زمین ، یک کره نیست
فرشیست کثیف و لول شده که نیازمند قالیشوییست
زمین ، یک کره نیست
فرشیست کثیف و لول شده که نیازمند قالیشوییست
به دَرَک
بیرق بقایای برهوت باورهایمان را بر بام بقعه ای بر افراشتیم
که باورمان شده
بقای بقعه ، بقای ماست
و هر روز در بند بند بنای آن
به دنبال بارقه ای هستیم بی بدیل
در حالی که تاریخ !
تراکم تصاویر و تمثالهاییست
که تشکیک و تردید را بر تارک همان ترکه ها تداعی میکند
و ما
دریغ از ترسیمی تازه از تعقل و تحول در تاریکخانۀ تراژدی خویش
و همچنان به « ب » بقای بقعه ها دلخوشیم
و گویا « ت » تار و مار تعقل
تشویق و ترغیبیست به تابعیت تمامیت همان تراژدی .
عقلانیت اما
به دَرَک
گو نباشد از بیخ و بن ....
پنجشنبه 2 آبان 98
پرسیدم چرا سکوت ؟
گفت : چون بهتر می شنوی
پرسیدم چه چیزی را ؟
گفت : زمزمۀ قهوه را داخل فنجان
پرسیدم دیگر چه ؟
گفت : هراس پیانویی که نواخته نمی شود
پرسیدم و دیگر ؟
گفت : باز تاب نوازش نگاهت در نگاهم
سوالی نداشتم دیگر
میان این همه هیاهوی عشق
میگویند فرهاد ، بیستون را به عشق شیرین کَند
اما شیرین آن همه راه را از ارمنستان تا فرمانروایی خسرو پرویز
یک تنه اسب تاخت تا « خسرو » را ببیند .
گویا در قاموس عشق
کوه کَنی راه به جایی نمی بَرَد
بیشۀ خسرو
بیش از
تیشۀ فرهاد
مؤثر افتاد
هر وقت بر آمدی
آب حوض خواهم کشید
در دفنر نقاشی ام
و به مادر بزرگ نشان خواهم داد
موج موج تو را در آن
و مادر بزرگ باز
ابرو کمان کرده و خواهد گفت :
آفرین !
چه ماه قشنگی !!!
یکی از اصول توفیق در امور
فراتر دیدن « شدن » است .
« شدن » نوعی آفرینش است که در لحظه انجام می گیرد .
اگر پیشینیان ، هراس از « شدن » داشتند
اکنون ما دارای چنین قدرت نفوذی در همۀ زمینه ها نبودیم
و می بایست پس از هزاران سال
به همان برگ انجیر تعبیه شده در پس و پیش خود
مباهات می کردیم .
برای « شدن » نیاز به جسارت داریم
و این جسارت وقتی در ما نهادینه می شود که
عقلانیت را در فراتر دیدن تشویق
و افق اندیشه را پیش رو ترسیم کنیم .
اندیشه ای که می تواند به آفرینش یک جهان منجر شود .
همانگونه که در اندیشۀ « کن فیکن » خداوندی شد .
خواست که « باشد » و در لحظه « شد » .
امروز یک تفکر
می تواند همان « شدن » را در پی داشته باشد .
فقط کافیست فراتر ببینیم .
همین .
دوشنبه 8 بهمن ماه 97
با خودم عهد بسته ام که وقتی سی سالم شد :
سیگار را ترک کنم .
وقتی چهل ساله شدم ، دست از معاش بردارم و مطالعه کنم .
وقتی پنجاه سالم شد ، ازدواج کنم .
وقتی شصت ساله شدم با نوه هایم بازی کنم .
وقتی هفتاد سالم شد ، بمیرم .
وقتی داستان را به یکی از دوستانم بازگو کردم ، گفت :
سیگار را همان بهتر که نکشی تا عهدی برای ترکش نبندی .
مطالعه را از چهل سالگی آغاز نمیکنند که مغز پکیده باشد .
پنجاه سالگی باید در جشن عروسی دخترت باشی نه خودت .
ازدواجت که در پنجاه سالگی باشد ، در شصت سالگی ، اولین
فرزندت همش « نه » سال دارد . البته اگر باد موافق بوزد .
تو به من بگو ببینم !!! این نوه ها را از کجا می آوری ؟
از دختر « نه » ساله ات ؟
نمی خواهد در هفتاد سالگی بمیری ، همین الان برو بمیر .
یهویی قانع شدم .
9 آذر ماه 97
اطاعت ، یعنی گدایی بهشت
و عصیان ، یعنی نبوغ سرشت
و اینگونه بود که
آدم طاعی شد
و حوا عاصی
و سیب
نماد دانایی ...
و
خدا و ابلیس ، سرگرم تقابل .....
دوشنبه 14 خرداد 97
چهار زانو روبرویم نشسته بود
یک مشت نخود و کشمش توی دست راستش بود
و با دست چپ
دونه دونه بر میداشت و بر سوراخ سر می نهاد
نخودها مشکلی نداشت
اما هر بار که کشمشی بار انگشتانش بود
برای حواله بر دروازه انبار تن
دَم دَر گویی کشمش بی نوا بازرسی بدنی میشد
با دو انگشت ، دنبالۀ کشمش را ور میچید
و سپس آن را
با منجنیق دو انگشت به سمت چپ من که فضای خالی بود
پرتاب می فرمود
و از هر پنج شش گلوله پرتابی ، یکی نیز گریبان مرا میگرفت
و عاشقانه بر روی پیراهنم می چسبید
و من ، همزمان که به اراجیفش گوش می فرمودم ؛
لیفه کشمش را نیز از روی پیراهنم که کنه وار بر آن چسبیده بود
می کندم و با نوک انگشتم بر دیواره جا سیگاریش که پیش رو بود
می چسباندم .
فکر کنم خوشش آمده بود که مرا
هم زیر رگبار چوب کشمشهایش گرفته بود
و هم لب کشمکش هایش .
بالاخره کف دست راستش از ذخایر تسلیحاتی خالی
و فک و دهانش نیز .
با به لب گرفتن نخی سیگار ، به بیگاری دود ؛ تن در داد .
حلقه های دود سیگارش که چرخ زنان به گردش در آمد
حلقه های چشمانش ، تازه به جمال ما روشن شد و گفت :
یه چیزی بگو مرد ! چرا ساکتی ؟
من هر بار که تو هر حرف میزنی
بی نهایت مستفیض میشوم .
.........
راستش نفهمیدم از کدام حرف من مستفیض میشد .
چون من هرگز پیش این احمق لب به سخن نمی گشایم .
احتمالاً از خاموشی ام بهره ها میبرد . ابله .
پنجشنبه 29 مرداد 94