سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

آخرین مطالب

۴۳ مطلب با موضوع «دلنوشته های بلند» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

کتاب قصۀ ما

 

داشته های ما منتظر نمی مانند که ما هر وقت دلمان خواست

 

آنها را ورق بزنیم . یک وقت چشم باز می کنیم و می بینیم که

 

همینطوری ورق خورده و به انتها رسیده است .

 

باید همان دیشب که داشتیم کتاب قصه های خویش را می بستیم

 

و نشانی نیز به عنوان نشانه لای آن می گذاشتیم

 

که فردا شب از همانجا باقی قصه را پی بگیریم

 

فکر این را می کردیم که :

 

هیچ تضمینی برای فردا شب نیست

 

چون لای کتاب قصۀ زندگی ما

 

هیچ نشانی نگذاشته اند برای فردا شب .

 

افسانۀ زندگی ما

 

بدون نشانه ورق میخورد و به پایان می رسد

 

و ما یارای بازگشت به صفحۀ نشانه ها را نداریم .

 

کتاب زندگی ما

 

وقتی بسته شد

 

یعنی بسته شد

 

و دیگر هرگز باز نمی شود

 

حتی اگر هزار نشانه لای آن نشان کنیم .

 

سایه های بیداری

 

سه شنبه 9 بهمن ماه 97

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

فرار عشق ها

فرار عشق ها

من یک نفر را به شدت دوست دارم که او از من به شدت فرار میکند .

یک نفر مرا به شدت دوست دارد که من به شدت از او فرار میکنم .

راستش امروز اصلا حال و حوصلۀ نوشتن ندارم . برای همین می خواهم هر چی چرت و پرت بلدم سرهم کنم . یک نفر کنارم نشسته که از گفتن اسمش معذورم . اما جمله ای را که الان افاضه فرمودند ، میتوانم برایتان بگویم . ( نگویم . بنویسم ) ایشان فرمودند : نه که تا به حال نوشته هایت با « فیه ما فیه » مولانا برابری میکرد !!! خدا به ما رحم کند .

این هم از عزیز نازنین ما . بعد وقتی این بیت حافظ را برایش می خوانم :

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

سگرمه هایش غش میکند

لبهایش عین گل شکوفا می شود

چشمهای زیبایش ، بادامی پرستیدنی می شود

و من راستش

برایش غش میکنم .

آخه در حد « لالیگا » می پرستمش .

می پرسد : بی انصاف ! من که این همه دوستت دارم ، تو از من فرار می کنی ؟

می پرسم : با انصاف ! من که همچون « صنم » می پرستمت ، تو از من فرار می کنی ؟

می گوید : میکنم ؟؟؟؟؟؟؟

می گویم : نه والا

می گوید : پس این دو خط چرت و پرت اول مطلب را برای چی نوشتی ؟

می گویم : مادر بزرگم فدایت ! خودتان می فرمائید : چرت و پرت !

شما که انتظار ندارید چرت و پرت به غیر از این باشد ؟

باز مثل همیشه که عین عروسک ، مات و مبهوت مرا می نگرد ، نگاهم میکند و می گوید : من میدانم که تو از نوشتن آن دو جملۀ اول مطلب ، طبق معمول منظور خاصی داشتی . اما این بار منظورت چیست نمیدانم . هر چند که همیشه منظورت را درک نمیکنم تا وقتی که تیر خلاص را بزنی .

می گویم : راستش چند روز پیش در یکی از صفحه های مجازی ، فیلمی ( ویدوئی ) را دیدم که خنده ام گرفت . آخه میدونی ! توی این فیلم ، عجوزه ای آمده بود برای اثبات چرت و پرتهای عقیدتی خویش ، مولانا را بسته بود به لعن و نفرین و از این قبیل اراجیف معمول اینگونه میمونها که وقتی از بالای درخت پایین می آیند و آدم می بینند ، فکر میکنند آدم شده اند .

جملۀ اولم در رابطه با همین میمونهایی بود که دوستی آنها مثل دوستی خاله خرسه هست . مولانا همان یک نفر است که از خاله خرسهایی مثل همین میمون فرار میکند .

جملۀ دومم در رابطه با خود مولانا بود که همۀ بشریت را دوست دارد

اما میمونهایی مثل همین عجوزۀ عقیدتی ، از آن فرار میکنند .

عزیز نازنینم می گوید : الان تیر خلاص را زدی ؟

می گویم : این میمون و امثال این میمون ، با تیر خلاص ، خلاص نمیشوند . آنها پیش از این ، از معرفت و انسانیت خلاص شده اند .

آنها بیچاره هایی همچون « هامان » داستان مثنوی مولانا هستند که با « بت » سازی و « بت » پرستی ، ارتزاق میکنند .

اگر « فرعون » ها و « بت » ها را از آنها بگیری ، همچون خود « بت » هایشان ، پوچ و توخالی هستند .

گاهی اوقات نیازی نیست که کمر همت ببندی تا ابله بودن یک نفر را به اثبات برسانی . کافیست یک تریبون به او بدهی و بگویی برو حرف بزن . و آنگاه با خیال راحت بنشینی و ابلهی این جماعت را تماشا کنی .

