سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

آخرین مطالب

۴۳ مطلب با موضوع «دلنوشته های بلند» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خِنگ منم

خِنگ منم ، خواب منم ، این دل پر درد مرا

ای مَلِک آن تخت تو را ، تختۀ این نَرد مرا

دیوان شمس - مولانا . با اندکی دستبرد

 

خدا هیچ بنده ای را خنگ نکنه .

می پرسید چرا ؟

الان عرض میکنم خدمت مبارکتان : حدود 3200 سال است که با کامپیوتر کار میکنم . همین اول کلام گفته باشم که از گوشی متنفرم . با اینکه کلکسوینی از گوشی های مدل بالا و پایین دارم ، اما به همان گوشی سامسونگ کوچولوی ناز 3000 سال پیش اکتفا فرموده و به غیر از اون هیچ گوشی کوفتی را قبول ندارم .

داشتم عرض میکردم :

پس از 32 قرن همزیستی مسالمت آمیز با کامپیوتر ، هنوز ساده ترین کاربردهای آن را بلد نیستم . مثلا همین داستانی که امروز پیش آمد . برای دیدن برخی تصاویر هنری عزیزی ، با خودم تصمیم گرفتم که برنامۀ اینستاگرام مبارک را بر روی کامپیوتر پیر نازنینم نصب کنم . نه دیگه . اینقدر هم خنگ نیستم . اول قند شکن را ( بخوانید فیلتر شکن ) فعال فرمودیم . همینکه چشمک و علامت فعال را دریافت فرمودیم ، رفتیم روی گوگول خان تا برنامۀ اینستا را بر روی رفیق پیرمان ذخیره و نصب کنیم . با اینکه هزارها بار اتفاق افتاده که پسورد فایل ( معادل فارسی اش را نمیدانم ) با کپی پیست بر روی نصب اجرا نمی شود ، لذا از آنجا که خنگ تشریف داریم ، یکی دو ساعت همینطوری زحمتها به جان خریدیم و از ما کپی پیست پسورد فایل و از برنامۀ هنوز نصب نشده انکار و پس زدن ، تا اینکه با خودم گفتم : آخه خنگ خدا ! یه زحمتی به خودت بده و متن این خطایی که هی روی صفحه آشکار می شود بخوان . و از آنجا که خیلی هم با هوش تشریف داریم ، بالاخره پس از دو ساعت دریافتیم که آن مادر به خطا ، می فرماید که : پسورد را تایپ کن خنگ خدا . هی کپی پیست نکن .

بس که بچۀ حرف گوش کنی هستیم ، ما هم آخرش کردیم . حواست کجاست منحرف ؟ تایپ کردیم . و اینجا بود که دریافتیم می بایست سر فرصت به دانشگاه مراجعه و به عنوان استاد آی تی و یا حداقل استاد نرم افزار در دانشگاه ، کرسی مناسبی برای خودمان دست و پا کنیم . که البته دو حُسن دارد . یکی اینکه بر روی آن می نشینیم و تدریس می فرماییم و دیگر اینکه زمستانها می رویم زیرش ، گرم می شویم .

از این قسمت ماجرا که عبور فرمودیم ، رسیدیم به آنجا که یه صفحۀ عجیب و غریبی باز شد و از من نابغه درخواست کرد که یه سری اسراری که منصور حلاج هویدا نکرده بود ، ما آنها را روی اون صفحه هویدا کنیم . از یوزورنیم گرفته تا باز هم پسورد . این یو زور نیم هم عالمی دارد برای خود . یعنی وقتی ترجمه کردم دیدم عالمی دارد و گرنه قبلش آگاه نبودیم به خدا . یو که به معنی شما ، یعنی همان من محترم . زور هم که معنی نمی خواهد ، همان زور خودمان است . می ماند اون قسمت آخر که همون نیم می باشد که البته به معنی نصفه و نیمه است . در کل معنی کلی می شود : نصفه زور بزن و خودکشی نکن .

ما هم نیم زوری زدیم و سوراخ ( ببخشید ) دریچۀ یارو باز شد . منظورم همان قسمت صفحه بود که دو پایش را توی یک کفش کرده بود و از ما میخواست اسرار هویدا کنیم که کردیم . و تازه اینجا فهمیدیم که باید برویم ایمیل مبارک ، و نتیجۀ فاش شدن اسرار را از آنجا پیگیری بفرمائیم . و رفتیم . اما از بخت و اقبال بد ما ، ایمیل محترم خطا می فرمودند و هی می فرمودند : پسورد اشتباه است .

خدائیش دیگه داشت حوصله و صبرم در صبردانم میجوشید . حالا پسورد از کجا پیدا کنیم ؟ نیم ساعتی صبوری فرمودیم و مثل ارشمیدس که ... لخت از حمام به بیرون دویده بود ، ما هم با پیژامه از روی صندلی به هوا پریدیم و گفتیم : یافتم یافتم یافتم ... و اینگونه بود که گوشی را برداشتیم و به جد پدر جدمان در دوزخ زنگ زدیم و از ایشان پرسیدیم که : شما پسورد ایمیل بنده را به خاطر دارید آیا ؟ و گور به گور شده که فکر میکنم از همانجا هر روز ایمیل ما را باز می فرمودند و تمام عاشقانه های ما را به سرقت می بردند ، مثل بلبل ، پسورد ما را پشت گوشی چهچه زدند . و اینگونه بود که ما وارد ایمیل مبارک شدیم .

راستش دیگه خسته شدم . بقیه اش هم بماند برای یه وقت دیگه . الان فقط همین را عرض کنم که پس از شش ساعت تقلا ، به جای اینستا ، رسیدم به یک صفحۀ مشکی که رویش نوشته : سایه های بیداری ! بمیری خنگ خدا

هیچی دیگه . هنوز اینستا ندارم

امروز چندمِ چندم بود راستی ؟

آها ! پنجشنبه 7 فروردین 99

( این دو تا 9 هم داستان شگفت انگیزی دارد که بعدا تعریف میکنم برایتان )

  • سایه های بیداری
  • ۱
  • ۰

چراغ زرد

قرار بود اگر قرار یابد در خویشتن خویش ، او را به گلشنی ببرم مفرح . نه در آن حوالی زود . بلکه کمی دیر و دور .

چون آن روز ، تاب آن راز نداشت بدان گلشن . هنوز هم ندارد .

هر وقت توانست به من بگوید

نقطۀ آغازین دایره کدام و نقطۀ پایانی کدام ؟ شاید آن روز ...

