سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۱۹ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

چقدر میخخخخخخخخخخ ؟

 

فردی به یک بقالی مراجعه نمود پرسید : میخ دارید ؟

بقال گفت : نه نداریم

فردای آن روز آن فرد دوباره به اون بقالی مراجعه کرد و پرسید : میخ دارید ؟

بقال گفت : نه نداریم

القصه

این داستان چند روز مداوم رخ داد تا اینکه بقال با خود فکر کرد : من که اینقدر مشتری میخ دارم ، چرا چند کارتن میخ به اجناس مغازه اضافه نکنم ؟ و با همین فکر به بازار رفت و چندین کارتن میخ خریداری و سپس آنها را در چندین قفسۀ مغازۀ خود جای داد .

عصر همان روز ، همان مشتری میخ وارد مغازه شد و پرسید : میخ دارید ؟

بقال با ذوق و شوق تمام ، قفسه های پر از میخ را به مشتری نشان داد و گفت : بله داریم

اون مشتری هر روزۀ میخ گفت : ااااااااااااااوه چقدر میخ داری شما !!!!!!!!!!

 

از اول احداث این وبلاگ ، تاکنون به یاد ندارم که در یک لحظۀ واحد 28 نفر آمار حاضرین در سایت باشد . معمولا حداکثر ، دو یا سه نفر . اما الان وقتی چشمم به آمار حاضرین در سایت افتاد ، نه تنها تعجب ، بلکه یکه خوردم و ناخودآگاه یاد همین داستان میخ افتادم

و با خود اندیشیدم : چقدر میخ دارم من .

 

یک احساس درونی به من میگوید که اگر نه همه ، ولی اکثر اینها از سایبریهای جاسوس حکومتی هستند که به ازای هر آدم فروشی ، شاباشی هر چند اندک ، اما در خور شأن خود دریافت میکنند .

 

و اینگونه بود که خداوند میخ را آفرید .

 

شنبه 19 تیر 1400

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

 

افسانۀ آرش

قسمت اول : آرش

داشتم مهیا میشدم برای پختن شام . با خودم گفتم گوشی را بیارم و حین آشپزی ، موسیقی ملایمی نیز گوش کنم . ترکیب موسیقی مورد علاقۀ من ، سه جزء است : شجریان و شجریان و شجریان ( البته پدر ) . گاهی نیز جزء چهارمی هست که تلفیقی از اکثریت مخملین هاست . اولی زنده یاد « بنان » و دومی زنده یاد « مرضیه » ( بله همان خوانندۀ دربار شاهنشاهی ) چه ایرادی دارد که خوانندۀ کدام دربار بوده . من که مشعوف فلان دربار نبودم و نیستم . برایم صدای وی مهم است که آن هم عالی . مگر نه اینکه خوانندگان چُسَکی الان نیز خوانندۀ همین دربار حاضر هستند ؟ دربار ، دربار است ، چه دیروزی ، چه امروزی . و هر دو محکوم به فنا . البته در جزء چهارم ، دیگرانِ دیگری نیز هستند . مثلا : پوران ، الهه ، یاسمین ، دلکش ، پروین ، سیما مافیها ، سیما بینا ، زنده یاد هایده ( که انصافا حنجرۀ مافوق عالی دارد – یا داشت ) ، گاهی حمیرا و مهستی ، عبدالوهاب شهیدی ، نادر گلچین ، و ... خیلی مخملینهای دیگر .

چند روزیست که از یوتیوب ، فقط مرضیه گوش میکنم . تجدید خاطرۀ دوران جوانی . مثلا همین دو سه روز پیش ، آواز طاووسش را گوش میکردم . یادم آمد که در جشنها و عروسیها از من درخواست میکردند که این ترانه را بخوانم . اون موقع ها اندک ته صدایی داشتم .

گوشی را که باز کردم ، طبق معمول یادآوری هوشمند گوشی در رابطه با پیامهای وارده و تماسهای گرفته شده و به محض برقراری ارتباط فیلتر شکن ، پیامهای تلگرام و واتساب و سایر کوفتهای مجازی .

دیر زمانیست که نه پیامها را میخوانم و نه به تماس ها پاسخ میدهم . تلی از پیام تلنبار شده در حافظۀ گوشی دارم . توجه زیادی هم نمیکنم . چون زودی می آید و میرود و گوشی ، پس از روشن کردن ، دستورات مرا گردن می نهد . فقط همان بدو روشن شدن بر اساس هوش ذاتی خود ، یادآوری هایی برای من دارد که من هم هیچ توجهی به آنها نمیکنم . اصولا علاقه ای هم به دیدن و خواندنشان ندارم . پاسخ دادن هم که اصلا و ابدا . در همون چند ثانیه ای که گوشی داشت حافظۀ مصنوعی خود را به رخم میکشید ، ناگهان پیامی از منظر چشمم عبور نمود : سلام قهرمان ! راستی میدانی که آرش رفت ؟ ...

