دختر همسایه - فصل دوم
رویای وصال
قسمت سوم :
در نظامِ بودن ، پیوند نگاه ، بیان حالات درونی است .
میتواند عمیق باشد و یا سطحی و گذرا .
باد ، پرده را به رقص وا میدارد
و تو با همۀ لذتی که از خواندن کتاب پیش رویت میبری ،
نگاه خویش به سوی پنجره می گسترانی .
سماع پرده ، اولین نمایی است که در پردۀ نگاه تو پدیدار میشود .
اما همچون نمایشی که پردۀ اول آن ،
مقدمۀ کوتاهی برای جذب اشتیاق تماشاگر است ،
با آغاز پردۀ دوم ،
در صندلی بهت فرو میروی
و تمنای بر هم شدن مژه بر دیده را نادیده میگیری
و فرمان « هیس ! ببین » را صادر میکنی .
و در همین لحظه ، هنرپیشۀ گلدان توی پنجره ،
با لباسی آراسته ، وارد صحنه میشود .
فاصلۀ زمانی ، بر آمدن و فرو افتادن پرده ،
از نظر زمان هر چه میخواهد باشد ، باشد .
آن لحظه ، زمان در نگاه تو ،
همانند طول زمان خروج گلوله از لولۀ تفنگ مامور شلیک ؛
تا تاثیر آن در سینۀ معدوم است .
با این تفاوت که او پیش از اصابت گلوله ، به یقین مرده است
و تو با صفیر زیبایی گل ، سر زنده .
در حقیقت ، آنچه پس از این تو را به تماشا وا میدارد ،
نه رقص پرده ، بلکه نمایش زیبایی گل است .
همانند وقتی که رقص دختری را تماشا میکنی .
حرکت دست و پا و موج تن و گردن آن دختر ،
همان حرکت مواج پرده از وزیدن باد
و زیبایی چشم نواز و دلنشین دختر ، همان گل وجودی اوست .
و در نظام بودن ، این پدیده را پیوند نگاه می نامند .
پیوندی عمیق .
دو ساعتی میشد که رفته بود .
سوزش زخمهای صورتم را حس میکردم .
و سوزشی در دلم که بی حسم مینمود .
سوزشی نیز در معده ، به دلیل گشنگی .
گوشی موبایل توی دستم بود و در همین دو ساعت ،
صد تا پیام برایش نوشته و پاک کرده بودم .
جرأت ارسال نداشتم .
مادر روبروی تلویزیون نشسته بود
و یکی از این سریالهای بی محتوای سیما را نگاه میکرد .
همانند همۀ سریالهای مزخرف و بد آموز سیما .
کلمۀ بد آموز را از او یاد گرفته ام . به مفهوم واقعی آن .
وگرنه قبلا خیلی شنیده بودم .
فرهنگ خاص خودش را دارد .
یادمه اولین بار که روز دختر را بهم تبریک نگفت ، خیلی ازش دلخور شدم .
اون موقع هنوز دختری بودم سر به هوا . و یا به قول او : جلف .
با اینکه در حق من و مادر ، از هر کوششی دریغ نمیکرد ،
با گستاخی بهش گفتم :
فکر نمیکنی امروز باید به من تبریک میگفتی ؟
سگرمه هایش را در هم کشید و گفت : از چه بابت ؟
گفتم مگر تو تلویزیون نگاه نمیکنی ؟
از دیروز تلویزون خودش را « جر » داده برای مناسبت امروز .
ابرو در هم کشید و گفت :
حالا میشه لطف کنید بگویید چرا باید به شما تبریک میگفتم ؟
از اینکه اینطوری با خونسردی تمام توی ذوقم زده بود
از دستش عصبانی بودم .
سرش داد کشیدم و گفتم :
تو ( اوایل تو خطابش میکردم ) مثل سنگ خارا میمانی .
چه فرقی به حالت میکند ؟
اما جهت اطلاع شما ، امروز ، روز دختر است .
با تبسمی گفت : نه در تقویم من . من تقویم خودم را دارم .
تقویم مورد استفادۀ شما یک شاهی برای من ارزش ندارد .
در تقویم من ، سه ماه مانده به روز دختر .
اون روز اینقدر از دستش عصبانی و ناراحت بودم ،
که اصلا نفهمیدم منظورش چیه .
تا اینکه حدود سه ماه بعد ،
یک روز که از سر کار بر میگشت ، در خانۀ ما را زد .
در را که باز کردم دیدم یک جعبه شیرینی
با دسته گلی کوچک و خوشگل و یک کادو توی دستشه .
جعبه را دو دستی بهم داد و گفت : روز دختر مبارک .
در حالیکه ماتم برده بود ، لبخندی زد و گفت :
امروز همان سه ماه بعد است .
و رفت .
کادوش ، همین گوشی موبایل است که الان توی دستمه .
شیرینی را با مادر نوش جان کردیم .
البته چند تایی هم برای خودش بردم .
وقتی داشتم گلها را توی گلدون می گذاشتم ،
یاداشتی دیدم که لای گلها پنهان بود . نوشته بود :
نگاه هر کسی به زیبایی ، بیانگر تمام حجم زیبایی نیست ،
بلکه خلاصۀ وسع نگاهش به زیباییست .
اما زیبایی تو ، فراتر از این معادله و فراخ تر از وسع نگاه من است .
و نگاه من ، قابلیت « جر » خوردن ندارد .
همیشه اینطوری ادبم میکند .
یک جملۀ زیبا در وصفم
و گوشزد بی ادبی ام در جمله ای تأدیبی ......
ساعت 2 بامداد یکشنبه 27 مهر 99