نازنینم می پرسد : چند تا دوستم داری ؟


نغزی و خوبی و فَرَش ، آتش تیز نظرش

پرسش همچون شِکَرَش ، کرد گرفتار مرا

مولانا


انگشتانم را که شروع میکنم به شمارش ؛

لبخند ملیحی میزند و می گوید : فهمیدم . سه دونه

من نبوسیدمش . قسم میخورم . خودش بوسید مرا :


کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آرید نماز

کان صنم قبله نما ، خم شد و بوسید مرا

هوشنگ ابتهاج


سه شنبه 20 آذر 97


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

خیال بیداری

 

وقتی در یک نقطه از زندگی به باوری می رسی که فکر میکنی بهترین باور تمام عمرت بوده ، می بایست کمی صبر کنی .

 

مولانا در داستان اتاق تاریک و فیل و جمعیتی که در تاریکی بر اساس حس لامسه خویش به بیان واقعیاتی می پردازند که در حقیقت واقعی نیست ، اشاره به همین موضوع دارد .

 

وی بیان میکند که اگر نوری در آن اتاق بتابانیم ، همگی متوجه باورهای اشتباه خود خواهند شد .

 

همچنین در داستان انگور خریدن ترک و عرب و رومی و فارس نیز با بیان اینکه اگر بتوان زبان مشترکی بین آنان ایجاد نمود ، همگی متوجه باورهای اشتباه خود خواهند شد .

 

با اندک تأملی در این دو داستان میتوان متوجه شد که زبان مشترک ، نگاه مشترک ، بیان مشترک ، فهم مشترک و ..... میتواند بسیاری از موانع موجود را مورد بررسی دقیق و موشکافانه قرار دهد و از سقوط در وادی « من بهترم » مانع شود .

 

گاهی اوقات همۀ ما از یک فیل صحبت می کنیم . اما در تاریکی . و همین تاریکی موجب میشود که ما فقط به قسمتی از آن فیل اشراف داشته باشیم و واقعیاتی را که بیان می کنیم ، از همان منظر و دیدگاه محدود ما باشد .

 

وقتی بر سر مالکیت ( اوزوم – انگور – عنب و استافیل ) بدون آگاهی از معنای واقعی آن مشاجره می کنیم ، نشانگر ضعف دیدگاه و آگاهی و بینش و نداشتن زبان مشترک و فهم یک سویۀ ما می باشد .

 

انداختن یک فیل در یک اتاق تاریک و سپس ورود در تشخیص و چگونگی آن ، آن هم در تاریکی اثر گذار در بینش ما ، نتیجه ای جز این نخواهد داشت .

 

باورهای گنده و فربه ما ، همانند آن فیل می باشد که در اتاق تاریک ذهن ، قابل تفکیک نیست و برای تبیین درستی و نادرستی آن ، تنها راه ، بیرون کشیدن آن باورها از تاریکی و در معرض روشنایی فهم و اندیشۀ درست قرار دادن است . و این میسر نیست ، مگر اینکه ما به یک بیداری نسبی برسیم . وگرنه خیال بیداری ، رویایی است که ما همچنان در خواب می بینیم و خیال میکنیم که بیداریم .

 

آدینه 16 آذر 97  

 

 

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰


شغل پر در آمد

کشاورزی در شهر

سهم من از تیر برق


اول : یک فروند وانت پیکان مدل 67 می خریم .


دوم : به سراغ یکی از هم ولایتی ها در میدان تره بار میرویم که چند سالی هست مشغول رنگ کردن گنجشک می باشد .


سوم : 5 تُن هندوانۀ تاریخ مصرف گذشته را به ازاء هر کیلو 22 تومان با باز پرداخت اقساط سه ماهه ، بار وانت پیکان یک تُنی میکنیم . طوری که اگزوز ماشین در تماس با آسفالت خیابان ، سمفونی شماره 8 بتهون را بنوازد .


چهارم : ساعت 2 بعد از ظهر تابستان که همۀ مردم در حال استراحت و خواب نیمروزی می باشند ، با بلندگویی که از سر مناره مسجد محله باجناقمان به رسم امانت برداشتیم آهنگ : بِبُر بِبَر را در مایۀ شوشتری خوانده و وقتی گلویمان حسابی داغ شد در دستگاه شور ، با صدای بلند می خوانیم .


پنجم : پس از فرودی که در دستگاه شور داشتیم ، با فرازی در مایۀ بیخودی و چرت و پرت به سبک امیر تتلو ادامه داده و همچنان نعره میزنیم . 


ششم : چند دور میان محوطۀ بلوکها میزنیم و وقتی اطمینان حاصل کردیم که با آواز خر در چمن با همان سبکی که توصیف شد ، اعصاب همه را خط خطی کردیم ، ماشین را با بار کلانش ، درست در مقابل ورودی محوطۀ چند تا از مجتمع ها پارک میکنیم . طوری که ورود و خروج خودروهای اهالی ساکن آنجا نوبتی و تونل کندوانی شود . پنج تا خودرو از داخل به بیرون و پنج تا خودرو از بیرون به داخل . و حواسمان باشد به بوق و اعتراض راننده های معترض ، تره هم خرد نکنیم .