این نوع سلام تکیه کلام پسر عمه ام هست . در چند ماه اخیر نیز کلی پیام از ایشان داشتم . اما راستش ، پیامهایش را نخواندم و دریغ از پاسخی . اما این یکی فرق داشت . نام آرش را یک لحظه دیدم . با عجله قسمت پیامها را باز کردم . آخرین پیامش این بود : سلام قهرمان ! حالت چطور است ؟ امید که خوب و سلامت باشی . راستی میدانی که آرش هم رفت ؟ لطفا مواظب خودت باش .

تاریخ ارسال پیام 2021 / 02 / 17 . یعنی 29 بهمن . دقیقا 11 روز پیش . لحظه ای خشکم زد . پیام را دوباره خواندم . پیام بلندی نبود که برایم نامفهوم باشد . همیشه پیامهایش کوتاه و مختصر است .

یک لحظه برگشتم به سالها پیش .

از طرف فرمانداری رفته بودم شهرستان میاندوآب . 40 روزی بود که اونجا بودم . اون موقع ها موبایل و اینجور کوفت و زهرمارها نبود . تلفنهای ثابت بود که آن هم هر کسی وسع خریدش را نداشت . ولی ما به یمن و لطف خواهر بزرگم که از حقوق کارمندی اش ، خط تلفنی خریده بود ، داشتیم . در هر حال ، کارمان که در میاندوآب تمام شد ، فرماندار میاندوآب تدارکات بازگشت ما را فراهم نمود . شب حدود ساعت 11 بود که رسیدم منزل .

در زدم . کسی جواب نداد . با کلیدی که داشتم وارد خانه شدم . چراغها همه خاموش . هیچ کس در منزل نبود . چراغ اتاق را روشن کردم . هوای اتاق بوی کهنگی میداد . معلوم بود چند روزی کسی خونه نبوده . در و پنجره ای باز نشده . هر چند مهر ماه در تبریز ، جزو ماههای سرد محسوب میشود و معمولا در و پنجره ای باز نمیشود . اما میدانستم مادرم هر روز خونه را جارو میزند ( جارو دستی – اون موقع جارو برقی کسی نداشت ) و موقع جارو کردن به خاطر اینکه گرد و خاک روی اثاث خونه ننشیند ، پنجره را باز میکرد . حتی در سرمای استخوان سوز زمستان تبریز هم اینکار را میکرد . چه برسد به مهر ماه .

نگران شده بودم . اما همیشه در اینجور مواقع صبور و پر حوصله ام . ناگهان چشمم افتاد به ساعت توی طاقچه . ساعت خواب بود . این یعنی حداقل سه الی پنج روز بود که کسی در خانه نبوده . پدرم هر شب اون ساعت را کوک میکرد . هرگز در تمام سنم یادم نمی آمد که ساعت توی طاقچه خواب رفته باشد .

بیشتر نگران شدم . گوشی تلفن را برداشتم و شمارۀ خانۀ خواهر بزرگم را ( تازه ازدواج کرده بود اون موقع ) گرفتم . یک خط تلفن داشتند برای دو طبقه . طبقۀ همکف متعلق به مادر شوهر خواهرم ( پدر شوهر نداشت – فوت کرده بود ) و طبقۀ بالا متعلق به خواهرم و همسرش . مادر شوهر خواهرم جواب داد . و این یعنی اینکه خواهرم و همسرش نیز خانه نیستند . چون قرار پاسخ به تلفن اینگونه بود که تا پنج زنگ خور ، طبقۀ پایین حق پاسخگویی نداشتند و پس از زنگ پنجم که طبقۀ پایین مطمئن میشد که کسی بالا نیست ، تلفن را جواب میدادند .

از صدایم شناخت . پس از احوال پرسی مختصری ، جویای خواهرم و همچنین بقیۀ خانواده شدم . زن بسیار آرام و کم حرفی بود . گفت با خونۀ عمه کلثوم تماس بگیر . همگی اونجا هستند . پرسیدم چرا ؟ گفت : بهتره خودت تماس بگیری و بپرسی .

تلفن را قطع کردم و کمی فکر کردم . روز اول مهر ، روز تولد دختر عمه ام بود . اما اول مهر نبود که . بعد با خودم گفتم شاید چند روز دیرتر جشن تولد گرفته اند . و دوباره از خودم پرسیدم : پس ساعت چی ؟ اینها حداقل سه روز است خونه نیستند . جشن تولد که سه روز نمیشه . گوشی را برداشتم و زنگ زدم خونۀ عمه .

یه نفر جواب داد که صدایش را نشناختم . سر و صدای زیادی می آمد . گفتم گوشی را بده به حمید . بالاخره پس از لحظاتی حمید پاسخ داد . سلام کردم و پرسیدم حمید ! مامان و بابا و بچه ها خونۀ شما هستند ؟ و حمید گفت : آره . همگی اینجا هستند . پاشو بیا اینجا . بعدش آهی کشید و گفت : کمرم شکست پسر دایی ... و دیگه کلامی نشنیدم .

