم یکی کنار پیاده رو نشسته

و روی مقوای بزرگی نوشته :

به من بی « نوا » کمک کنید !

تارم را روی سینه ام گذاشتم

و آهنگی در « نوا » مهمانش کردم

با « نوا » شد بندۀ خدا !

  • سایه های بیداری