تازه آن هم شاید .

دور خود چرخید و چرخید و باز رسید به همان چراغ زرد . عجبا !!!

برایش تعریف کردم که من نیز بودم همچو او . چراغی زرد .

گویا گمان برد که من عبور کردم از آن چراغ .

من ؟ با این همه نادانی ؟

سالهاست در پی همان نقطه ام که نه آغازی دارد و نه پایانی .

چطور چنین خیال باطلی در ذهنش متبلور شد ؟

فکر کرد من کی ام ؟

عارفی از بلاد بسطام ؟

یا حلاجی از دیار بغداد ؟

من هنوز هم میخندم به آنچه سهراب نخندید .

شاید سهراب دانست و نخندید و من ندانستم و آن لبخند .

گفتم یکی از راههای شناخت ، نوشتن است .

یا بهتر است بگویم خطاطی .

پیش از او دیگری نیز بود .

یکی از بهترین ها .

حواله اش کردم به نقاشی .

او آن را پیشه کرد و این ، این را .

اما آن اولی استادی شد در نقاشی .

این را نمیدانم هنوز .

شاید در همان اوان مشق .

و شاید استادی در خط .

اما یک چیز یادش رفت گویا .

من نفرستادمش که خط بیاموزد و استادی کند در آن پیشه .

گفتمش تیر در کمان بگذار .

نگفتمش زه را بکش .

همچنانکه اولی را رهنمون نشدم به استادی نقاشی .

گفتم برو نقاشی یاد بگیر . تابلو بکش .

رفت . اما دانست که کدام تابلو .

ماه کشید در بوم خویش .

فقط ماه .

نه ستاره ای ، نه ابری .

آسمانی خالی و یک ماه فقط .

برایم فرستاد نقاشی اش را .

پرسیدم چیست این ؟

گفت من .

تنهای تنها در آسمان فهم . که هیچ از آن نمی فهمم .

آن روز دانستم که دانست برای چه روانۀ تابلوی خویشش نمودم .

اما این یکی .

گویا هنوز با کلک بی جان کلنجار می رود .

و خطوطی نیز می آفریند گاهی از سر ذوق .

چه اندازه خوش ؟ نمیدانم هنوز .

و نمیخواهم بدانم .

اینقدر دانستنی باید بدانم که عمرم کفاف آنها را نخواهد داد .

جایی برای این یکی نیست .

گیریم که خوش . و خیلی خوش .

وقتی نمیداند برای چه فرستادمش دنبال آن بازی کلک و دوات و

کاغذ ، چه فرقی میکند که خوش خَلق میکند خطوط را یا ناخوش ؟

امیر خانی باید باشی تا بدانی « حسرت » را کجا بیافرینی و

« درست » را کجا وارونه جلوه دهی .

گفتنی ها دارم اما خلاصه میکنم با شعری از شاعر سرزمین شمس

شاعری گمنام و بی نام . اما کلامی گلشنی :

 

این جهان چون تخته ای و ، بازی ما ، دم به دم

بُرد من را بر نمی تابد ، یقین بازنده ام

 

تاسِ یک رو دارد این دلبر ، دغل باز است و ، من

انتهایی نیست ، چون ! از بازی ام شرمنده ام

 

او نمی بازد ، نمی بازاند و ، من در عجب

نیست ممکن ، بردنش ! وز باختن درمانده ام

 

من مجاز و ، او حقیقت ، بازیِ هست و عدم

جام هستی در کفم ، مستم ! ز مستی زنده ام

 

خالق بازی اگر او باشد ، ای دل ! غم مخور

نقشهای تخته و ، این بُرد را ، من کنده ام

 

نقطۀ خاموشی ما کی رسد ؟ پرسیدمش

این تویی یا من ؟ از او همچون سوالی کرده ام

 

از پسِ این پرده ، باز آ گفتم و ، گفتش به من

هیچ از ما نماند ، گر بیفتد پرده ام

 

من دمادم جام « مِی » خواهم « مِی » نابم دهد

در کنار کعبه اش ، انگورها پرورده ام

 

کی رسد بازی به آخر ؟ کی نماید رخ به ما ؟

از وصالش گریه و ، از شوق ! وا شد خنده ام

 

گرچه این دیوانه را ، شاعر نمیدانم ، ولی

کلمۀ رحمان به لب ، مست و غزل خوان دیده ام

 

همین .

دوشنبه 16 تیر 99

 

 

  • سایه های بیداری
  • ۱
  • ۰

کوچه های آبی احساس

 

پیشوای قصه یک قدم جلو آمد و گفت :

امام داستان سلام رساند و گفت :

از پیامبر افسانه شنیدم که گفت :

دوش از حضرت سَمَر ندا آمد که گفت :

همانگونه که خوابیده اید ، بخوابید

تا وقتی که در خواب غفلت هستید

برای شما ، سحرگاهی به نام بیداری نیافریدم ...

 

چند خط بالا ، پاسخی بود به مطلبی بسیار زیبا از وبلاگ :

کوچه های آبی احساس  htt://taranom134.blog.ir

 

آنچه در این متن پُر شکوه ( همان وبلاگ ) بیش از همه جلوه میکند ، اعجاز ترکیب دو کلمۀ « ابر تیره » است . صفتی که موصوفش در نگاه اول ، جز « تیرگی » نیست . و تضاد و ثقابلی آشکار با « نور » و هر آنچه به نام روشناییست دارد . تناقضی سنگین و خط بطلانی بر هر گونه افسانه ای به نام « نور بیداری » . نویسنده برای بیداری « بنفشه » از خواب ، از شمس مظهر نور استمداد نمی طلبد . بلکه برای دست یابی به « بیداری » دست به دامن « ابر تیره » می شود . به هر کجای ادبیات ما بنگرید ، خواهید دید که هر کجا صفتی به نام « بیداری » آمده ، که در اصل ، خود نه صفت ، بلکه موصوفی است برای چشم ، همیشه همراه با کلمۀ « نور » بوده است . اما « رضوان » این بیداری را نه در « نور » ، بلکه در « تیرگی » جستجو میکند . و از « ابر تیره » برای بیداری « خواب بنفشه » یاری می طلبد . و این همان تضادی است که نویسندۀ مطلب ، آن را با زیبایی وصف ناپذیری خلق کرده است .