در تبریز ! جملۀ کمرم شکست فقط زمانی ادا میشود که کسی برادرش را از دست داده باشد . و حمید آنچه می بایست میگفت ، گفت .

و حالا این پیام روی گوشی . با توجه به اخلاق پسر عمه ام ،

دو جملۀ : راستی میدانی که آرش هم رفت ؟

و لطفا مواظب خودت باش ،

زیاد سخت نبود که بفهمم موضوع چیست .

آرش ، فوت کرده . چرا ؟ چگونه ؟ و صدها سوال بی پاسخ دیگر .

 

یکشنبه 10 اسفند 99

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

خِنگ منم

خِنگ منم ، خواب منم ، این دل پر درد مرا

ای مَلِک آن تخت تو را ، تختۀ این نَرد مرا

دیوان شمس - مولانا . با اندکی دستبرد

 

خدا هیچ بنده ای را خنگ نکنه .

می پرسید چرا ؟

الان عرض میکنم خدمت مبارکتان : حدود 3200 سال است که با کامپیوتر کار میکنم . همین اول کلام گفته باشم که از گوشی متنفرم . با اینکه کلکسوینی از گوشی های مدل بالا و پایین دارم ، اما به همان گوشی سامسونگ کوچولوی ناز 3000 سال پیش اکتفا فرموده و به غیر از اون هیچ گوشی کوفتی را قبول ندارم .

داشتم عرض میکردم :

پس از 32 قرن همزیستی مسالمت آمیز با کامپیوتر ، هنوز ساده ترین کاربردهای آن را بلد نیستم . مثلا همین داستانی که امروز پیش آمد . برای دیدن برخی تصاویر هنری عزیزی ، با خودم تصمیم گرفتم که برنامۀ اینستاگرام مبارک را بر روی کامپیوتر پیر نازنینم نصب کنم . نه دیگه . اینقدر هم خنگ نیستم . اول قند شکن را ( بخوانید فیلتر شکن ) فعال فرمودیم . همینکه چشمک و علامت فعال را دریافت فرمودیم ، رفتیم روی گوگول خان تا برنامۀ اینستا را بر روی رفیق پیرمان ذخیره و نصب کنیم . با اینکه هزارها بار اتفاق افتاده که پسورد فایل ( معادل فارسی اش را نمیدانم ) با کپی پیست بر روی نصب اجرا نمی شود ، لذا از آنجا که خنگ تشریف داریم ، یکی دو ساعت همینطوری زحمتها به جان خریدیم و از ما کپی پیست پسورد فایل و از برنامۀ هنوز نصب نشده انکار و پس زدن ، تا اینکه با خودم گفتم : آخه خنگ خدا ! یه زحمتی به خودت بده و متن این خطایی که هی روی صفحه آشکار می شود بخوان . و از آنجا که خیلی هم با هوش تشریف داریم ، بالاخره پس از دو ساعت دریافتیم که آن مادر به خطا ، می فرماید که : پسورد را تایپ کن خنگ خدا . هی کپی پیست نکن .

بس که بچۀ حرف گوش کنی هستیم ، ما هم آخرش کردیم . حواست کجاست منحرف ؟ تایپ کردیم . و اینجا بود که دریافتیم می بایست سر فرصت به دانشگاه مراجعه و به عنوان استاد آی تی و یا حداقل استاد نرم افزار در دانشگاه ، کرسی مناسبی برای خودمان دست و پا کنیم . که البته دو حُسن دارد . یکی اینکه بر روی آن می نشینیم و تدریس می فرماییم و دیگر اینکه زمستانها می رویم زیرش ، گرم می شویم .

از این قسمت ماجرا که عبور فرمودیم ، رسیدیم به آنجا که یه صفحۀ عجیب و غریبی باز شد و از من نابغه درخواست کرد که یه سری اسراری که منصور حلاج هویدا نکرده بود ، ما آنها را روی اون صفحه هویدا کنیم . از یوزورنیم گرفته تا باز هم پسورد . این یو زور نیم هم عالمی دارد برای خود . یعنی وقتی ترجمه کردم دیدم عالمی دارد و گرنه قبلش آگاه نبودیم به خدا . یو که به معنی شما ، یعنی همان من محترم . زور هم که معنی نمی خواهد ، همان زور خودمان است . می ماند اون قسمت آخر که همون نیم می باشد که البته به معنی نصفه و نیمه است . در کل معنی کلی می شود : نصفه زور بزن و خودکشی نکن .

ما هم نیم زوری زدیم و سوراخ ( ببخشید ) دریچۀ یارو باز شد . منظورم همان قسمت صفحه بود که دو پایش را توی یک کفش کرده بود و از ما میخواست اسرار هویدا کنیم که کردیم . و تازه اینجا فهمیدیم که باید برویم ایمیل مبارک ، و نتیجۀ فاش شدن اسرار را از آنجا پیگیری بفرمائیم . و رفتیم . اما از بخت و اقبال بد ما ، ایمیل محترم خطا می فرمودند و هی می فرمودند : پسورد اشتباه است .