 

هفتم : دو سه تا هندوانۀ مخصوصی که از هم ولایتی متخصص گنجشک برای شیره مالیدن سر مردم گرفتیم ، از وسط نصف میکنیم و یواشکی اسپری قرمز رنگی را که قبلا از ابزار فروشی محل کش رفتیم از جیبمان در آورده و حسابی هندوانۀ قاچ شده را رنگ میکنیم .


هشتم : مقوای نوشته شده توسط پسر خوش خطمان که از شاگردان مرحوم امیرخانی که نه ، از شاگردان انشاءالله به امید خدا به زودی مرحوم امیرخان موصوف در بند پنجم می باشد ، بر روی وانت نصب میکنیم . ( توضیح : پسر دلبندمان قیمت هندوانه را روی مقوا کاملا استادانه نوشته . طوری که آخرین صفر عدد 2000 تومان ، حتی با تلسکوپ هابل نیز قابل رؤیت نیست و 200 تومان خوانده میشود ولی کلمه و عدد « 3 کیلو » از کره مریخ نیز قابل مشاهده می باشد )


نهم : از آنجایی که لازمۀ میدان تره بار ، نصفه شب راهی شدن  می باشد و از آنجایی که فرصت خوردن صبحانه نبوده و حتی ادای فریضۀ نماز را که از واجبات روزی حلال ( ؟ ) می باشد ، در میدان تره بار به جا آوردیم ، لذا سوزش معده را کاملا در پاشنۀ پا احساس میکنیم . پس یکی از هندوانه های خوشرنگ و شیرین را سر می بریم و در حالیکه حواسمان به مشتریهای وانتی آن ور خیابان می باشد و از سر خوشدلی با حداکثر خشم ، سیبیلهای مردانۀ ( ؟ ) خود را می جُویم  ، مغز هندوانه را تند تند می بلعیم و تخمهای هندوانه را طوری از دهانمان به باغچه کنار خیابان رگبار میکنیم که در منظر و ذهن عابرین در حال گذر  ، مقعد مرغ تداعی شود . و همزمان داخل جوی و کف پیاده رو و کف خیابان را نیز ، با پوست هندوانه تزئین میکنیم .


دهم : با تاریک شدن هوا و لزوم روشنایی و نور برای فروش قناریهای خوش آب و رنگ ، فورا سیم سیاری را که از قبل آماده نمودیم و یک سر آن لامپ 1000 وات و یک سر دیگر به صورت دو رشته سیم لخت شده می باشد به نزدیک ترین تیر برق موجود وصل میکنیم و بدین ترتیب روشنایی مورد نیاز را فراهم میکنیم .


10 + 1 = از آنجایی که ما عاشق حرفها و اصطلاحات عجیب و غریب مثل 5 + 1 می باشیم  آخرین بند را مزین کردیم به همین علاقه و به جای نوشتن 11 نوشتیم 10 + 1 : در صورتی که در فصل زمستان مبادرت به دست فروشی کردیم ، بهتر است از طریق فروش  سیب زمینی و پیاز ، امرار معاش کنیم . فقط حواسمان باشد

 

در فصل زمستان وانت خود را جایی پارک کنیم که حتما دار و درخت زیادی داشته باشد تا بتوانیم با شکستن درختان و آتش زدن آنها ، خود را حسابی گرم کنیم .


نتیجۀ اخباری : بلندگوی دزدی ، بهتر از بلندگوی خریداری شده عمل میکند .


نتیجۀ اشجاری : شهرداری و خدمات شهری ، درختهای کنار خیابان را برای ما ، دست فروشها کاشته تا با شکستن و آتش زدن آنها در زمستان ، خدایی ناکرده سرما نخوریم . 


نتیجۀ انفجاری : تیر برقها و و چراغهای روشنایی تعبیه شده توسط اداره برق از پول مالیات ما زحمتکشان دست فروش خریداری شده و هر وقت و هر جا که دلمان بخواهد ، میتوانیم هم از امکانات آن بهره بگیریم        ( مانند برق حلال برای روشنایی و نور پردازی و فروش قناری هایمان ) و هم با اتصال دادن و منفجر کردن ترانسفورموتورهای کاهنده و افزاینده ، ما نیز سهمی در مشارکت عمومی داشته باشیم . ( اجر ما عندالله )


نتیجۀ افتخاری : نیازی به ماندن در روستا و کاشت هندوانه و سیب زمینی و پیاز نیست . می توانیم در شهرها با فروش هندوانه و خوردن و دفع تخم آن به صورت مقعد مرغی در باغچه های کنار خیابان ، برای سال آینده محصول بهتر و بیشتری داشته باشیم و با افتخار تولیدات غیر نفتی خود را حتما به کشورهایی صادر کنیم که ما را آدم هم حساب نمیکنند .


دوشنبه 28 فروردین 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

کشاکش

همین دیروز بود که می نوشتم :  1394 / … / …

و امروز نوشتم : 1395 / 1 / 1

فردا اما

نمیدانم چه خواهیم نوشت .