و سپس با استفاده از ترکیب بسیار زیبای « سکوت نمناک » برای « حنجرۀ آبی آسمان » ، هوش از سر آدمی می رباید . « آسمان آبی » هرگز نمیتواند « سکوتی نمناک » در « حنجرۀ » خود داشته باشد . نویسنده به سراغ « رنگ آبی آسمان » نمی رود ، بلکه از « حنجرۀ آبی » ( حنجرۀ نمناک ) سخن می گوید که « سکوتی نمناک » در آن ؛ جا خوش کرده که نیاز به فریادی سهمناک از جنس « ابر تیره » دارد . و از « حنجره » می خواهد که اگر خودش نمیتواند « فریاد » بزند ، « ابر تیره » را صدا کند تا به جای او « فریاد » بزند . ( برای احیای تصویری از این اندیشۀ نویسنده ، شعر فریاد زنده یاد اخوان ثالث را با صدای خودش گوش کنید )

اما زیبایی این متن ، درست آنجا به اوج می رسد که نویسندۀ مطلب ، « فریاد » را نه با کلام خشم ، بلکه با « لهجۀ بارانی » می طلبد . استفاده از کلمۀ « بارانی » برای نوع گویش ( لهجه ) چنان با لطافت و زیبایی گزینش شده که لطافت کلام نویسنده ، از لطافت باران پیشی می گیرد و روخ و روان آدمی را تلطیف ، و آدمی را روانۀ رضوانی میکند که « رضوان » آن را در ذهن و اندیشۀ خویش آفریده است .

هر آنچه در زیبایی این متن بگویم ، کم گفته ام .

ترکیب کلمات آنقدر زیبا و دلنشین هستند که بی شک هر خواننده ای را مسحور میکند . فقط کافیست مطلب را جانانه بخوانید و یارانه .

یک پیشنهاد هم دارم که اگر بر محضر نویسنده مقبول بیفتد ، می توانند با تغییری کوچک ، متن حاضر را بیش از پیش جلا ببخشند .

در ترکیب « چشمان بنفشه » ، هر چند که ترکیبی بسیار زیباست ، اگر به جای « بنفشه » کلمۀ « نرگس » را جایگزین کنند ، با توجه به معنی مجازی آن و  مترادف بودن « چشم » و « نرگس » و با توجه به آنچه از پیشینیان بر آمده ، مسلماً بر زیبایی متن زیبای خویش ، خواهند افزود :

 

ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد

« چشم نرگس » به شقایق نگران خواهد شد

حافظ

 

خواهم که بر زلفت ، هر دم زنم شانه

ترسم پریشان کند بسی ، حال هر کسی

« چشم نرگست » مستانه مستانه

 

خواهم بر ابرویت ... رویت ، هر دم کِشَم وَسمه

ترسم که مجنون کند بسی ، مثل من کسی

« چشم نرگست » دیوانه دیوانه

 

تصنیفی از « فصیح الملک » با آهنگ علی اکبر خان شیدا

ترانۀ « چشم نرگس » با صدای جاودانۀ شجریان ( پدر )

 

و اما در رابطه با متن زیبای نویسندۀ محترم ، مناسبتی نیز با این شعر پیر فرزانه ، هوشنگ ابتهاج دیدم که روا نبود خود به تنهایی بخوانم و لذت ببرم . از این رو ، دوستان گرامی را نیز در این « خوش مستی » شریک میدارم :

بر خیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه « خوابند » ، کسی را به کسی نیست

 

این قافله از قافله سالار خراب است

اینجا خبر از پیش رو و ، باز پسی نیست

 

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آینه هم ، جز تو کسی نیست

 

من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما

آن سان شده ام گم ، که به من دسترسی نیست

...........................................

...........................................

همین .

 

یکشنبه 11 خرداد 99

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

بانگ نوشانوش

گاهی اتفاق می افتد که ما در مسیر زندگی به باورهایی می رسیم که انگار میکنیم ، آن باورها ، همان باورهای مطلق و یا همان مدینۀ فاضله ای هست که در پی آن بودیم و بالاتر از آن ، هرگز هیچ اتفاقی ممکن نخواهد بود . معمولا این موضوع زمانی گریبان ما را سفت و سخت می چسبد که ما خیال می کنیم در اوج فهم هستیم و فهمی بالاتر از آن نیست که ما ، در درستی و نادرستی باورمان شک کنیم و یا دست به انکار و اثبات و یا ترمیم آن بزنیم . فرقی نمیکند این باور در چه زمینه ای باشد . ممکن است در مورد یک باور علمی و طبیعی باشد و یا یک باور مذهبی . مثلا می توانیم مانند هندوها ، قرنها به این باور پایبند باشیم که زمین مسطح است و بر شانۀ چهار فیل قرار دارد که هر کدام به نوبۀ خود در پشت چهار لاک پشت شناور در اقیانوسی بیکران ، ایستاده اند . اما در همین موقع ، فیثاغورث نامی ، ششصد سال قبل از میلاد می آید و یهویی این باور را به هم می ریزد و به دنبال آن ، یکصدی و اندی سال قبل از میلاد ، بطلمیوس نامی می آید ، ته ماندۀ این باور چندین صد سالۀ هندو ها را از بیخ و بن ، تخریب کند . و میکند . و درست همینجاست که هندوها می مانند و حوضشان . اگر همۀ آن هندوهایی که طی او ششصد سال مرده اند ، همگی را دوباره زنده کنیم و در جهان کنونی قرارشان بدهیم و تمامی این علوم را برایشان عرضه کنیم ، به نظر من حتی یک نفر از آنها ، دست از اون باور پیشین خود بر نمیدارد . چه برسه به همۀ آنها . میدانید چرا ؟ چون برای تغییر باورها در آدمها ، باید آدمها را عوض کرد . یا واضح تر بگویم : باید آدمها را تغییر داد . و این تغییر می بایست در فهم و شعور و دانایی و اندیشه باشد وگرنه آیۀ یاس خواندن در گوش حمار است . اما برخی آدمها به جای تغییر یافتن و عوض شدن ، عوضی میشوند . و زمانی که این اتفاق بیفتد ، دیگه باید فاتحۀ فهم و درک و اندیشه و شعور را بخوانی .

گاهی از برخی آدمها می پرسم : آیا تا به حال سیرک دیدی ؟ جواب اکثر آنها معمولا ، بله است . چون واقعا دیده اند . توی تلویزیون ، بارها و بارها . و سپس ، از آنها می پرسم چه حیواناتی را دیدی توی سیرک بیاورند و آنها را به نمایش بگذارند ؟ اکثراً جوابشان مشابه است . مثلا : شیر – پلنگ – فیل – اسب – و ....