خدائیش دیگه داشت حوصله و صبرم در صبردانم میجوشید . حالا پسورد از کجا پیدا کنیم ؟ نیم ساعتی صبوری فرمودیم و مثل ارشمیدس که ... لخت از حمام به بیرون دویده بود ، ما هم با پیژامه از روی صندلی به هوا پریدیم و گفتیم : یافتم یافتم یافتم ... و اینگونه بود که گوشی را برداشتیم و به جد پدر جدمان در دوزخ زنگ زدیم و از ایشان پرسیدیم که : شما پسورد ایمیل بنده را به خاطر دارید آیا ؟ و گور به گور شده که فکر میکنم از همانجا هر روز ایمیل ما را باز می فرمودند و تمام عاشقانه های ما را به سرقت می بردند ، مثل بلبل ، پسورد ما را پشت گوشی چهچه زدند . و اینگونه بود که ما وارد ایمیل مبارک شدیم .

راستش دیگه خسته شدم . بقیه اش هم بماند برای یه وقت دیگه . الان فقط همین را عرض کنم که پس از شش ساعت تقلا ، به جای اینستا ، رسیدم به یک صفحۀ مشکی که رویش نوشته : سایه های بیداری ! بمیری خنگ خدا

هیچی دیگه . هنوز اینستا ندارم

امروز چندمِ چندم بود راستی ؟

آها ! پنجشنبه 7 فروردین 99

( این دو تا 9 هم داستان شگفت انگیزی دارد که بعدا تعریف میکنم برایتان )

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

دختر همسایه - فصل دوم

رویای وصال 

قسمت چهارم :

اولین بار بود که حاضر شد گرد سفرۀ ما بنشیند

و شام را در کنار من و مادر بخورد .

پیش از این بارها و بارها برای شام دعوت شده بود .

هم از طرف من ، هم از جانب مادر .

اما هر بار مؤدبانه ، دعوت ما را رد کرده

و از عدم پذیرش آن ، عذر خواهی کرده بود .

ولی هیچگاه علت رد دعوت ما را توضیح نداده

و فقط به این جمله بسنده کرده بود که :

اگر عمری باقی بود ، در فرصت مناسبی ، چشم .

میز غذا را خودش به تنهایی چید .

اولین کاری که کرد ، مؤدبانه در مقابل مامان ایستاد و گفت :

برای چیدن سفرۀ شام نیاز به فضولی و سرک کشیدن به کابینت ها دارم .

مادر گرامی اجازه می فرمایند ؟

مادر که به ماهیت کلمات و جملات او آشنایی چندانی ندارد ،

متعجب او را می نگریست

و مانده بود که وی چه میخواهد و چه باید جواب دهد .

من به کمکش شتافتم و گفتم :

مامان ! ایشان میخواهد بشقاب و قاشق و چنگال و سایر ملزومات را برای آماده کردن سفرۀ شام از کابینت بردارد . مثلا داره از شما اجازه میگیره .

مامان با تعجب گفت :

وا ! آدم مگه توی خونۀ خودش برای برداشتن چیزی اجازه میگیره ؟

خونۀ شما و خونۀ ما نداریم .

اینجا و خانۀ بغلی ، هر دو ، متعلق به شماست

و اگر قرار باشد کسی برای کاری اجازه بگیرد ، من و زهرا هستیم .

در حالیکه به طرف آشپزخانه میرفت گفت :

راستش ، همه کارۀ هر دو منزل ، زهرا خانم هستند 

من که شخصاً گوش به فرمان ایشان هستم .

ولی خوشبختانه ( موقع ادای این کلمه با شیطنت به من نگاه میکرد ) چند شاخۀ درخت به کمک من شتافته ، تا چند روزی جولان دهم و احساس پادشاهی کنم . وگرنه دو سه روز دیگر به مقام رعیتی خویش باز خواهم گشت و دست به سینه در مقابل ایشان .

من که ذوق مرگ شده بودم از گفتگوی مادر و ایشان ، با شنیدن کلمۀ « خوشبختانه » روی کاناپه نیم خیز شدم و گفتم : که خوشبختانه ، آره ؟

دوباره نگاه شیطنت آمیزی کرد و گفت :

کلمۀ خوشبختانه در جمله ، از نظر ادبی ، اشاره به حالات پادشاهی موقت بنده دارد نه به حالات ستیز چند شاخۀ درخت با سیمای زیبای شما . وگرنه زبانم لال شود اگر بنده این میمنت را وجه الحال قرار بدهم و بخواهم جسارتی به محضر شما داشته باشم .