بگذریم .

بازی ساعتها از امروز شروع شد . بکش جلو . بکش عقب .

و ما  در این کشاکش زمان چه می خواهیم ، نمیدانم .

یک چاقو ، فقط یک ابزار است . نه از خود فکر و اندیشه ای دارد

و نه هدف و نه قابلیت تصمیم گیری . فقط یک وسیله است .

اما کاربردهای فراوان دارد .

پوست کندن یک سیب . برای جراحی در اتاق عمل .

سلاخی گوسفندی در کشتارگاه و یا سلاخی انسانی به دست یک

انسان ( حیوان ) دیگری . و ................

چاقو ذاتاً هیچ میلی در کاربرد خویش ندارد . 

چون در واقع ذاتی ( ذارتی ) ندارد که ذورتی بکند .

گویا این عقب جلو کشیدن ساعت در کشور ما نیز نوعی ذارت و ذورت الکی می باشد .

از امروز شروع شد : آقا ببخشید ، ساعت چند است ؟

-        9 و سی دقیه .

قدیم یا جدید ؟

-        قدیم

.................

تق تق تق تق تق

نگهبان بانک از پشت شیشه : بله ؟

-        رجوع کننده : آقا در بانک را چرا بستید ؟

نگهبان : ساعت کاری تمام شده

-        رجوع کننده : آقا الان که ساعت 1 بعد از ظهر است . مگر بانکها تا ساعت 2 باز نیستند ؟

نگهبان همزمان با نشان دادن ساعت مچی خود : الان ساعت 2 هستش و بانک تعطیل شده .

-        رجوع کننده با نشان دادن ساعت موبایلش : الان که ساعت 1 است .

نگهبان با همراهی حرکت دست : برو عامو . انگار از پشت کوه آمدی .

اون ساعت قدیمیه . بانک با ساعت جدید کار میکند .

...........

تنها عایدی عقب جلو کردن ساعت در کشور ما ؛ همین تشخیص قدیم از جدید می باشد .

..............

معلم : موضوع انشاء : فوائد گوسفند کشاکش ساعت را بنویسید .

دانش آموز : آقا اجازه ؟ ما میتونیم از گوسفند بابامون بنویسیم ؟ آخه ما خودمان ساعت نداریم .

معلم : از هر خری که می خواهی بنویس . ولی بنویس ..........

1395 / 1 / 2


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

غریبان

زیر چشمهایم پف کرده

چند شب پشت سر هم دندان درد امانم را بریده

عصری هم که از سر کار رسیدم خانه

عین آهک آب دیده ولو شدم روی تختم

مادرم دوبار در اتاقم را آرام زد

و من اما از این سو

راستش اصلاً رمق نداشتم که جواب نازنینم را بگویم

و آن سوی در اما

مادر

آرام گفت :

طفلکی ! فکر کنم خیلی خسته بود . خوابش برد .

راستش خوابم برد

با همان قرص « طفلکی » مادر

هیچ شرکت داروسازی تا حال نتوانسته رو دست مادرم بزند .

آرام بخش ترین قرصی که تا به حال توی کتاب « بلقیس » ثبت شده ؛

قرص آرام بخش مادر نازنینم است . « قرص طفلکی »

( راستی اسم اون کتاب چی بود ؟ ) حالا هر چی ! همان بلقیس

حتی مایکروسافت هم نتوانسته همچین قرصی اختراع کند .

گوگل که جای خود دارد .

فکر کنم هنوز تب دارم

نشانه اش ؟

همین چرت و پرتهایی که الان نوشتم .

نشانه از این بهتر ؟

.............

دستش را گذاشت روی پیشانیم

-        وای خدا !

-        تب داری پسرم

لبخند من

-        به چی میخندی ؟

مادر ؟

-        جانم ؟

تا حالا شده یک بار هم دست روی کتری روی اجاق بگذاری ؟

با تعجب :

-        برای چی ؟

برای اینکه همیشه تب دارد زبان بسته غل غلو

دستهایش را دور گردنم حلقه کرد و سفت در آغوشش کشید پسر تب دارش را .

و چند تا هم البته از آن بوسه های شیرین و دلپذیر

و بعد :

-        حتی وقتی مریض و بی حال هستی ؛

مرا که می بینی ، لبخند بر لبت هست . چرا ؟

 

چون عاشقتم مادر .

چون می پرستمت مادر .

چون اگر شما نباشید

زندگی بی معنیست

لبخند تلخ

شادی گریزان .................

...............

خدا پدر یاماهای ژاپن را بیامرزد

به صدای طبلها بیدار شدم

از بالکن خانه ؛ خیابان را نگاه کردم

حدود بیست نفر بچه سن

و دقیقاً هشت عدد طبل یاماها

البته از اینجا نوشته روی طبل را نمیتوانم بخوانم

ولی قبلاً آرم یاماها را روی طبل دیده ام

حدس میزنم باز همان مارک باشد

یاد مادر افتادم که میگفت :

فردا شب کمی زودتر بیا

دلم می خواهد مرا ببری دسته عزاداری « غریبان » را ببینم .