و سپس به سوال آخر میرسم و از آنها می پرسم : آیا تا به حال دیدید توی یک سیرک « خر » بیاورند و آن را به نمایش بگذارند ؟ و همگی با قاطعیت می گویند : نه تا به حال ندیدیم . اگر شخصی که مورد سوال من قرار گرفته است ، از همین دسته از آدمها باشد که در یک باور غلط پا فشاری میکند و به هیچ وجه هم نمیخواهد قبول کند ، که زمین کروی یا بیضی شکل است و به دور خود و خورشید می چرخد و  دو تا پایش را توی یک کفش کرده که تغییر نکند و عوض نشود و همچنان می خواهد عوضی بماند ، به او میگویم : تو همان خری هستی که به درد سیرک هم نمی خوری .

انسانی که نتواند و یا نخواهد چشمهای خود را باز کند و دنیای خارج از فهم ناقص خود را ببیند و دو دستی به باورهای پوچ و غلط خود که در مغز پوکش انباشته شده و یا انباشته اند ، بچسبد و هر عوض شدن و تغییری را به مثابه انهدام جهان هستی بداند ، و همچنان عوضی بماند ، این بشر ، همان خری است که به درد سیرک هم نمی خورد .

معنی عوض شدن و تغییر این نیست که گردو صفت باشیم بر بالای گنبدی . که باد از هر کدام طرف وزید ، ما نیز چرخی با مسیر باد بزنیم . اگر چنین آدمی بودیم یا باشیم ، از اون خری که راه به سیرک هم نمی برد ، بدتریم .

منظور از عوض شدن و تغییر ، جایگزینی یک اندیشۀ برتر ، به جای اندیشۀ راکد و منسوخ قبلی است . هندوها بالاخره قبول کردند که داستان فیل و لاک پشت و قورباغه ، افسانۀ نادانی آنها بوده . پس تغییر کردند . عوض شدند . اما در این میان . هنوز بعد از دو هزار سال از زمان تغییر ، تعداد انگشت شماری ، باقیماندۀ همان باور فیل و لاکپشت ، شاش گاو را ، باوری مستعد برای گریز میدانند . گریز از سمت دانایی به سوی نادانی .

باور نکردنیست این همه عناد نفهمی و نادانی با فهم و شعور .

اگر تغییر نکنیم . اگر تفکری اندیشمندانه نداشته باشیم . اگر باورهایمان را تسویه نکنیم ، حتم بدانیم که هر روز ما نیز پیاله به دست ، بانگ نوشانوش شاش گاو به راه انداخته ایم . و شور بختانه هرگز نخواهیم فهمید ، کدام ساقی ، پیمانۀ نادانی ما را دمادم پر ؛ و ما را در میخانۀ خریت اینگونه مست میکند ....

شنبه 9 فروردین 99

  • سایه های بیداری
  • ۱
  • ۰

 

آختار منی ( پیدایم کن باز - گم شده ام )

 

امشب آمده بودم تنها باشم . با خودم . با وبلاگم . با نوشته هایم . با نانوشته هایم . با نقطه چینهایی که خالی از نوشته بودند و پر از حرفهای ناگفته و نانوشته . با آنانکه روزی ستودند و فردا روز چنان رمیدند که گویا نگفته بودند آنچه گفته بودند . مرا با آنان چکار ؟ از همان اول هم نبود حرفی میان من و آنها . من یک مستأجرم . روزی اینجا و روزی ؛ دیگر جای . از همان اول هم گفته بودم . اگر ندیدند ، اگر نشنیدند ، تقصیر من چیست ؟ گفته بودم که زهر آگینم . گفته بودم که نخواهی شناخت . گفته بودم که ....

امروز ، روز تولدم است . نمیدانم چند ساله شدم . احتمالا 2 یا 3 و شاید هم چهار هزار ساله شدم . فقط میدانم که در چنین روزی متولد شدم . مصادف با هیچ تاریخی نیز نیست . شاید سعدی نیز در چنین روزی زاده شد . و حافظ نیز . و حتی شاید مولانا . اصلا برایم مهم نیست که خودم را وصله کنم به جایی و روزی که مرا مناسبتی با آن نیست . مگر من خودم چه کم از آنان دارم ؟ شمس قبل از مولانا نیز شمس بود . مولانا وی را شمس نکرد . او خود ؛ شمس بود از اول . من نیز شمسی دیگر از دیار تبریز . به دنبال شبهه مولانا ها بودم تا پیدایشان کنم . مولانایشان کنم . خیلی گشتم . صدهها و هزاران سال . اما فقط دو تا یافتم . یکی به شیراز ، که زود باخت و باز گشت به روزگار خویش . و دیگری به اردبیل ، که هرگز نرفت و در وجود من رخنه کرد و ماند . نه پیش من . بلکه در جان من . و جان من نه در جان من ، که در جان اوست . و دیر زمانیست که از جانم خبری ندارم . با خود برد . به آنجا که باید می برد . این بار قرارداد اجاره بی تاریخ است . و من مستأجری در جان اویم و احتمالا آخرین مأوای من پیش از مرگ . اما چشمهای زیبا و زیتونی او ، دیدۀ تیز بین من خواهد بود تا هزاران سال که او زنده است و زنده خواهد بود و زنده خواهد ماند .

به قول ایرج میرزا : دستش بگرفتم و پا به پا بردمش تا شیوۀ راه رفتن بیاموزمش . یک حرف و دو حرف بر زبانش ، تا شیوۀ گفتن بیاموزمش . لبخند بر لبش نهادم تا چون غنچه شکفتن بیاموزمش .

پس :

هستی من ز هستی اوست

تا هستم و هست ، دارمش دوست  

.............................................

وقتی آمدم ، دیدم عزیزی ، نامی افزوده بر دنبال کنندگان وبلاگم . نمی شناسمش . همانطور که دیگران را . مرام و قاعده اش با مرام من فرسنگها فاصله دارد . همانند چند عزیز دیگر . اما سنجش آدمها با آرمان ها و عقاید نیست . به هر آرمانی که می خواهد ، باشد . اگر آرمانش اشتباه است ، یک روز خودش خواهد فهمید . و اگر نیست ، به خودش مربوط است و بس . من رسالتم تحمیل و الغای عقاید و آرمانها نیست . من آمده ام تا « دلشده » بیافرینم . شد اگر ، می آفرینم . اگر نشد ، مستأجرانی بعد از من خواهند آمد و خواهند آفرید . شاید چشم زیتونی زیبای من ، مستأجر بعد از من باشد . او آفریدگار زیبایی است . حتم دارم جهانی زیبا و پر از زیبایی خواهد آفرید . بگذریم . رفتم به وبلاگ این عزیز . کمی ولگردی کردم در وبلاگشان . چشمم به شعری افتاد . شعری به زبان ( ترکی – آذری ) یا هر اسمی که دارد . زحمت کشیده بودند و ترجمۀ شعر را نیز گذاشته بودند .