خدایا ! آخه این بشر را از چه جنسی آفریدی که با همۀ آدمیان فرق دارد ؟

صراحتاً سر و صورت زخمی و حال نزار مرا « خوشبختانه » می نامد و زمانی که زبان به اعتراض می گشایم ، نه تنها آن را زیرکانه توجیه میکند بلکه دوباره میان کلماتش رندانه « میمنت » را می گنجاند و با لبخندی حاکی از شیطنت و مهربانی به من می فهماند که هنوز خیلی مانده که بتوانم از نظر کلامی با او در بیافتم .

سرم را روی بالش میگذارم و با خود می اندیشم :

این حاضر جوابی او از کجاست ؟ ذاتیست یا از معلومات زیاد ؟

می اندیشم که : هر دو .

یادم هست دو سال پیش که برای کادوی تولدم به همراه یک ادکلن بسیار خوشبو ، کتاب مثنوی مولانا را نیز برایم کادو پیچ کرده بود ، چند روز بعد به حالت اعتراض گفتم : من از این کتاب هیچ چی سر در نیاوردم ،

گفت : ایرادی ندارد . آرام آرام سر در میاری .

و من در جوابش گفتم : معلومات من برای این چیزها قد نمیدهد .

او گفت : علت سر در نیاوردن ، محدودیت معلومات شما نیست ، فراخی معلومات مولاناست . من هم سر در نمی آورم . اما روزی خواهد رسید که معلومات مولانا ، در محدودۀ دانایی من و شما گسترده شود . آن روز قد خواهد داد زهرا . قد خواهد داد .

او نگفت که من بیسوادم . او نگفت که من هنوز خیلی چیزهای دیگر را نمیدانم . او نگفت که من ذره ای بیش در مقابل مولانا نیستم . او معلومات نداشتۀ مرا زیر سوال نبرد . او گفت : معلومات مولانا بسیار فراخ است . او تقصیر نادانی مرا گردن دانایی بیش از حد مولانا انداخت . او به من آموخت که اگر روزی ، حتی به اندازۀ مولانا ، دریایی از دانایی و دانش باشم ، تازه آن روز نیاز به یک « شمس » دارم که مرا از ورطۀ جهالت دانایی ام بیرون کشد . مولانا نیز قبل از شمس ، دریایی از عالم معانی بود . اما در مقابل شمس ، هیچ .

او به من آموخت که برای باقی عمرم ، نیاز به یک « شمس » دارم .

شمسی چون « او » .

 

زهرا ؟ زهرا ؟ زهرااااااااااااااااااااااا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ها ؟ چیه ؟؟؟؟؟؟

آرام خم شد و گفت : بچه ! باز که رفتی افق . پاشو بیا . شام حاضره . بعدش دستم را گرفت و آرام آرام سر میز شام برد .

دستهایش داغ است . داغ ! می فهمی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

ساعت 3 بعد از ظهر دوشنبه 28 مهر 99

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

دختر همسایه - فصل دوم

رویای وصال

قسمت سوم :

در نظامِ بودن ، پیوند نگاه ، بیان حالات درونی است .

میتواند عمیق باشد و یا سطحی و گذرا .

باد ، پرده را به رقص وا میدارد

و تو با همۀ لذتی که از خواندن کتاب پیش رویت میبری ،

نگاه خویش به سوی پنجره می گسترانی .

سماع پرده ، اولین نمایی است که در پردۀ نگاه تو پدیدار میشود .

اما همچون نمایشی که پردۀ اول آن ،

مقدمۀ کوتاهی برای جذب اشتیاق تماشاگر است ،

با آغاز پردۀ دوم ،

در صندلی بهت فرو میروی

و تمنای بر هم شدن مژه بر دیده را نادیده میگیری

و فرمان « هیس ! ببین » را صادر میکنی .

و در همین لحظه ، هنرپیشۀ گلدان توی پنجره ،

با لباسی آراسته ، وارد صحنه میشود .

فاصلۀ زمانی ، بر آمدن و فرو افتادن پرده ،

از نظر زمان هر چه میخواهد باشد ، باشد .

آن لحظه ، زمان در نگاه تو ،

همانند طول زمان خروج گلوله از لولۀ تفنگ مامور شلیک ؛

تا تاثیر آن در سینۀ معدوم است .

با این تفاوت که او پیش از اصابت گلوله ، به یقین مرده است

و تو با صفیر زیبایی گل ، سر زنده .

در حقیقت ، آنچه پس از این تو را به تماشا وا میدارد ،

نه رقص پرده ، بلکه نمایش زیبایی گل است .

همانند وقتی که رقص دختری را تماشا میکنی .

حرکت دست و پا و موج تن و گردن آن دختر ،

همان حرکت مواج پرده از وزیدن باد

و زیبایی چشم نواز و دلنشین دختر ، همان گل وجودی اوست .

و در نظام بودن ، این پدیده را پیوند نگاه می نامند .

پیوندی عمیق .

دو ساعتی میشد که رفته بود .

سوزش زخمهای صورتم را حس میکردم .

و سوزشی در دلم که بی حسم مینمود .

سوزشی نیز در معده ، به دلیل گشنگی .