و من اما

فردا شب فراموشم شد

و مادر هرگز به روی من نیاورد خلف وعده ام را

راستی مادر کجا رفتی ؟

نگفتی بعد از تو

پسرت

هر شب چه « غریبانه » عزاداری میکند ؟

کاش بودی مادر

تب دارم

زیر چشمهایم .........

ولش کن اصلاً

چشمهایم فدای مادر

بر خیزم

فکر کنم کتری روی اجاق

آنقدر تب کرد که اشکش خشک شد

دلتنگم ..............

چهارشنبه 22 مهر 94


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

دستهای خالی

در محوطه چند برج آسمان خراش ایستاده بودم .

همصحبتی که تا چند لحظه پیش با اراجیفش گوشم را خراش میداد

با اشاره مشکی پوش دیگری به آن سوی محوطه روانه شد .

گویا مشکلی در آن سوی پیش آمده بود .

ریش سفید مشکی پوش ، ساکن یکی از همین برجهاست .

همان گوش خراش را میگویم .

تا چشم کار میکند ، پیر و جوان و زن و مرد ، لای هم می لولند .

کسی کار خاصی نمیکند .

هر چند نفر یک جایی ایستاده و با هم حرف میزنند .

دو نفر باهم

پنج نفر یکجا

سه نفر آنسو

هفت نفر این سو

و همه مشکی پوش

چادر بزرگی نیز کمی آنطرف تر بر پاست

صف طویلی نیز ، روبروی چادر

تعداد زنها و دخترها چشمگیر است

بیش از نیمی از صف متعلق به زنها و بچه هاست

گوشۀ چادر مشکی مادر ها را میکشند و همدیگر را دنبال میکنند

سر به سر هم میگذارند

و دست آخر به پشت مادر ها پناه میبرند

بچه ها را میگویم

مادر ها بی خیال بچه ها

همچنان وراجی می فرمایند

از هر دری که شد

چه فرقی میکند موضوع چه باشد

از چند متر پارچه ای که پارسال از سوریه به تبرک آورده اند

یا از کفشهای پاشنه بلند مهدیه خانم

که وقتی در راهرو طبقه بالا تلق تلوق میکند ،

و خواب نیم روزی حاجیه خانم پرتابی را کنسل

و اخلاق ناز حاجیه خانم را برزخ می نماید .

و شاید هم از نازائی عروس حاج فتح الله قماش فروش

که الان سه سالی هست که برای پسرش عقد کرده اند .

اما بچه بی بچه ...

طول و ازدحام صف جلوی چادر لحظه به لحظه به جای کاستی ،

افزایش می یابد .

دو سه تا مسئولی که دم در چادر ایستاده اند ،

هی داد میزنند :

شلوغ نکنید . به همه میرسد . غذا زیاد است .

صف را به هم نزنید . بچه برو توی صف .

خانم از صف خارج نشوید .

آقا شما از لای اون چند تا خانم خارج شوید و بروید کمی عقب تر .

مگر خودت خواهر مادر نداری

که اینطوری چسبیدی به ناموس مردم ؟

و مرد !!!

سلانه سلانه با گوشهایی درازتر از دراز گوش ،

چند قدم عقب تر

میان چند همجنس ، خود را مثلاً گم و گور میکند .

فکر کنم از شدت خجالت .

و شاید هم از ناراحتی و ناکامی در ماموریت سرقت ناموس  .

و زنی که توی صف ، دقیقاً جلوی همان مرد ایستاده :

واه واه واه !!! امان از دست این مردهای بی حیا !!!

و انگار یادش رفت که همین چند ثانیه پیش بود

که بی هیچ ملاحظه ای ،

درست زیر گوش و جلوی چشم همان مرد بی حیا ،

توی این هیاهو و سر و صدا

بلند بلند داشت تغییر و تحول عادت ماهانه اش را

برای مرجانه خانم

تفسیر 30 جلدی می فرمود .

و حالا اون مسئول بی مسئولیت

با بلندگوی ارشاد و نهی از منکرش

جلوی آن همه آدم ، بدون هیچ ملاحظه ای ،

تازه به یاد خانم نهادینه فرموده که :

پشت سرت مردی ایستاده . حواست هست ؟؟؟؟؟؟؟؟

گوش خراش دوباره به پیش من آمد .

مشکی پوش ریش سفید را میگویم .

باز اراجیفش گل کرد

و همه تعریف و تمجید از اخلاق و رفتار من

و آنقدر گفت و گفت که آخرش زیپ دهان من جر خورد و گفتم :

مُشک آن است که خود ببوید ، نه آنکه کفتار بگوید ...

و

ناگهان چنان خنده ای کرد

که صدای رعدی که به شهر و قوم  « لوط » خورده بود ،

پیش خندۀ این بابا هیچ بود هیچ .