شعری با این عنوان :

گؤزلرین دولاندا

آختار منی

احوالون سولاندا

آختار منی ......

به دلم نشست شعر .

همینجا بداهه ، ترجمه کردم . البته نه همۀ شعر را . فقط قسمتی را .

بد شده یا نه ؟ نمیدانم .از خمیر ور نیامده ، فطیری بهتر از این بر نیاید .

بداهه است دیگر . کاری نمی شود کرد .

  

اشک اگر بر دیده ات ، مأوا کند ،

جستجویم کن بسی

 

غم در احوالت اگر ، غوغا کند

جستجویم کن بسی

 

گر به یخبندان و طوفان

آنکه بر دستان سردت ، « ها » کند

جستجویم کن بسی

 

دهر اگر با جان تو دعوا کند ،

جستجویم کن بسی

 

گر دلت در بی کسی پروا کند

جستجویم کن بسی

 

نازنینا !!! جستجویم کن مرا

گر سرشک گوشه گیران

در دو چشمت ، جا کند

جستجویم کن بسی

 

جستجویم کن مرا

آن زمان که

آن دو زانوی تو آن ، آغوش غم پیدا کند

جستجویم کن بسی ..........

 

اصل شعر را در این آدرس ببینید لطفا :

aitak.blog.ir

آهنگ « آختار منی » با متن شعر

دو شنبه 21 بهمن 98

 

 

 

  • سایه های بیداری
  • ۱
  • ۰

گویا خدا هم بود

 

گاهی روزگار برایت سخت میگیرد . آنقدر سخت ! که بغض میکنی ، زانوهایت را بغل میکنی ، سرت را روی زانوهایت می گذاری ، و ناخودآگاه احساس میکنی که میان گلهای بی روح قالی ، در باغ سکوت و تنهایی سرگردانی . و در آن تنهایی با خود می اندیشی : مگر من چه کرده بودم که دستمزدم از زندگی باید تحمل مشقتی باشد که سزاوار آن نبودم و نیستم . مگر از زندگی چه می خواستم که هر کسی به من رسید تپانچه ای بر سرم کوبید و بی کس و تنها رهایم کرد تا در میان هزاران درد بی درمان ، دندان آرزو بر گره هایی ناگشوده بسایم که هرگز و هرگز ، دریغ از وا شدن حتی یکی از آنها .

اما

بی خبر از تمامی آن نشدن ها و نبودنها ، گویی دست غیبی تو را به مسیری هدایت میکند که روزی ، در یک جایی ، با کسی روبرو شوی که گره گشای ، نه تمامی بندهای پیشین ، بلکه راه گشای سختی های بعد از این باشد . وقتی خوب که فکر میکنی ، می بینی در کویر طاقت فرسای زندگی ، گاهی یک درخت کهن سال و پیر نیز می تواند سایه گستری باشد دلنشین و مفرح . به شرطی که همانقدر که آن درخت ، تو را و تنهایی تو را در آغوش سایه اش می گیرد ، تو نیز دست سایه اش را بگیری ، همانند مادری که دست فرزندش را می گیرد و کشان کشان به سوی بوستان با صفای مهر و محبتش می برد ، تو نیز درخت پیر را تا برکۀ زلال جانت همراهی کنی . خواهی دید به زودی شاخه های خشکیدۀ درخت پیر ، نه تنها برگهای نو و تازه ، بلکه شکوفه هایی  روشن و زیبا ، به زیبایی چشمهایت ، برای تو ، ارمغانی از عشق ، و سوغاتی از دلداگی ، از بی نهایتِ دورها و سرزمین آرزوها خواهد آورد و تو زیر شاخه های پر از شکوفۀ آن خواهی ایستاد و دامن خواهی گرفت تا نسیم سحرگاهی شکوفه های امید و آرزو را یکی یکی بر چیند و بر دامن لطافت و زیبایی ات فرو ریزد و سپس لبخندی از خوشحالی و شادی بر غنچۀ لبهایت خواهد نشست و شمیم و عطر دلنشین لبخندت تا آن سوی بلندای کوهها اوج خواهد گرفت و ابرها پژواک تصویر صورت زیبایت را به سرزمینهای دور خواهد برد و با سایه روشنی اعجاز گونه ، معجزۀ سیمایت را در میان دشتهای سر سبز دیده ها ، نقش خواهد زد ، و تو کمی مکث میکنی و سپس می گویی : پیر من ! بیا کنارم بنشین و برای من افسانه ای از زندگی بگو . و او آرام در کنارت می نشیند و اینگونه آغاز میکند : یکی بود ، یکی هم بود . گویا خدا هم بود . یه دختری بود ......

سحرگاه دوشنبه 7  بهمن 98

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

استر « فهم »

استر « فهم » 

 

این غزل کاکائی را ببینید لطفاً :

 

حاجت به اشارات و زبان نیست ، مترسگ

پیداست که در جسم تو جان نیست ، مترسگ

 

با باد به رقص آمده پیراهنت اما

در عمق وجودت هیجان نیست ، مترسگ

 

شب پای زمینی و زمین سفرۀ خالیست

این بی هنری ، نام و نشان نیست ، مترسگ

 

تا صبح در این مزرعه تاراج ملخ بود

چشمان تو حتی نگران نیست ، مترسگ

 

پیش از تو و بعد از تو زمان سطر بلندیست

پایان تو پایان جهان نیست ، مترسگ

 

این مزرعه آلودۀ کفتار و کلاغ است

بیدار شو از خواب ، زمان نیست ، مترسگ

 

عبدالجبار کاکاوند

 

راستش من نمیدانم جناب « کاکائی » البته از نوع « عبدالجبارش » این غزل را به چه مناسبتی و با چه منظوری سروده . هر چند که از نظر ادبی غزل زیبایی است و محتوای « ایهامی » و « ابهامی » نیز بر زیبایی آن کمی بیشتر از کمی افزوده است . ( منهای یکی دو مورد غلط ابهامی ) اما گاهی لازم است نیم نگاهی به دایرۀ عملکرد گذشته و حال آدمها انداخت و سیر مسیر عبور آنان را از گذشته تا حال تماشا کرد به امید اینکه روزنه ای به صحت و عدم صحت کلامش یافت . و این مهم هرگز اتفاق نمی افتد ، مگر اینکه خوانندۀ کلام ، چشم بسته در دام هر سخنی نیفتد .