گوشی موبایل توی دستم بود و در همین دو ساعت ،

صد تا پیام برایش نوشته و پاک کرده بودم .

جرأت ارسال نداشتم .

مادر روبروی تلویزیون نشسته بود

و یکی از این سریالهای بی محتوای سیما را نگاه میکرد .

همانند همۀ سریالهای مزخرف و بد آموز سیما .

کلمۀ بد آموز را از او یاد گرفته ام . به مفهوم واقعی آن .

وگرنه قبلا خیلی شنیده بودم .

فرهنگ خاص خودش را دارد .

یادمه اولین بار که روز دختر را بهم تبریک نگفت ، خیلی ازش دلخور شدم .

اون موقع هنوز دختری بودم سر به هوا . و یا به قول او : جلف .

با اینکه در حق من و مادر ، از هر کوششی دریغ نمیکرد ،

با گستاخی بهش گفتم :

فکر نمیکنی امروز باید به من تبریک میگفتی ؟

سگرمه هایش را در هم کشید و گفت : از چه بابت ؟

گفتم مگر تو تلویزیون نگاه نمیکنی ؟

از دیروز تلویزون خودش را « جر » داده برای مناسبت امروز .

ابرو در هم کشید و گفت :

حالا میشه لطف کنید بگویید چرا باید به شما تبریک میگفتم ؟

از اینکه اینطوری با خونسردی تمام توی ذوقم زده بود

از دستش عصبانی بودم .

سرش داد کشیدم و گفتم :

تو ( اوایل تو خطابش میکردم ) مثل سنگ خارا میمانی .

چه فرقی به حالت میکند ؟

اما جهت اطلاع شما ، امروز ، روز دختر است .

با تبسمی گفت : نه در تقویم من . من تقویم خودم را دارم .

تقویم مورد استفادۀ شما یک شاهی برای من ارزش ندارد .

در تقویم من ، سه ماه مانده به روز دختر .

اون روز اینقدر از دستش عصبانی و ناراحت بودم ،

که اصلا نفهمیدم منظورش چیه .

تا اینکه حدود سه ماه بعد ،

یک روز که از سر کار بر میگشت ، در خانۀ ما را زد .

در را که باز کردم دیدم یک جعبه شیرینی

با دسته گلی کوچک و خوشگل و یک کادو توی دستشه .

جعبه را دو دستی بهم داد و گفت : روز دختر مبارک .

در حالیکه ماتم برده بود ، لبخندی زد و گفت :

امروز همان سه ماه بعد است .

و رفت .

کادوش ، همین گوشی موبایل است که الان توی دستمه .

شیرینی را با مادر نوش جان کردیم .

البته چند تایی هم برای خودش بردم .

وقتی داشتم گلها را توی گلدون می گذاشتم ،

یاداشتی دیدم که لای گلها پنهان بود . نوشته بود :

نگاه هر کسی به زیبایی ، بیانگر تمام حجم زیبایی نیست ،

بلکه خلاصۀ وسع نگاهش به زیباییست .

اما زیبایی تو ، فراتر از این معادله و فراخ تر از وسع نگاه من است .

و نگاه من ، قابلیت « جر » خوردن ندارد .

 

همیشه اینطوری ادبم میکند .

یک جملۀ زیبا در وصفم

و گوشزد بی ادبی ام در جمله ای تأدیبی ......

 

ساعت 2 بامداد یکشنبه 27 مهر 99

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

دختر همسایه - فصل دوم

رویای وصال 

قسمت دوم :

صدارت علاقه ، مفهومی گشاده در تنگنای دل است

که یک سوی آن ، تو ، و دیگر سو اوست .

از سوی تو ، ارزشها همه اوست .

تو ، همۀ زیباییها را ارزش و همۀ ارزشها را زیبا میبینی .

تو ، در دولت عشق ، هیچ نازیبایی را متصور نیستی .

اصلا در سرزمین تو ، مجالی برای نمود و بروز و رشد نازیبایی نیست . چه برسد به زشت .

در فرهنگ تو ، زشت بی معنیست .

مگر نه این است که عیار هر چیزی در تقابل با ضد خویش ، معیار تناسب است .

اگر رنگ مشکی هرگز وجود نداشت ، معیار درک مفهوم سفیدی چه بود ؟

صدارت علاقه از سوی تو خواستن است .

خواستن جلوۀ همۀ زیباییها در سیمای او .

و تو مترادف با خواستن .

صدارت علاقه ، از سوی او ، یعنی بروز همۀ نشانه های طلب ، از سوی تو .

در اندیشۀ او ، مفهوم خواستن و خواسته شدن در هم تنیده

و خواستن را در مطلقِ خواسته شدن میداند .

او دریافت فرکانسهای خواسته شدن را

در دو مفهوم پذیرش و « تقابل و پذیرش » در هم می آمیزد

و پای اصرار در گزینۀ دوم می فشارد .

شیرینی خواسته شدن برای او در همین نهفته است .