همه داشتند به صدای خندۀ او ؛ ما را می نگریستند

و من هر چه بیشتر تقلا میکردم که او را به خود آرم

و متوجه موقعیت زمانی و مکانی خودمان بکنم ،

کمتر نتیجه میگرفتم . روز عاشورا و خنده ای اینچنین ؟

اما او همانند آن تُرک داستان مولانا

که پارچه ای برای « درزی » شوخ برده بود

و درزی هر بار که لطیفه ای تعریف میکرد ،

آن تُرک از خنده ،

چشمهایش بادامی و بادامی تر میشد

و درزی از فرصت استفاده مینمود

و تکه ای از قوارۀ پارچه اش را به نیش مقراض می سپرد

و زیر میز می نهاد

و آن ترک دوباره درخواست لطیفه ای دیگر می نمود

و دست آخر

خیاط :

من لطیفه زیاد میدانم ، اما آخر ماجرا

پیراهنی که از این قواره به دست آید

سخت بر تنت تنگ خواهد آمد

و حال

پیر ریش سفید مشکی پوش معتمد محل

روز عاشورا !!!

چقدر این پیراهن مشکی بر تنش تنگی می نمود ........

.......

یکی از دوستانش ، دست روی شانه اش گذاشت

و به شدت تکانش داد

اشک خنده چشمهایش را که پاک کرد

تازه متوجه شد هفت شهر عشق را « عطار » گشت

و او هنوز

اندر خم آن کوچه 

و دراز گوش تر از دراز گوش قبلی ،

خود را درون چادر غذا گم و گور کرد .

نگاه های جویای ماجرا به سوی من روانه بود

گویا سوالشان این بود که :

اگر ماجرا اینقدر خنده دار بود

پس چرا من سگرمه بر ابرو نشانده ام ؟

و من اما

در این مجموعه ، تماشاگر دقیقی ندیدم

که داستان « دقوقی » بازگو کنم ..........

............

نیم ساعت بعد :

غذا را از دست پسر 15 ساله ای گرفت و داد دست مسئول غذا .

و با عصبانیت گفت :

به این پسر غذا تعلق نمیگیرد

مسئول پخش غذا با چشمهای از حدقه در آمده

داشت نگاهش میکرد

و زیر لب یه چیزهایی میگفت .

نفهمیدم داشت ورد و دعا میخواند

یا فحش نثار اموات ریش سفید مشکی پوش میکرد .

پسرک چند بار قسم خورد :

حاج آقا ! به خدا من توی صف بودم

از اینها بپرسید

بعد هم برگشت تا پشت سری ها تائیدش کنند

چند تا کله به علامت تائید پایین رفت

دهانی اما

باز نشد

گویا بیشتر دلشان میخواست که

پسرک دست خالی از صف خارج شود

خدا را چه دیدی ؟

شاید سهم او نصیب همان پشت سری میشد که

زبان به کام گرفته بود

چه میدانستند چند تا غذای دیگر هنوز باقیست ؟

شاید همین دو سه تایی بود که روی میز بود

پس

اگر پسرک از دور خارج میشد ، بهتر نبود ؟

و پسرک همچنان :

توی صف بودم را تکرار میکرد

و

ریش سفید مشکی پوش :

صف یا بی صف ، به تو غذا تعلق نمیگیرد

و پسرک با بغضی در گلو و شبنمی توی چشم : چرا ؟

مشکی پوش ریش سفید :

چون تو توی هیئت ما نیستی و از هیئت دیگری آمدی .

میشناسمت .

و

گام های آهسته پسرک

و شبنمی که اینک روی گونه اش جا خوش کرده

از صف خارج میشود

با دستهای خالی

از جلوی چادری که به نام امام حسین علم شده .

...............

دو ساعت بعد :

شما چرا هیچ وقت پیراهن مشکی نمیپوشی روزهای عزاداری ؟

همیشه سفید می پوشی

اینجا را ببین

اشکی که برای اما حسین ریختی ، روی پیراهنت لک بسته .

نگاهی به روی پیراهنم انداختم

راست میگفت

لکه های اشک خشک شده روی پیراهنم ، کاملاً مشهود بود .

شما با این دل عاشقت ، چرا چند سال است که هیئت نمی آیی ؟

باید بیایی توی دسته و هیئت اشک بریزی

اینطوری ثوابش بیشتر است

گفتم :

برای حسین گریه نکردم

برای دستهای خالی گریه نمودم

گفت : فرقی نمیکند

دستهای عباس نیز برای امام حسین بود

چه خالی ! چه پر !

هق هق گریه امانم نداد

راه افتادم

از پشت سر صدایم کرد

راستی !!!

چند تا غذا فرستادم در خانه تان

بغض و سیل اشک حتی مجالم نداد بگویم : غلط کردی ...........

 

یکشنبه 19 مهر 94

 


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

پارادکس 3

 

 

 

 

پارادوکس 3

 

 

دخترم میگوید :

 

 

بابا این همسایۀ بغل دستی را دیدی ؟

 

 

صورتش را که نگاه میکنم ، می بینم پدر سوخته باز هم از آن نیشخندهای مخصوص به چهره دارد که هزار معنی میدهد . با خود می اندیشم : این بچه با این سن و سال کمی که دارد ، چرا اینقدر باهوش و زیرک و معناگراست ؟ اونور مساوی را فوری پیدا میکنم . خب معلومه ! به مادرش رفته . اگر به من رفته بود که الان یک خنگ تمام عیار بود .