در داستان جبران خلیل جبران ، چند خطی برایتان نوشتم . نه شیوۀ تنبیه به کار بستم و نه شیوۀ تشویق . و اختیار « فهم » را به خوانندۀ مطلب وا گذاشتم . که هر الغایی در « فهم » حتی اگر « فهم » درست نیز باشد ، باز هم « فهم » نادرست و اندیشۀ نادرستی خواهد بود .

من و شما می توانیم « فهم » خود را « فهم درست » ( مطلق ) بدانیم . همان کاری که سالهاست میدان داران فهم کذایی و میدان داران کذایی فهم میکنند . اما می بایست یک مطلب برایمان روشن باشد و آن اینکه کجای داستان جبران خلیل و شریعتی و کاکائی و .... با متن « نامه های » زندگی گذشته و حال ما مطابقت دارد ؟ و اینکه این تطبیق از سر تقبل تقلید مستانه هست یا از سر تردید تعدد پیمانه ؟ یا هر دو ؟

انتخاب مسیر دانش « فهم » ، خود ، « فهمی » است که می بایست پیش زمینۀ ان در « فهم » ما نهادینه شود وگرنه فقط کلمۀ « فهم » را با خود یدک خواهیم کشید .

چنانچه گویند :

بایزید بسطامی سالها در تدارک دانش زمان خود سعی فراوان نمود و کوشید هر آنچه آموختنی بود در دفاتر و یادداشتهای فراوان فراهم آوَرَد . و آنگاه دانش چندین سالۀ خویش را بار چند درازگوش و استر نموده و قصد بازگشت به موطن داشت تا آموخته هایش را به خلایق بازگو کند . اما در دام رهزنان گرفتار آمد . و زمانی که رئیس راهزنان از وی پرسید : بار قاطرها و استرها چیست ؟ بایزید با التماس گفت : اینها چکیدۀ سالها « فهم » من از علوم دنیاست . هر چه از اموالم می خواهید بردارید . اما آنها را دست نزنید و به خودم واگذارید که به درد شما نمیخورد و فقط به درد خودم میخورد . رئیس راهزنان نگاهی به بایزید بیچاره انداخت و به یارانش دستور داد تا تمام یادداشتها و دفاتر وی را که حاصل سالها « فهم » بایزید بود ، آتش بزنند و سپس رو به بایزید کرد و گفت :

دانش و « فهمی » که بار قاطر باشد ، نه به درد تو می خورد ، نه به درد من و نه به درد خلایق ....

امروز دانش و « فهم » ما بار استرانی هست که آن استران از کوچکترین و کمترین « فهم » عاجزند .

و اگر ما یک جایی اینگونه « فهم » را متوقف نکنیم ،

به زودی خود نیز .....

همین .

چهارشنبه 8 آبان 1398

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

شراکت با خدا

 

شراکت با خدا

 

پیر مرد کشاورز نگاهی به خرمن محصولش کرد و آه سوزناکی کشید . این هفتمین سال پیاپی است که در اثر خشکسالی ، زحمت چندین ماهه اش ، سه چهار گونی گندم تکیده است که کفاف مصرف روزهای سرد زمستان خود و خانواده اش را هم نمیدهد . چه برسد به عرضۀ محصول به بازار و حصول درآمدی هر چند ناچیز برای باز پرداخت بدهی هایی که طی این چند سال در اثر همین عارضه ، بر دوش پیرمرد سنگینی میکند .

 

با پاهای لرزان ، خود را به سنگی که در کنار خرمنش که امروز به طرز عجیبی بزرگ و بد قواره جلوه میکند ، رساند و بر روی آن نشست .  دست در جیب پوستین زمخت سالهای جوانی اش کرد و کیسۀ توتون و چپق وفادار و تنها یادگار پدرش را بیرون کشید . گره کیسه را گشود و ته کیسه ، نه توتون که ریزگردهایی شبیه آن را مشاهده نمود . مشهدی کرامت تنها بقال روستا همین دو ماه پیش گفته بود : مشدی ! محصولت را که برداشت کردی ، دیونت را پرداخت کن . چوب خطت خیلی وقت است که پر شده . نیاید آن روزی که در پی درخواستی بیایی و دست خالی برگردانمت . و پیر مرد سر در گریبان شرم ، به همان دو سه قلم جنسِ سفارش مادر آهو بسنده ، و از درخواست توتون صرف نظر میکند . و با همۀ قناعت و صرفه جویی در مصرف توتونِ از پیش داشته اش ، امروز برای صدمین و هزارمین بار طی دو ماه اخیر، گره از کیسۀ تهی گشوده و با حسرت و آهی بلند ، نه سر چپق بر کیسه ، که کیسه بر سر یادگار پدر میکند ، به امید یک بار چاق کردن آن .

 

کبریت میکشد و ریزگردها با دو سه پُک عمیق گُر میگیرند و روح و روان و تن فرسوده و گُر گرفتۀ پیرمرد را به خاکستر مبدل میکنند . با آرام کوبیدن چپق بر سنگ نشیمن ، خاکستر از آن می زداید و در دل آرزو میکند : ای کاش یک نفر می بود و سرم به این سنگ می کوبید و خاکستر تنم می زدود . کمر خمیده از سنگینی بار زندگی را خم میکند و هر دو آرنج بر روی زانوان لرزان و دستها به زیر چانه می نهد . و بر اثر تاثیر همان دو سه پُک ریزگرد توتون نما ، در خلسه ای نه عمیق ، بلکه غمین از عدم حضور آن عمق در روان نا آسوده اش ، رویای « یوزارسیفی » را می بیند که چرا نبود تا بیاندیشد چارۀ هفت سال قحطی سهمگین را . و یعقوب وار قطرات اشک می گسترانَد در پهنای صورت چروکیدۀ خویش در فراق « یوزارسیف » نداشته اش . و ناگهان همان خلسۀ ناقص جرقه ای در ذهن پیرمرد میزند .