برای او پذیرش بدون تقابل ، بی معنی و ساده لوحانه است .

زیرا آن را مغایر با ارزشهای وجودی خویش میداند .

و در این اندیشه است که هزینۀ خواسته شدنش بسیار سنگین است

و تو بدون پرداخت تاوان آن هزینه ، به خواستن نمی رسی .

در این فرایند ، دو راهکار پیش روی توست .

یا شرایط بازی را همانگونه که او تعیین میکند می پذیری .

یا راهی مذبح « فین » میشوی . . .

برای اولین بار دستش را روی موهایم کشید و با نوازشی دلنشین گفت :

دکتر گفت آسیب جدی به چشمات نرسیده .

خدا را شکر !

اما چون ممکن است شاخه ای که چشمت را خراش داده ، حاوی قارچ سمی باشد ،

قطرۀ چشم برایت تجویز کرده . منتها باید قبل از خواب استفاده کنی .

هر وقت خواستی بخوابی ، زنگ بزن تا بیام قطرۀ چشمت را بریزم .

زخمهای صورتت را هم ، همانطور که دکتر گفته بود با الکل ضد عفونی کردم

و پماد تجویزی را روی زخمها مالیدم . لطفاً دستمالی نکن .

شام امشب هم پای من . بلند نشی با این حالت بری سر کفگیر و ملاغه .

فعلا چند روزی ، آشپزخانه کلا قدغن .

برای ناهار ها که من نیستم ، هماهنگ میکنم از بیرون غذا بیاورند .

طبق دستور پزشک تا سه روز حق استحمام نداری .

اما زخمهایت باید مدام تمیز و ضد عفونی شود . که خودم انجام میدهم .

بیا ! اینم گوشی موبایلت .

اگه حوصله ات سر رفت یا کاری داشتی ، بهم پیام بده .

راست میگفت .

تمام زخمهای صورتم را به آرامی و مهربانی و بدون بد اخلاقی ، تمیز کرده بود .

حتی خیلی بیشتر از سفارش دکتر همت گماشته بود .

با لبخند گفتم : مگه شما حوصلۀ پیام بازی هم دارید ؟

دوباره دستش را روی موهایم کشید و گفت : آره عزیزم ! دارم .

از مادر خداحافظی و رو به من کرد و گفت :

مادر را اذیت نکنی یه وقت ؟

هر چی خواستی به خودم بگو . پیام بده .

لحظه ای در خزینۀ سیال پنج حرف « عزیزم » غوطه ور شدم

و تن تب دار خویش به جاری کاسه کاسه زلال کلام او سپردم

و در آرام نگاهش : چششششششم ......

 

ساعت پنج صبح . شنبه 26 مهر 99

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

دختر همسایه - فصل دوم

رویای وصال

قسمت اول :

زیر درخت چنار تنومند ، روی برگهای زرد و قهوه ای و ارغوانی دراز کشیده ام . موقعی که قدم میزدم ، درختها را اینقدر قد بلند حس نمیکردم . حالا که دراز کشیده ام ، گویی بلندای خویش به آنها بخشیده ام . خصوصا به همین چنار که زیرش آرمیده ام . خوش به حال گنجشکها . سر پا و درازکش ندارند . خنده ام گرفت . آخه یه لحظه گنجشکی را درازکش تصور کردم . فقط وقتی می میرند اینطور میشوند . خنده ام را پس میگیرم . دلم نمیاد گنجشکی بمیرد . جیک جیک میکنند . از این شاخ به اون شاخ میپرند . گاهی نیز اون سینه مشکی تپل به سینه سفید ظریف حمله ور میشود . حمله اش جنگی نیست . به نظرم از سر غیرت است . فکر کنم نامزد یا همسرش است . از این فاصله نمیتوانم انگشتر نامزدی را دستشان ببینم . پوزخندی دوباره . آخه موندم که حلقۀ نامزدی را به کدام انگشت میکنند . سه تا که بیشتر ندارند . چقدر خنگم . دست ندارند که .

سرعت عبورشان از لای شاخ و برگ حیرت آور است . من اگر یه همچین سرعتی داشتم ، قطعاً به انتهای باغ نرسیده ، کور میشدم . بس که شاخ و برگ میرفت توی چشمم . مادرم مرهم روی زخمهایم میگذاشت و میگفت : آخه عزیزم ! ببین چه کردی با سرو صورت و چشمهایت ؟ مادر مگه تو عقل نداری که لای درختها دویدی ؟