 

 

میگویم : بله دیدم عزیزم . چطور ؟

 

 

میگوید : میدانی کدام را میگویم ؟

 

 

میگویم : حتما همانکه « ماکسیما » دارد ؟

 

 

با همان نیشخند معنادار میگوید : آفرین بابای انشتین خودم . بعدش هم می پرد می نشیند توی بغلم ، دو تا دستش را میکند لای ریش انبوهم و شروع میکند به بازی کردن با ریشم و زیر چشمی هم نیم نگاهی به من دارد ، تا عکس العمل مرا ببیند .

 

 

میگویم : خب ! داشتی میگفتی

 

 

میگوید : آها ! این همسایه بغلی که ماکسیما دارد و از اون بیپ بیپ ها هم دارد که توی ماشینش مینشیند و میزند و درِ پارکینگ باز میشود ؟

 

 

میگویم : خب !

 

 

میگوید : خانمش را هم دیدی ؟ 

 

 

میگویم : بله عزیزم . چطور ؟ چیزی بهت گفته ؟

 

 

میگوید : نه بابا جون . فقط اینها یه جورایی پارادوکس دارند .

 

 

انگار که برق سه فاز گرفته باشد ، چنان به هوا می پرم که دخترم برای اینکه از توی بغلم با سر به زمین نخورد ، ریشم را چنان سفت و محکم میگیرد که نیمی از ریش وامانده ام در مشتش جا خوش میکند .

 

 

و وقتی نگاهش به انبوه ریش کنده شدۀ من توی مشتش می افتد ، با تعجب میگوید : وا ! بابا ریشت پوسیده که ...

 

 

خنده امانم نمیدهد .

 

 

از خنده که فارغ میشوم ، میگویم : اولا به من بگو ببینم این پارادوکس را از کجا یاد گرفتی ؟ دوما بفرمائید ببینم این همسایه چرا پارادوکس دارد ؟

 

 

میگوید : بماند که از کجا یاد گرفتم . نگاه شیطنت آمیزی نیز به مادرش میکند . بعد اضافه میکند : آخه این آقاهه که با ماکسیما و بیپ بیپ می آید و می رود ، خب ؟ میگویم : خب

 

 

میگوید : خانمش از این شلیطه های ایلاتیها و روستاییها می پوشد و میرود نان لواش میخرد و موقع برگشتن ، نان را روی سرش میگذارد و دستهایش را نیز رها میکند ، مثل همان خانمهایی که توی روستاها کوزۀ آب روی سرشان میگذارند و آب از چشمه می برند . تازه ! خود آقاهه کت و شلوار می پوشد و کراوات میزند . اما اون روز درب پارکینگ با بیپ بیپ باز نشد ، از ماشین پیاده شد که برود دستی باز کند ، توی چالۀ دم درشان پر از آب و گِل بود ، اونوقت با اون کفشهای واکس خورده ، عین گوسفند رفت توی اون چالۀ پر از گِل و لای . آهان راستی ، گفتم گوسفند ، الان یادم آمد . یک گوسفند هم بستند اون گوشۀ حیاطشان . زنش هر روز درِ خانۀ ما و سایر همسایه ها را میزند و میپرسد : آشغال سبزی و پوست هندوانه دارید ؟ و یه چیز دیگه بابا ! اینقدر جالبه ! چند تا مرغ و خروس هم توی حیاط دارند . هر روز صبح خانمه میره تخم مرغها را جمع میکنه . اصلا یه وضعیه بابا . من که از پنجره نگاه میکنم ، حس میکنم توی کانزاس زندگی میکنیم .  الان مدتهاست که رفتار این آقا و خانم را رهگیری میکنم ، تا اینکه یکی دو روز پیش به این نتیجه رسیدم که اینها مبتلا به مرض پارادوکس هستند .

 

 

میگویم : عزیز دلم ! هر کسی در انتخاب مدل و نوع لباسش آزاد است و می تواند هر طور که دلش می خواهد بپوشد . و این نباید مورد تعجب شما قرار بگیرد . اون خانم دوست دارد لباس محلی خودش را بپوشد . این که ایرادی ندارد .

 

 

میگوید : دِ بابا جون برای همین میگویم پارادوکس دارند . اون روز یکی از همسایه ها از خانمه میپرسه شما اهل کدام روستا هستید ؟ خانمه سگرمه هاش را گره زد و گفت : وا !!! مگه ما روستایی هستیم ؟ منزل پدری من جُردن هستش . خونۀ بابا بزرگم هم توی زعفرانیه هست . من توی همون خونۀ زعفرانیه به دنیا آمدم .

 

 

آخه بابا مگه لباس محلی زعفرانیه شلیطه هستش ؟ این پارادوکسه دیگه . تازه ! خود آقاهه هر شب که میخاد زباله ها را ببره بذاره سر کوچه ، با یه رکابی و شلوار خانواده میاد بیرون .

 

 

میپرسم شلوار خانواده چیه دیگه بچه ؟

 

 

میگوید : از همانها که یه سالن کنفرانس با مستمعین و میز و صندلی و تریبون و سخنران توش جا میشه .