 

چرا که نه ؟

 

به جای دست به دامن یوازرسیف ها شدن و شفاعت و یاری جستن از آنها ، چرا دست به دامن خود خودش نشوم ؟

 

ماتحت از آغوش سنگ بد قواره بیرون میکشد و راسخ و استوار می ایستد و دستها به سوی آسمان فراز میکند : بار خدایا ! زحمت از من . باران از تو . نصف نصف شریک . قبوله ؟

 

اما هیچ صدایی در پاسخ نمی آید و نباید هم بیاید . چون در همان لحظه که پیرمرد داشت با خدا عهدنامۀ ریزش باران می بست ، همسایۀ پیر و فلجش ، چند صد متر آن طرفتر در حالی که نظاره گر چیدن کوزه های دست سازش توسط همسر و دو فرزندش در مقابل آفتاب بود ، دستهای گل آلود خویش به سوی آسمان  و میگفت : بار خدایا ! همۀ سرمایه و دسترنج من علیل و چلاق ، همین چند تا کوزه است که رزق و روزی اهل و عیالم محسوب می شود . نکنه یک وقت هوس باران کنی ؟

 

و همان موقع ، خدا آرنج به زانو و دستها به زیر چانه در رویایی نه در خلسۀ حاصل از دود ریزگردها بلکه در خلسۀ بلاتکلیفی ، او نیز با خدای خویش ، گویی حرفهایی می زد به زبانی که ما نفهمیدم .

 

به هر جان کندنی ، زمستان سفید که برای پیرمرد ، سیاه تر از آن نمیتوان متصور شد ، سپری می شود و فصل کشت میرسد . پیرمرد با تکیه به قراردادی که با خدا داشت ، شخم زد و بذر پاشید و منتظر باران نشست . و خداوند نه برای وفا به عهد یک طرفۀ پیرمرد ، بلکه برای رو کم کنی آن همسایۀ چلاق و علیل که دیگر غلط بکند که به خدا تهمت « هوس » بزند ، بارانها نازل نمود . اینکه چه بر سر آن همسایۀ چلاق و کوزه ها و زن و فرزندش بر آمد ، ما نمیدانیم . اما پیر مرد داستان ما ، محصول خوبی برداشت و خرمنی به اندازۀ خر فراهم آمد . پیرمرد نگاهی به خرمن نمود و با خود اندیشید : خوب نیست . اما بد هم نیست . نسبت به هفت سال گذشته ، از سرم نیز زیادیست . اما با این بدهی هفت ساله ای که بار آورده ام ، اگر نیمی از محصول را طبق عهدم ، به خدا واگذار کنم ، نیم دیگر فقط کفاف زمستانم را میدهد و باز دیونم باز می ماند . تازه اگر نیمۀ سهم خدا را هم بفروشم ، باز هم یک از صدِ بدهی هایم را کفاف نمیدهد . با چشمانی که شوقی از طمع نیمه خواب و نیمه بیدار در آن موج میزد به سوی آسمان نگاه کرد و در دل گفت : بار خدایا ! خودت خوب میدانی که در آن هفت سال بر من چه گذشت . ( لحظه ای نیز در پستوی ضمیرش این فکر مصور شد که : اگر میدانست و کمکم نکرد باید به رحمان و رحیمی اش شک کنم و اگر نمیدانست و معذور بود ، پس بهتر است به دنبال خدای دانا بگردم ) . میدانی که چه زجرها کشیدم و چه شرمندگیها حاصل شد . تو که اهل و عیال نداری تا غم گرسنگی آنها به دل بری ، به دلبری . اما من گرفتارم و سخت دست تنگ . اجازه بده سهم امسال تو را به گوشه ای از زخمهایم بزنم . قول مردانه میدهم سال دیگر : نصف نصف

 

و سال دیگر و سالهای بعد ، همچنان شخم و بذر از پیرمرد و باران از خدا و هر سال محصولی بیش از محصول سال پیش و هر سال ترفندهای طمع و تضرع پیرمرد و عدول از پرداخت حق و سهم خدا .

 

طمع از بابت عُقدۀ نداشته های سالیان پیشین و تضرع از بابت ریا و تزویری که معمولا بیش از نیمی از خداجویان به هنگام دست یازی به قدرت و ثروتی باد آورده ، دچارش می شوند و یادشان میرود سالهای قحطی پیشین .  

 

سال هفتم اما ، گویا درجۀ کنترل ریزش باران از دست خدا در رفت و چنان سیلی عظیم به راه افتاد که نه تنها زمین و محصول پیرمرد دستخوش سیل خروشان گشت ، بلکه سیل ، خانه و کاشانه و زن و فرزند پیرمرد را نیز روفت و با خود برد و پیرمرد از ترس و هراس فرو ریختن جان کوتاه خویش به سوی بلندای کوه می دوید و هر از چند گاهی نگاهی از سرحسرت به پشت سر خویش و در دل اندیشه و افسوس که : هرگز نباید به داشته های پیشین خود دهن کجی میکرد – هرگز نباید با کسی عهد می بست که توانایی کنترل عملکرد های پسین طرف مقابل را نداشت و هرگز نباید عهدی را می بست که از معیار دانایی اش فراتر بود و هرگز نباید به وعده های شنیده و ناشنیده اعتماد میکرد .  

 

به هزار زحمت خود را به بالای کوه رساند و در میان چند تخته سنگ پناه گرفت . و در حالی که همۀ دار و ندارش را از دست داده بود و پشیمان از کرده های نامعقول پیشین خویش ، رعد و برقی از آسمان بجست و پیرمرد که در نور آن برق ، خود را در تنهایی مطلق دید ، پرخاشگرانه رو به آسمان نمود و گفت : من که جان نحیف و آزردۀ خود را برداشته و به میان چند تخته سنگ در بالای کوه پناه آورده ام ، کبریت میکشی و لای تخته سنگها به دنبال من می گردی که چی ؟

 

و جوابی نیامد و نباید هم می آمد ...

 

پنجشنبه 12 اردیبهشت 1398

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

وفاق و همدلی

 

چند وقتی هست که دل و دماغ هیچ کاری را ندارم .

 

بی حوصله ام .

 

درست مثل کسی که پول زیادی را گم کرده باشد .

 

عجب مثال بیخودی زدم .

 

آخه من توی عمرم ،

 

کی پول قلمبه داشتم که آن را گمش کنم

 

و تازه احساس خاصی هم در موردش داشته باشم ؟

 

نمیدانم چرا بعضی وقتها میروم سراغ برخی تمثیل ها

 

که نه رابطۀ نَسَبی با من دارند و نه رابطۀ سَبَبی .