و حتما ، برای پوشاندن زخم سر و صورتم ، چند روزی برای  گریز از رویارویی با او ، دنبال راه فرار میگشتم . میدانم ! خوب میدانم ! قبل از همدردی و نوازش ، اول دعوایم میکرد . کلا روی من حساس است . نه اصلاً چرا گریز . مگر همیشه دلم نمی خواست دستهای مردانه اش را روی صورتم حس کنم ؟ آخ جون ! چه کیفی میداد . اول دعوایم میکرد . بعدش همۀ کار و زندگی اش را ول میکرد و می چسبید به درمان زخمهای من . با یک دست چانه ام را میگرفت ، با یک دست دیگر ، با پنبۀ آغشته به الکل ، ضخم صورتم را تمیز میکرد . همزمان با صدای آرام بخشش ، و چاشنی غرغر میگفت : هر وقت درد داشتی بگو بچه ! « بچه » ! تکیه کلامش به من . شیرین ترین و دلنشین ترین کلامش . میتونستم با همین چشمهای درب و داغون ، چشمهای عسلی اش را از نزدیک ببینم . چشمهایی که بر خلاف ریش جو گندمی اش ، اثری از پیری در آن نیست . غمی در آن لانه کرده . نمیدانم . بیشتر شبیه غم عشقی دیرینه است . از هیچ چیز و هیچ کارش نمیشه سر در آورد . مرموز و تودار و بد اخلاق . در عین حال مهربان و دلسوز و رئوف .

اینقدر وول نخور زهرا ! دستم میلرزه پنبه میخوره توی چشمت .

این را او گفت . اتفاق افتاده بود ؟

رویا نبود .... ؟

ساعت 4 صبح جمعه 25 مهر 99

  • سایه های بیداری
  • ۱
  • ۰

فریب

فریب

 

ندا آمد که او را سیب دادیم

فریب آدمی ترتیب دادیم

 

نهان با یک مَلَک هم ، شید کردیم

فریبی را فریبا ، زیب دادیم

 

سه شنبه 8 تیر 1400

  • سایه های بیداری
  • ۱
  • ۰

زیتون من

زیتون من

 

تقریبا هر دو ساکت بودیم .

بغض فروخورده ای ، هرگونه نطقی را در نطفه خفه میکرد .

پشت فرمان بودم و رانندگی میکردم .

کنارم نشسته بود و بیقرار .

من در فکر برگشتنش به شهر و دیارش که چه رفتاری با او خواهند داشت

و نگران سلامتی اش .

او در فکر بازگشت دوباره اش پیش من .

هر دو رویا به یک فرایند مبهم می رسید :

بُوَد آیا که در صلح و صفا بگشایند ؟

« گره از کار فرو بستۀ ما بگشایند » ؟

کمی مانده به مقصد ، همۀ توانم را در کلامم آویختم :

وقتی رسیدیم و از ماشین پیاده شدی ، به پشت سرت نگاه نکن .

آنچه در دل داری ، هم اکنون و پیش از آن بگو .

هیچ نگفت .

فقط با چشمهای زیبای زیتونی اش و با شرم و حیا و خجالتی وصف ناپذیر ،

لحظاتی چند نگاهم کرد .

عاشق این محجوبیتش هستم . همیشه ساکت و آرام .

دریایی زلال و آرام در ظاهر ، با امواجی خروشان از عشق در اعماق .

انصافا خداوند هیچ کاستی در خلقتش ننهاده .

زیبا و دلنشین و باوقار و معصوم . همیشه .

رسیدیم .

ترمز کردم و ماشین با همۀ حجم اندوهش سکون یافت .

از ماشین پیاده شد و در حالی که پشتش به من بود ،

بدون اینکه نگاهی بکند گفت :

دوستت دارم . همیشه .

در را بست و رفت .

 

من و آهن پارۀ مغموم هر دو راه افتادیم .

نه من سوار آن ، که او با همۀ سنگینی اش سوار من .

خیابانها را نه بر پشتوانۀ آگاهی من که بر شناخت ابوقراضه ،

یکی پس از دیگری می پیمودیم .

گاهی آرام و اندوهگین

گاهی دیوانه وار و شرمگین .

دیوانه وار از اینکه میدانستم برای همیشه زیتون زیبایم را از دست دادم

و شرمگین از اینکه هیچ کاری برای نگه داشتنش از دستم بر نیامد .

نه اینکه جرأت و جسارتش را نداشتم

نه ! ترسم از آسیبی بود که بی شک در ادامۀ سماجتم ،

به زیتون نازنینم میزدند .

بودن و ماندنش برایم بیش از هر چیزی اهمیت داشت .

حتی اگر دور از من و فارغ از من می بود .

من و آهن پاره می تاختیم

هر چه سریع تر از محل وداع بگریزیم و دور شویم .

قطره های باران اما 

روی شیشۀ ماشین

هاتفی بود در عصرگاه عصر یخبندان وجوم :

به کجا چنین شتابان ؟

باران ؟ آن هم در بهمن ماه ؟

غروب عشق زیتون معصوم و زیبایم

با غروب من و آهن پاره در هم آمیخت

و سیل اشک مجال یافت تا برون و درون مرا

با سیلاب خویش در مسیل هرگز نرسیدن به او

به دریای خاطرش رهنمون کند .

 

تولدت مبارک زیتون زیبای من

 

سه شنبه هشتم تیر 1400

  • سایه های بیداری