 

 

میگویم این چرندیات را از کجا یاد گرفتی ؟

 

 

بی معطلی میگوید : از شما دیگه بابا جونم .

پنجشنبه 5 بهمن 96

 

 

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

پارادکس 2

 

 

 

 

پارادوکس 2

 

 

مشتلق بده  !!! پرسیدم . بگم ؟ بگم ؟ بگم ؟

 

 

پارادوکس به هر گزاره یا نتیجه ای گفته میشود که با گزاره های قبلی گفته شده در همان نظریه ، و یا با یکی از باورهای قوی و محکم پیش زمینه ، مانند شهود عقلی و یا باور عمومی در تناقض باشد .

 

 

اگر پارادوکس ، به معنای تناقض با یکی از گزاره های همان نطریه ای باشد که پارادوکس در آن پدید آمده ، در این صورت این امر ، یک ضعف جدی برای آن نظریه محسوب شده و آن را بی اعتبار میکند . اما پارادوکس های بسیاری وجود دارند که نه با دستگاه نظریه ای که از آن پدید آمده اند ، بلکه با باور عمومی ما در تناقض اند . ( کوبلای خان – فهم نادرست – فراز عریانی با شلوار خانواده )

 

 

گفتم چرا این بابا طاهر مرموز است ؟ نگو همین بوده پس . لامصب همش پارادوکس بوده ما نمیدانستیم .

 

 

اینکه بیایی کلی لباس بپوشی ، بعدش هم کاری بکنی که همه تو را به عنوان بابا طاهر لخت و عریان بشناسند ، خدا وکیلی هنر نیست ؟ تناگوز نیست ؟ پارادوکس نیست ؟

 

 

طبق اسناد و مدارکی که اخیراً از « گور بابای علی صدر » مکشوف گردیده و بنابر گفتۀ سخنگوی میراث خور فرهنگی ، مقدار زیادی البسه که متعلق به دوران « عریان » می باشد ، همگی نشان میدهد که بابا طاهر نه تنها عریان نبوده ، بلکه مخترع شلوار خانواده هم خود عالیجنابش بوده .

 

 

بفرما ! ببین چقدر پارادوکس یکجا جمع شده بوده و ما بی خبر بودیم . من از اولش هم میدانستم که این بابا طاهر اعجوبه ای هست برای خودش ، اما از آنجایی که مصیبت کشتی « سانچی » پیش آمده بود ، لذا نیک اندیشه نمودم که همۀ متفرقات را به حاشیه ای نهاده ، دل را به این مصیبت داغ کنم تا از همکیشان و از قافله جا نمانم . که بحمدالله میسر شد و ما نیز با نوای این بینوایان ، ویکتور هوگو شدیم . حالا پاشو برو بخواب ، فردا شب برایت از پارادوکس 3 خواهم گفت . پاشو . آفرین .  

 

 

پنجشنبه 5 بهمن 96 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

پارادکس 1

 

پارادوکس 1

 

 

 

 

 

بابا طاهر را که می شناسید ؟

 

 

واقعاً ؟ می شناسید ؟ چه جالب !

 

 

گویا خوانندگان و مخاطبین ما ، از مخاطبین اون خبرنگار صدا و سیما که در خیابان خواجه عبدالله انصاری ، خودش را کشت تا یک نفر آدرس دقیقی از این خواجه بدهد ، باهوش تر و به مراتب اولاترند . 

 

 

آخه بندۀ خدا آخر سر هم دست از پا درازتر با گروه فیلمبردار و صدا و دوربین و همۀ کوفت و زهرمارش ، بدون نتیجه ، راهی رسانۀ ملی شد . بماند که من آخرش نفهمیدم چرا همۀ « ملی » ها از همه جا حذف شد و فقط رسانۀ ملی و کفش ملی باقی ماند . لابد حکمتی هست دیگه .

 

 

داشتم عرض میکردم .

 

 

میدانستید این بابا طاهر ما یک « پارادوکس » کامل هست ؟

 

 

نمیدانستید ؟ خب الان بدانید . چه عیبی دارد که آدم بداند که نمیداند .

 

 

پارادوکس چیه ؟ والا منم مثل شما بیخبرم . ولی احتمالا نوعی بازی شبیه « نهنگ آبی » هست که یه نفر سوم خرداد هفتاد و شش آن را اختراع فرمودند .

 

 

چرا روزۀ شک دار بگیریم اصلا ؟ که بعدش بشینیم شونصد صفحه رساله بخوانیم و ببینیم حکمش چیه ؟ کمی صبر کنید تا جَلدی بروم بپرسم و بیایم . شما شامتان را بخورید . من با « پارادوکس 2 » بر میگردم .

 

 

ها ؟ چیه ؟ سگرمه هات چرا گره خورد ؟ چطور میتونی برای مخرجیهای 2 و 3 و 16 صبر کنی ؟ اما نمیتونی برای پارادوکس 2 شکیبا باشی ؟

 

 

پنجشنبه 5 بهمن 96 

  • سایه های بیداری