 

بگذریم

 

داشتم کتاب شعر » مرهم مهتاب » از شاعر گرانقدر استاد ناظر شرفانه ای را می خواندم که با دست خط و امضای خودش در تاریخ 88 / 8 / 28 به بنده عنایت فرمودند . هیچ یادم نمی رود وقتی در آن جلسه ، از استاد اجازه گرفتم تا غزل « به کجا چنین شتابان » سرودۀ خودم را در پیشگاه ایشان بخوانم ، قبل از خواندن غزل ، چه اضطرابی داشتم و پس از خواندن آن ، چه شوقی . شاعر گرانقدر فقط یک ساعت در مورد یک بیت از آن غزل بیاناتی فرمودند که خود من که آن غزل را سروده بودم ، مبهوت نگاهش میکردم که : آخه چطور ممکن است من بیتی را بگویم که این همه اعجاز در آن باشد و خودم بیخبر ؟ و امروز بعد از حدود 10 سال ، وقتی خوب نگاه میکنم ، می بینم آن غزل و آن یک بیت ، نه تنها هیچ اعجاز و ایجاز شعری نداشته ، بلکه یک غزل ساده و پیش پا افتاده ای هست که حتی برخی از ابیاتش ، بی معنی نیز هست . اما استاد بزرگوار با « دید » بزرگوارانه ، چنان آن غزل و آن بیت را ستودند که آن روز من احساس « مولوی » بودن کردم . و آن وقت من ! چه کردم با .......... ؟

 

از این هم بگذریم ...

 

یک غزل زیبا از همان کتاب را که خیلی دوستش دارم ، هدیۀ سال نو برای دوستانی که با همۀ بد اخلاقی هایم ساختند و دم بر نیاوردند ؛ و صد البته برای عزیزی که بیش از همه رنجاندمش ، تقدیم میکنم :  

 

می خواستم گلواژه ای پیدا کنم ، اما نشد

 

منظومه ای از حسن او انشاء کنم ، اما نشد

 

می خواستم با بال نور ، تا شهر رویاهای دور

 

فارغ ز پروای عبور ، پَر ! وا کنم ، اما نشد

 

می خواستم از پای شب ، زنجیر ظلمت بگسلم

 

وان سینۀ بی نور را ، سینا کنم ، اما نشد

 

می خواستم بر پیکر پروانه ای پَر سوخته

 

از دیدگانم شبنمی ، اهدا کنم ، اما نشد

 

می خواستم حتی شبی ، در خلوت بیغوله ای

 

تنهای تنها ، با دلم نجوا کنم ، اما نشد

 

حرف وفاق و همدلی ، یک واژۀ گمگشته بود

 

می خواستم ، آن واژه را پیدا کنم ، اما نشد

 

من شمع بودم ، اخگر او ، من گنج بودم ، گوهر او

 

می خواستم ، خود را در او معنا کنم ، اما نشد

 

م .م . ناظر شرفخانه ای

 

......................

 

نوای آسمانی شجریانِ پدر با روح این غزل در آمیخت و بار دیگر غنچه های جانم را شکوفا نمود .

 

12 فروردین 98

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

سایه های بیداری

 




می خوانم و می فهمم و میگذرم
و دوباره که باز میگردم
نقطه ..... سرِ سطر

 

و میدانم که هیچ نمیدانم
برخی مطالب ، چنان ماندگارند در ذهن آدمی
که گویی « وایتکس » مرگ نیز
قادر به زدودن آن لکه ی ماندگار نیست

 

و برخی نیز ، چنان فهم آورند که تو را ؛ وَهم !!! آورند
و تو در زمان ،،، چنین خیال میکنی ؛ که فهمیدی
اما دوباره که باز گشتی به همان نقطه ی پیشین
معانی دیگری از کانِ فهم ؛ برایت روشن میشود
که تو
تشنه ی بیقراری و
دیگر
جرعه جرعه سیراب نمی شوی
و آنگاه
نهر نهر می نوشی
تا دریا شوی
و بحر بحر می خروشی
بر خارای ساحل نادانی


.......


گویا مستی من با این غزل شنیدنیست

سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پری رویان قرار از دل چو بستیزند ، بستانند


می خوانم و می خوانم و می خوانم و می خوانم
به تکرار روزهای « بر باد رفته » ام
و « اَشلی » را چنان در رویاهای خویش می پرورانم
که « آشیل » روئین تن از آن میسازم
و چقدر هم به خود می بالم از اندوخته های دانائیم
و یک شب اما
حنجره شجریان ، پنجره بینائیم را اینگونه می گشاید
به فتراک جفا ، دلها چو بر بندند ، بر بندند .....
و دوباره و سه باره و ...... پاره پاره این هوش من
که سالها خواندم و ندانستم که کدام « بند » ؛؛؛
اسارت دل است و
کدام « بند » بسته ی ناگشوده ؟


و یک روز


با دولت آبادی در « کلیدر » کوهستانی ،،، در خراسان
بر روی تپه ای می نشینم و
غروبی را تماشا میکنم که پیش از این نیز
در همان « بر باد رفته » ها دیده بودم و ندیده بودم آن سنگریزه را
که در کشاکشی عجیب
این یک فرو میرود در افقهای دور دست و
آن دگر
« سایه » می گستراند در بی نهایت

و باز میگذرد زمان و
من
سرانگشتان خویش
به عاریت میدهم به « ارغنونی » که گویا « ثالثی »
از همان خراسانِ هراسان می نوازد


و کمی دورتر
در کاشانم و
پشت پنجره ای بر سپهر می نگرم با « سپهری »  
و آسمان ابری
و
دل زخمی « سهراب »  
که
 « نوش دارو » میطلبد
از نجوای :  

من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم ،،، حوری
دختر بالغ همسایه
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند !!!


و من آنقدر در « کوچه » مشیری رفتم و رفتم و رفتم
که
وقتی به خود آمدم
دیدم
دولت آبادی
 « سایه های بیداری » را چنان گسترانده
که من
امروز
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
« دلشدگان » را هستی بخشید  
و گویا او نیز
خراسان پیشه بود
و
همچون مولانا
در بند « شمسی » از تبریز ؛ « تب » « ریز » شد  


راهشان پایدار
و « سایه های بیداری » شان بر سرم مستدام  


پنجشنبه 29 آبان 94

 

 

 

  • سایه های بیداری